رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت2

4
(1)

برای خودمم عجیب بود…خییلی عجیب بود!من از پسرا متنفر بودم اما انگار از اون نه!فردای اون روز که بیرون رفتم،باز ویلیام و جاستین باهم دعوا کرده بودن…اه خدا!روزا پشت سرهم میگذشتن و من هر روز بیرون میرفتم…هر چقدر بیشتر میرفتم،بیشتر اخلاق و طرز برخورد ویلیام برام جالب میشد…اون با همه فرق داشت…اون از همه بهتر بود…خیلی برام جالب و عجیب بود!با جوسیکا و کیتی هم زیاد میبودم…کم کم داشتم بیشتر تحت تاثیرش قرار میگرفتم…حتی یه روز که فهمیدم رفتن سفر و تایه هفته دیگه برنمیگردن به طرز عجیبی حالم گرفت،همون روز اول دلم براش تنگ شده بود!من خودم اصلا نفهمیدم کی اینطوری شدم…هر روز و هر روز بیرون میومدم‌…تا وقتی ویلیام بود منم میموندم و وقتی میرفت منم میرفتم،بعد یه مدت فهمیدم که ویلیام و جاستین همکلاسی هستن و انگار قبلنم بودن و باهم دوست بودن…اما میگفتن که سر یه موضوعی باهم به مشکل خوردن و دیگه ازاونموقع باهم کنار نیومدن،ولی خب نگفتن که موضوع چیبوده‌
…بیرون بودن بدون ویلیام برای من بی ارزش بود!البته…هر روز میرفتم پیش جوسیکا و کیتی،اوایل اصلا نمی دونستم چمشده و اصلا نفهمیدم چی شد چطور شد،هیچی!ولی هر دفعه جوسیکا و کیتی واکنش من رو میدیدن و بخاطر همین از اول در جریان همه چیز بودن!یکم که گذشت هر وقت میدیدمش غش میکردم…با سلام کردنش،با الیزابت گفتنش،با راه رفتنش،کلا با همه چیزش…یکم بعدش فهمیدم موضوع چی بوده!یه دختری که فامیلمونم بود خونه مادربزرگش یکم پیش تو همین کوچه بود،اسمش بکی بود…انگار که جاستین به بکی علاقه پیدا کرده بود و بکی هم ازش دوری کرده بود و به ویلیام نزدیک شده بود…بعد جاستین گفته بود که تو اونو از من گرفتی و خلاصه اینجور حرفا و باهم دعواشون شده بود که البته ویلیام بی تقصیر بود!هر روز از ساعت۶عصر بیرون میرفتم تا۹شب بعد شام میخوردم و ساعت۱۰ونیم دوباره بیرون میرفتم تا ۱شب!هر روز همه بیرون میومدن تا اینکه یه شب…باهم بازی میکردیم که جاستین اومد پیش من و دوباره شروع کرد حرف زدن که ویلیام لیزارو دوست داره اونو ازمن گرفته و اینجور حرفا آخرشم باهم دعواشون شد…همینطور روزا میگذشت بعد از اون شب ویلیام دیگه با لیزا زیاد حرف نمیزد هردفعه میومد پیش من و پیشم حرف میزد ازهرچی ناراحت میشد به من میگفت،بعد اتفاق اونشب و چنتا اتفاق دیگه فهمیدم که ویلیام وقتی عصبانی میشه روی حرکات و حرفایی که میزنه کنترلی نداره…هر چقدر بیشتر میگذشت بیشتر مطمئن میشدم که من اونو دوست دارم ولی نه!اینطور نبود نباید میبود،اون سنش ازمن کمتر بود نباید!من همچین آدمی نیستم…خونه جوسیکا و کیتی از اونجا رفت ولی مجازی باهم حرف میزدیم البته قبل اینکه برن یه شب که تصادف شده بود و برادر بزرگ ویلیام،مایکل رودیدیم جوسیکا اعتراف کرد که اونم به مایکل علاقه داره…بعد یه مدت با آنا دوست شدم،اونم خیلی خوب بود…کم کم ویلیامم رفتاراش باهام عجیب شد،زیاد نگام میکرد و چشم ازم برنمیداشت!چند باری که با پسر داییم اسکات دعوا میکردیم نمیذاشت منو بزنه و به هر بهانه ای میومد پیشم و باهام حرف میزد،همه میگفتن که اونم همین حسو داره!یه بارم با اسکات دعوام شد پسرداییم داشت دستمومیپیچوند اومد دستموگرفت نذاشت دستمو بپیچونه…
خب…چن شب بعدش که داشتم با جوسیکا درمورد ویلیام حرف میزدم،مامانم گوشیمو ازم گرفت و همه چیزو فهمید!تصمیم گرفتم بیخیالش شم،یه مدت خیلی تلاش کردم ولی نمیشد…خدایا من چم شده بود!ولی بلاخره باید بیخیالشون میشدیم…هنوزم باهاش صحبت میکردم و دوست بودیم،اما مامانم خبرنداشت!یه شب لیزااومددنبالم که برم بیرون ویلیام وپاتریک هم بودن منم رفتم باهم جرئت و حقیقت بازی میکردیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x