رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتاد وهشتم

5.1
(13)

تقلا کرد تا بتواند خودش را آزاد کند….چشم هایش بسته بودند و هیچ چیز نمی‌دید.
_آهای، کسی اینجا هست؟
بیاید باز کنید دست های منو!
دوباره تکان خود اما هیچی که هیچی….دیگر دست از تقلا برداشت و درمانده لب زد:
_آقا بیاین باز کنید دستامو برم….من چیکار کردم مگه؟
صدای برخورد چیزی با کف زمین باعث شد گوش هایش را تیز کند.
_کسی اینجاست؟
صدا نزدیک تر شد.
_ه….هرکسی هستی بیا منو باز کن، از دیروز منو گرفتن اینجا بستن هیچکسم نمیاد
_چرا؟ بهت بد گذشته؟
چیزی روی زمین کشیده شد…..زبانی روی لب هایش کشید.
_تو کی هستی؟
تا این را پرسید چشم‌بند از روی صورتش برداشته شد.
همه جا اول تاریک و سیاه بود….اما بعد که عادت کرد با آن نور هرچند کم به مرد میانسالی که روی چهارپایه ای نشسته بود خیره شد.
صورتش در میان آن سیاهی ناپیدا بود.
_شما؟
چراغی روشن شد و او حالا چهره مرد را واضح میدید….رنگ از رخسارش پرید…..مردمک چشم هایش تا آخرین حد گشاد شدند و زبانش بند آمد!
شوک عجیبی به او وارد شد…..بعد از این همه مدت فکر کرده بود بیخالش شده اند و آب ها از آسیاب افتاده است….ولی انگاری تمام خیالاتش خام بود و بس!
مرد پوزخند زد.
_چیشد پسر؟
تعجب کردی؟ فکر نمیکردی پیدات کنم؟
خندید.
_منو دست کم گرفتی؟
از جای برخواست و عصا اش را به محافظی که کنارش ایستاده بود داد.
عرق سردی روی پیشانی پسرک نشست.
کمرش را به میله ای که به آن بسته شده بود تکیه داد.
_فکر کردی میتونی بزنی و در بری آره؟
با مردمک هایی لرزان لب زد:
_غ….غلط کردم!
مرد کنارش روی پاهایش نشست…..فک پسرک را گرفت و سرش را جلو آورد…..از لای دندان های چفت شده اش غرید:
_پسره‌ی بی همه چیز تو داشتی برادرزاده منو به کشتن میدادی!
ابله، پسر من اگه دکتر رو بر نگردونده بود اون الان سینه قبرستون بود و تو هم داشتی برای مردن التماس میکردی!
طوری شکنجت میکردم که مرگ اولین و آخرین آرزوت باشه!
قلبش در دهانش میزد…..می‌دانست الان هم زنده از این خراب شده بیرون نمی رود!
_شا….شاهرخ خان…..من….من نمیخواستم شلیک کنم!
_نمیخواستی ولی کردی!
فکش را طوری ول کرد که سر پسرک به میله پشت سرش خورد.
_شانس آوری!
فقط شانس اوردی مسائلی پیش اومده که سهیل کلا تورو از یادش برده!
دیگه حالا به اون شب فکر نمیکنه، چراشو نمیدونم ولی اینو میدونم  که تو خیلی خوش شانسی!
لبخند مرموزی زد و خیره در چشم هایش لب زد:
_چون اگه گیر سهیل می‌افتادی کاری باهات می‌کرد که حتی فکرشم از ذهنت رد نمیشه پسرجون!
اون اگه سرش گرم نبود تا الان صد دفعه پیدات کرده بود!
آب دهانش را فرو خورد و شاهرخ لب زد:
_الان که نه، ولی حتما دفعه بعد که بیام پیشت ازت میپرسم کدون بیشرفی فرستادت عمارت!
برخاست و عقب کشید…..رو به آدم هایش کرد.
_یه درس درست و حسابی بهش بدید!
این را گفت و با گرفتن عصایش پسرک وحشت زده را تنها گذاشت.
او پسرک را می‌شناخت….اما نمی‌دانست چه کسی فرستادتش.
اما یک نفر خوب می‌دانست…..سهیل!
سهیل همان شب فهمید، اما اتفاقات پیش آمده اجازه نداد او به آن رسیدگی کند.
و سهیل چه فکر هایی که برای آینده در سر نداشت!
پسرک هم جزوی از آن فکر ها بود.

ماگ های قهوه را به همراه شکلات های تلخ در سینی گذاشت و آنها را برداشت.
به سمت اتاق رفت و چند تقه به آن وارد کرد.
_بله؟
_پناهی ام
_بفرمایید داخل
سینی را با یک دستش نگه داشت و با دست دیگرش در را باز کرد.
کوروش با دیدن ماگ هایی که درون سینی قرار داشتند ابرو بالا انداخت و سوتی کشید.
_اَ شازده منشی چشم رنگیمون واسمون قهوه آورده دیدی؟
ماهی تو که گفتی آبدارچی نیستی چیشد پس؟!
لبخند خونسردی زد.
‌_ابدارچیتون خانمش پا به ماه بود رفت
به من گفت بهت بگم منم یادم رفت ولی در هر صورت الان گفتم!
واسه همین من قهوه آوردم، نمیخوای میتونم ببرمش؟!
چند ثانیه شوکه نگاهش کرد و بعد چهره اش درهم فرو رفت.
دستی به پشت گردنش کشید و همان طور که به میز تکیه داده بود و دست چپش در جیب شلوارش بود نگاهی به سهیل انداخت.
_ابدارچیمون زن داشت مگه؟
ماهرخ خندید و سهیل سرش را به نشانه افسوس تکان داد.
_من میگم احمقی همینه، تازه ناراحتم میشی!
خاک بر سرت پس چطور مدیری هستی که از زندگی کارمندت خبر نداری؟
حالا زندگی هیچی نمیدونستی زن داره؟
صدای کاوه باعث شد به پشت سر ماهرخ نگاه کند.
_نه والا نمیدونستم
ماهرخ نیز سینی را روی میز گذاشت و سر برگرداند.
_عه سلام
کاوه چشمکی به رویش زد و با لبخند جلو آمد.
_به به
سهیل خان صدر، تو کجا اینجا کجا؟
کی اومدی؟
کوروش خودش را وسط انداخت.
_بنده جوابتو میدم!
تکیه اش را از میز گرفت و با قیافه مسخره ای هر دو دستش را به سمت سهیل گرفت.
_این جناب برج زهرمار خوشتیپمون بعد از یک هفته از ساعت ۶ صبح تشریف اورده اینجا
چون من قدم رنجه کردم بعد از چندین سال یه بار نیم ساعت زودتر اومدم ایشون اینجا حضور داشت
ماشالا شرکت خودشم هست کلید داره اومده شبیه رئیس
ها نشسته
تک خنده ای کرد.
_بزنم به تخته خیلی هم بهش میاد
از اون موقعی که اومده یه بند دستور داده منه بدبختم جرأت مخالفت نداشتم باید میگفتم چشم و واسش انجام می‌دادم
دست هایش را پایین آورد و به برادرش نگاه کرد.
_بعد تمامی پرونده‌ها و بار ها و همه حساب هارو هم شازده چک کرده
تا قشنگ ریز به ریز همچی رو بزاره کف دست شاهرخ و ماموریتش رو با موفقیت به انجام برسونه
همین دیگه تموم شد
ماهرخ از لحن تمام حرصی اش خنده اش گرفت اما کاوه لب گزید و خودش را کنترل کرد.
ماهرخ لب زد:
_ببین پسر نبودی خیلی دختر زبون درازی میشدی!
کوروش به او اشاره کرد.
_آره لابد مث تو؟
لبخندش پر کشید و جایش را به اخم داد.
_واقعا بیشخصیتی!
لبخند یک طرفه‌ی سهیل را هم ندید.
دستی درون موهایش کشید و روی مبل دو نفره خودش را ولو کرد.
_همون بیشعور باکلاسش نکن!
کاوه خندید و کنارش جای گرفت…..کوروش گردن به سمتش چرخاند.
_تو چرا اینقدر دیر اومدی؟
_دیر اومدم چون بنده هنوز دیشب رسیدم اینجا
دیدی که شاهرخ گفت برم یه قرارداد ببندم، یادت رفته؟
بیخیال سری تکان داد.
_خب حالا اوکی
_من برم خدافظ
دخترک این را گفت و سه مرد رفتنش را تماشا کردند.
سهیل یکی از ماگ های قهوه را برداشت و مزه کرد….در تمام مدت ساکت و آرام بود.
نه عصبی بود….نه با کسی سر لج داشت….اما بداخلاقی هایش را حفظ کرده بود در کنار آرام بودنش

بعد از چند ساعت شکمش به قار و قور افتاد….صبحانه را درست نخورده بود و حال گرسنه اش بود.
کاوه برای رسیدگی به کار های دیگرش رفته بود و تنها مانده بودند سهیل و کوروش…..همان لحظه یکی از همکارهایش کنار میزش ایستاد.
سر بلند و چایی روی میزش قرار گرفت.
_خسته نباشید
لبخندی به رویش پاشید.
_سلامت باشید
دستتون درد نکنه
_خواهش میکنم عزیزم
لبخندش را باز تکرار کرد….به زن رو به رویش نگاه کرد.
کت و شلوار ادراری پوشیده بود و آرایش ملایمی به صورت داشت…..کمی از موهای بلوندش از زیر مقنعه دیده می‌شدند…..زن جوانی بود اما بهش نمی‌خورد کم سن و سال باشد…..حداقل ۳۵ سال
_برای خودتون نیوردید؟
منظورش چایی بود.
_نه من خوردم عزیزم، میتونم اسمتو بپرسم؟
_ماهرخم
زن چهره مهربانی داشت.
_چهرت هم مثل معنی اسمته….ماه چهره
خوشگلی عزیزم
_ممنونم!
این را که گفت صدای فریادی را از اتاق مدیریت شنید…..بهت زده برخاست و زن با دهان نیمه بازی چرخید و به در خیره شد.
_ای وای چیشده؟
ماهرخ لب گزید، در دل گفت:
“این داد و فریاد ها مال سهیله خدا رحم کنه
کوروش تو یه غلطی کردی من میدونم!”
جمله اش را که به پایان رساند در باز شد….کوروش همان طور که وحشت زده یک دستش به در بود و دست دیگرش را بالا گرفته بود لب زد:
_سهیل….سهیل نزنی ها….غلط کردم
توجه بقیه کارمندان هم جلب شد و او نگاهی گذرایی به تک تکشان که خیره و متعجب به صحنه مقابلشان چشم دوخته بودند انداخت.
_تو بیخود کردی که غلط کردی!
چه مرگت بود ها؟
_سهیل داداش بیا و خوبی کن اون قندونو بزار پایین امنیت من تضمین بشه بعد خودم راجبش باهات حرف میزنم
نگاهی به ماهرخ انداخت و دوباره به سهیل خیره شد.
‌_ببین همه دارن نگاه میکنن زش…..
هنوز حرفش تمام نشده بود که با چشم های گشاد سریع خودش را عقب کشید و قندان پرتاب شد و با صدای بدی شکست.
زن دست روی صورتش گذاشت.
‌_خدا مرگم بده چرا آقای صدر اینطوری میکنن؟
همان لحظه سهیل با سر و لباس هایی خیس و قفسه سینه ای که از شدت خشم محکم بالا و پایین میشد از اتاق بیرون امد.
با دیدنش ماهرخ فهمید کوروش خان چه کرده!
صورت خیسش باعث شد او یاد روزی که سطل آب را در مزرعه زمانی که خواب بود روی سرش خالی کرد بی‌افتد…..آن روز هیچ حسی به سهیل نداشت جز عصبانیت و خشم…..سهیل آن زمان هم تند برخورد کرد و سرش داد کشید.
ولی اینگونه که با کوروش برخورد می‌کند رفتار نکرد…..چون می‌دانست رو به رو اش یک دختر است نه هم جنس خودش!
کوروش با لبخندی که از سر ترس بود خیره اش شد….درمانده التماس کرد:
_جون سارا!
ماهرخ لب گزید.
_مردی دیگه بخدا بیامرزت
سهیل انگشت اشاره را به سمتش گرفت.
_دو بار…..دوبار هیچی بهت نگفتم دور برت داشت!
جلوی کاوه گذاشتم هرچی حرص داری خالی کنی جوابتو ندادم، حتی اخم هم نکردم!
فریاد زد و با فریادش شانه های ماهرخ و زن بالا پریدند.
_بعد تو بیخود کردی با یه حرف کوچیک من هوار کشیدی و آب ریختی روی سر و صورتم
خواست به سمت کوروش یورش ببرد ولی چند کارمند مرد بغلش کردند و جلو اش را گرفتند.
_سهیل خان توروخدا اروم باشید اینجا شرکته!
تقلا کرد و تعداد مرد ها بیشتر شد.
_ولم کنید بابا به شما چه ربطی داره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x