رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۱

4.4
(18)

ماسک زده از خانه خارج شدم
نگاهی به ساعت کردم دو دقیقه دیگر به هشت بود
کلاه سویشرت را روی سرم انداختم و حرکت کردم سمت سر کوچه

همینطور‌ اطرافم را هم میدیدم اما کسی نبود
باربد مال خر را دیده بودم اما خیلی وقت پیش خیلی یادم نبود چهره اش

_ عماد

عماد شاگرد تعمیرگاهی محل بود
با صدایم از زیر ماشین خودش را بیرون کشید

عماد _ به به چش قشنگه حالت چطوره؟

_ خون رنگی ندیدی؟

عماد _ فعلا که همه همخونیم مگر خودشو همخون کرده باشه

_ به کارت برس

عماد _ خونت به خون بالایی ها خورده ها

_ منظور؟

عماد _ طاقچه بالا میزاری

_ عماد

عماد _ باشه بابا

رفت زیر ماشینو و مشغول کارش شد

کمی چرخ زدم اما انگار بی فایده بود
رفتم سمت خانه و در را باز کردم

داخل شدم و همینکه خواستم در را ببندم انگار در از جا کنده شد

_ هووووو

باربد _ رسم مهمون داریت اینه سر کوچه شاخ تکون بدی ؟

پس این همه مدت دیده بودش

باربد _ ابله اگه یکی منو و تو رو باهم میدیم که فردا باید به صد نفر جواب پس میدادی

_ کی دعوتت کرد حالا برو بیرون

دستانش را در جیبش کرد و جلو آمد
با پایش در را بست و رفت داخل خانه

رفتم داخل خانه و دنبالش گشتم

بابا _ این کیه ؟

به پدرم که کنارم بود نگاه کردم

_ مشتری

بابا _ چرا آوردیش تو ؟

_ خودش اومد

باربد ازسرویس خارج شد و رو به من آمد
دستانش خیسش را با دستمال خشک کرد

_ اومدی دسشویی؟

باربد _ چقدر میشه پرداخت کنم ؟

_ بیا برو بیرون

باربد _ اون همه پول میگیری چرا اوضاع زندگیت داغونه خسیس نباش یکم برس به زندگیت

_ باشه

باربد _ خب حالا الماسای من کو؟

_ تو جیبم

باربد _ شوخیت گرفته ؟

_ نه کاملا جدی

باربد _ آفرین چون من اصلا حوصله شوخی ندارم

چند گرم شیشه داخل جیبم را درآوردم کف دستش گذاشتم

باربد _ امتحان نمیخواد بفرس بیاد جنست خوبه

_ توقع نداری که باهم بریم ؟

باربد _ اشکال داره؟

_ برو بشین

رفت روی مبل نشست و من هم رفتم از خانه بیرون

چرا احساس بدی به این مرد داشتم ؟

چقدر باربد مال خر عوض شده بود !

در را باز کردم و داخل متروکه شدم
جای شیشه ها رفتم اما …

آجر ها ریخته بود پایین

انگار قبل من کسی اینجا بود !

چیزی پشت سرم قرار گرفت شبیه به تفنگ

مرد _ آروم برو بیرون بی سروصدا

تا خواستم حرفی بزنم چسب روی دهنم زدند و چشم بند گذاشتند

مردی که دستانم را محکم از پشت گرفته بود با مرد دیگری حرف میزد

مرد _ به آقا بگو برگردن

پس آدمهای باربد مال خر بودند

هرچه فحش بلد بودم نثارش کردم

صدای باز شدن در ماشین را شنیدم و بعد هم پرت شدنم داخل ماشین

چشم را بالا دادم

همه سیاهپوش و ماسک زده

در باز بود
حمله کردم تا در بروم اما از پشت سویشرتم را گرفت و محکم کشید

اسلحه اش را بر سرم کوبید

مرد _ بتمرگ یه جا

در ون بسته شد و دنده عقب رفت

در باز شد و باربد سوار شد اما جلو بود
فقط یک پنجره کوچک میان من و مردان سیاه‌پوش با باربد و راننده بود

دست انداختم و از همان پنجره صورتش را چنگ انداختم

مرد سیاه‌پوش دوباره کشیدم سنت خودش و خواست برای بار دوم اسلحه را بکوبد

باربد _ نمیخواد ولش کنین فقط مواظب باشین فرار نکنه

_ عوضی تو مگه شیشه نمیخواستی ؟ خب برداشتی برو دیگه

باربد _ کی گفته من شیشه میخوام ؟

_ پس چی ؟

باربد _ خیلی ساده ای

با این جمله اش انگار تمام شک هایم را پاسخ داد

مرد سیاه‌پوش پوش لباس هایش را درآورد و از ون پیاده شد

بعد هم مرد سیاه‌پوشی که مرا گرفته بود

باربد عقب نشست و در قفل شد

خون ریخته روی پیشانی ام خشک شده بود

دستی به جیب هایم کشیدم

_ گوشیمو برد

باربد _ دیگه لازمش نداری

_ کجا داریم میریم؟

باربد _ نگران نباش بد نیس

_ کجا؟

باربد _ دارم می برمت اردو میدونی چیه؟

کلافه از جواب های باربد سری تکان دادم

باربد _ چند سالته؟

_ به توچه

باربد _ هیکل و رفتارت به ۱۸ ۱۹ ساله ها نمیخوره !

_ خب میگی چیکار کنم؟

باربد _ زبونت درازه

_ میشه خفه شی ؟

باربد نگاهی عمیق کرد و بعد سرگرم گوشی اش شد

خسته از مسیر طولانی از روی زمین بلند شدم و روی صندلی های بهم چسبیده نشستم

با مشت و لگد باربد را بلند کردم و دراز کشیدم روی صندلی

باربد _ نگران بابات نباش بهش گفتم چند روزی می ببرمت بعد میارمت

_ مهم نیس

باربد _ خوشحال شد

_ میدونم

باربد _ مطمئنی بابای خودته ؟

چشم تو چشم باربد شدم و خسته از سوالای الکی اش فقط خیره اش شدم

باربد _ رنگ چشات قشنگه

_ اسمت چیه؟

تای ابرویش از سوالم بالا رفت

باربد _ که چی؟

_ اسم نداری ؟

باربد _ باربد

_ عین سگ دروغ میگی اون باربد کودن تر از این حرفاس که آدم ببره با خودش جایی

باربد هلم داد عقب و دوباره مشغول گوشی اش شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
4 ماه قبل

اه چقد باربد چندشه مریض
خسته نباشی عزیزممم

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.

یکم پیچیده شد واقعا خو باربده یا دروغ میگه

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

واو هیجده نوزده سالشه و ابنکارا میکنه
از پدرش بیشتر از قبل متنفر شدم عوضی نامرد
نرگسی عکس کاوه رو میشه بزاری؟ خیلی کنجکاو شدم چون گف چشاش قشنگه
خسته نباشیم 🫂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

باربد…..🥲🫠
خسته نباشی عشقم🫂🫀

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x