رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۸

4.6
(18)

از خواب که بیدار شدم توقع دیدن قیافه سیاوش را داشتم که یادم افتاد به خانه خودم برگشتم

پایم را آرام روی زمین گذاشتم و از روی تخت بلند شدم

از اتاق بیرون آمدم

در سرویس بهداشتی را باز کردم
که قبل از ورودم نگاهی به جای خالی پدرم انداختم
بی خیال وارد سرویس شدم

آواز زمزمه واری می‌خواندم

ماشین اصلاح را به برق زدم

ریش هایم این چند روز اسارت بلند شده بود
خیلی نبود اما همان کمش هم دوست نداشتم
از سرویس خارج شدم
همچنان تختش خالی بود

آرام آرام سمت حیاط رفتم

روی تخت زوار در رفته گوشه حیاط دراز کشیده بود و جنین وار خوابیده بود

خودم را به تخت رساندم و سعی کردم بیدارش کنم

چشمم به باغچه افتاد
با دیدن محتویات معده صورتم را درهم کردم

_ چی خوردی بهت نساخته بالا آوردی ؟

انگار سردش بود

بابا _ به..تو..چه

خسته از تکرار کلمه به تو چه ولش کردم تا همانجا از سرما تلف شود
خوبی به این مرد نیامده بود

در انبار را باز کردم
سگ با دیدنم پارس کوتاهی کرد

در را بستم و از خانه بیرون زدم

به تعمیرگاه رسیدم و چشم چرخاندم تا عماد را پیدا کنم اما نبود

دستی به شانه ام خورد
عماد بود

عماد _ ناقص شدی داداش

_ کجایی تو ؟

عماد _ رفته بودم از جعفر یه قطعه بگیرم این وامونده صابکارمو را بندازم کم پیدا شدی !

_ بیا یه سر خونه کارت دارم

عماد صدایش را بلند کرد و سیمین خانم پیرزنی که خیلی از اوقاتش به نشستن جلوی در خانه سپری میشد را صدا کرد تا حواسش به مغازه باشد

سیمین خانم به نشانه باشه عصایش را بلند کرد

عماد _ بریم

سمت خانه راه افتادیم
در را کامل نبسته بودم برای همین با هل دادن باز شد

عماد دنبالم می آمد
در انبار را باز کردم و برگشتم سمت عماد
عمادی که با دیدن جسم بی جان پدرم روی تخت مات و مبهوت خیره اش شده بود

_ عماد با توام

عماد _ ها؟

_ بیا این زبون بسته رو ببر

عماد داخل انبار شد و سگ را برداشت و در بغلش گرفت

_ خیله خب بیا برو

عماد _ سوغات واسم آوردی؟

_ آره

عماد _ مارکوی کی بودی تو؟

_ عماد بیا برو گمشو حوصلتو ندارم

عماد رفت و در انبار را بستم

نگاهم به پدرم افتاد
هرطور شده بود باید از زیر زبانش میکشیدم حقیقت را

امکان داشت چیزی که سهیل میگفت راست باشد؟
اگر راست بود خب چرا؟
من چه تقصیری داشتم ؟
منی که نوزده سال از عمرم در این وضعیت نکبت بار گذشت

وارد اتاقم شدم و تکه ای تریاک که لای درز میز بود برداشتم

این بهترین راه حرف گیری از پدرم بود

دمپایی هایم را پوشیدم و رفت سمتش
روی تخت نشستم
پلک‌هایش را نصفه نیمه باز کرد
نوچی کرد و دوباره چشم بست

خش خش پلاستیک را درآوردم
چشمانش را کمی باز کرد و بعد یهو کامل بازش کرد

دست انداخت تا بگیرد که درون مشتم پنهان کردم

_ اول سوال منو جواب بده

بابا _ بده من اونو سوالتم بپرس

_ نشد دیگه نمیدم

بابا _ خیله خب زودباش

_ موقع به دنیا اومدن من مامان خونه کی کار می‌کرد ؟

پدرم بی حوصله سر چرخاند میدانستم لب باز کند پرت و پرت می گوید

_ ببین عین آدم راستشو بگو وگرنه کوفتم بهت نمیدم

بابا _ دونستن حقیقت دردی رو دوا میکنه؟

نه انگار واقعا یه چیزی بود ایم بین که من بی خبر بودم!

_ آره واسه من دوا میکنه تو حرفتو بزن

بابا _ اول بده

_ بهت میدم تو اول بگو

بابا _ تو چندتا عمو داری ؟

_ یکی

بابا _ اون چندتا بچه داره؟

_ دوتا

بابا _ که چی ان؟

_ دخترن اینا چه ربطی داره؟

بابا _ ربطش دقیقا همینه …پدر بزرگت آخرای عمرش بود و وضع زندگی منو مادرت خراب ..خیلی خراب

با دقت گوش میدادم تا جواب سوالاتم را بگیرم

بابا _ بابام پولدار که کدخدای ده بود و وضع خوبی داشت اونم با توجه به روستا به شهر که اصلا مالی نداشت
عموت قصد بچه دار شدن نداشت
پدربزرگت شرط گذاشت الا و بلا من نوه میخوام و هرکی پسر آورد به علاوه ارثیه خودش یک پنجم ارث اون برادر دیگه هم میدم

دوماه بعد مادرت باردار شد
اون موقع خونه مردم کارگری میکرد منم میرفتم سر ساختمون گچ کاری

در بین حرف زدن هایش به سرفه افتاد
ضربه به پشتش زدم تا سرفه قطع شد

بابا _ یه روز مادرت اومد گفت زن اون کسی که خونش کار میکنه دوماهه بارداره

مهر تائید در مغزم زده شد روی حرف های سهیل
بدنم یخ کرده بود و مشت هایم آنقدر سفت شده بود که رگ های دستم میخواست پاره شود

بابا _ مادرت جونی نداشت واس خاطر همین بچه دووم نیاورد
وقتی رسیدم بیمارستان یه آقایی هم بود
شناختمش
شوهر همون زنی بود که مادرت تو خونشون کار می‌کرد

من وقتی مادرت دردش گرفت نبودم همساده ها ریختن اورژانس خبر کردن

امان از اون کثافتی که کثافت زد به زندگیم
نشستم دردامو واسش گفتم
زن اون مرد هنوز تو اتاق بود

این مرده که کنارم بود بهم گفت حلش میکنه
تا خواستم بفهمم چیشده یه بچه انداختن بغلم که مبارک باشه
من میدونستم بچم مرده
اما اون مرد..
اون مرد بچه هارو عوض کرد

تا سالها ازم باج میگرفت تا یه وقتی به سرش نزنه لو بده
بعد از اینکه زن فهمید جمع کردن رفتن از اون خونه
با مادرت رفتیم ده
پدربزرگت به قولش عمل کرد
اما زنعموت نذاشت
اون یک پنجمو نذاشت
رفت بالا ساختمون خودشو پرت کنه که پدربزرگت گفت نمیده و زنعموت اومد پایین

اومدیم شهر اولا زندگیمون خوب شد تا وقتی من با سیروس آشنا شدم
سیروس میدونست بوی پول بهم بخوره حاضرم هرکاری کنم
سیروس شد سر دفتر بدبختیای من

_ تو؟..تو…

بابا _ من بابای تو نیستم بزرگت کردم اما بابای واقعیت من نیستم حالا که فهمیدی بده من اونو

عصبی شده بودم و تریاک پرت کردم
یقه اش را گرفتم و بلندش کردم

_ تو میفهمی چیکار کردی؟ تو منو بدبخت کردی ؟ تو خودتو به پول رسوندی اما این منم که الان دارم سگدو میزنم واسه یه قرون…

چشمانش بسته شد
انداختمش و خواستم بروم که پایم تیر کشید و افتادم

بابا _ کا..کاوه ..کاوه بابا ..منو ببخش …بد..بد کردم ..در حقت ..کا..کاوه

بلند شدم و با همان پای تیر کشیده ام از خانه بیرون زدم

خانه که میرفتم؟
در هیچ خانه ای به رویم باز نبود

رفتم همان جای همیشگی
جایی که سالهاست پاتوقم شده بود

اما نه !

او دیگر مادرم نبود

او قطعا می‌دانست من بچه اش نیستم
دلیل کارهایش روشن شد
تهدید های کودکی اش راست بود؟

گاهی میگفت دیگر مادرت نیستم دیگر پسرم نیستی

راست می‌گفت
من ابله و خوش باور بودم
من کودن بودم که نفهمیدم

نمیدانم چطور خودم به خانه متین رساندم
زنگ در را فشردم
در باز شد و متین فقط خیره ام بود
در را هل دادم و رفتم داخل خانه

متین _ هوووی وایستا ببینم کدوم گوری بودی تو ؟

شانه ام را گرفت که دستش را پس زدم

_ گور خودم

متین _ خب میری گور خودت خبر بده داداشم مردیم ما پات چیشده ؟

_ چیزی نشده

متین _ مرض داشتی باند پیچیدی

رفت داخل آشپزخانه و بعد از چند دقیقه با دوتا ماگ سفید و مشکی بیرون آمد

رو به رویم روی کاناپه نشست و تلوزیون را خاموش کرد

متین _ اومدم خونتون بابات گفت شماله چرا اینقدر موندی اونجا؟

_ تصادف کردم بیمارستان بودم

متین _ کجا ؟

_ تو جاده شمال

متین _ ای جان کیو دیدی اونجا ؟

_ متین

متین _ خب بابا باشه فهمیدم حوصله نداری

_ کیا کو؟

متین _ ها راستی دور شدی مهرت زیاد شد

جرعه ای از نسکافه خوردم و سوالی خیره متین شدم

متین _ کیارش زنگ زده بود سراغتو میگرفت

_ نه بابا !

متین _ جان تو

_ مهم نیس

متین _ چند روزه این باندتو عوض نکردی چقدر کثیفه

بلند شد و رفت از آشپزخانه سه چهار تا باند کرم رنگ آورد
نشست کنار پایم و باند را باز کرد و باند جدید بست

یک ساعتی گذشت از وقتی آمده بودم خانه متین
صدای آیفون بلند شد و متین در را باز کرد

متین _ کیانوشه

چیزی نگذشت که کیانوش وارد خانه شد و بدون هیچی حرف بالای سرم ایستاد

_ آدم ندیدی؟

کیا _ تو اینجا چیکار میکنی؟

_ ببخشید اجازه نگرفتم

کیا _ مگه پلیس تورو نگرفته؟

_ کی همچین زری زده؟

کیا سوئیچش را روی میز انداخت و کتش درآورد
روی کاناپه نشست

کیا _ دقمون دادی

_ ارواح جدت

کیا _ کاوه بفهم هر غلطی میکنی بگو ما دق مرگ نشیم

_ نه بابا از کی تا حالا باید به تو جواب پس بدم؟

کیا _ ابله فکر کردین دزدینت یه درصد فکر کن اگه پلیسا گرفته بودنت اون موقع یه باندو به فنا میدادی

_ همین باند ازهم گسیخته رو میگی ؟

کیا _ جواب منو نده کاوه برو آب بیار عین بز خیره من شدی

اخم تخم کیا برای متین جای سوال داشت

این اخم و تخمش برای زمانی بود که از شدت عصبانیت میخواست بترکد !

متین بی هیچ حرفی برایش لیوان آب کرد و آورد

کیا لیوان را از دستش گرفت و بعد یه جرعه لیوان را پرت کرد و به سرفه افتاد

از شدت سرفه خم شده بود و کم کم چشمانش را بست

_ متین!

متین فقط داشت نظاره میکرد

متین _ چیزی نیس خواب آور بود بکم زیاد رو مخم رفت

دیگر از متین هم باید ترسید!
یادم باشد دفعه بعد با احتیاط چیزی از دستش بخورم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
4 ماه قبل

کاوه رو… خب چرا سگو نبردی بدی بیچاره رو این همه راه کشوند😂😂

و متین… یه خونسرد به تمام‌ معنا😂😂

خدا قوت گلی

آلباتروس
پاسخ به  Narges banoo
4 ماه قبل

آره شخصیت‌هایی مثل متین باحالن.

اسمم؟ راضیه😊

آلباتروس
4 ماه قبل

لیلا جان مطمئن نیستم این‌ پیامو میخونی یا نه من هر دو رمان رو برای بار سوم فرستادم با عکس و حتی تو دسته‌بندیام قرارش دادم نمی‌دونم چرا در بند زلیخا تایید شده اما اون دو تا نمیشن!

sety ღ
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

من رمانت رو تایید کردم احتمالا ادمین بخاطر محتواش پاک کرده!

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط sety ღ
آلباتروس
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

پس بگو چرا تایید نمیشه😂
مرسی که گفتی.

لیلا ✍️
4 ماه قبل

واقعاً درجه یک و کامل بودی👌🏻👏🏻 مرحبا دختر✨از خوندن قصه کاوه ناراحت شدم چه سناریو خوب و هیجانی چیدی دختر، ببینم پارت بعدی چه بلایی سر این کاوه بدبخت میاری🎃

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

وای متین😂😂
نرگسی میتونم به جرات بگم توی هر ژانری موفقی
هم توی طنز هم این رمان که طنز و جدیت قاطی هست و فصای رمانتو بشدت زیبا کرده
فوق العاده زیبا بود خسته نباشی🫂

Fateme
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم
طفلک کاوه
خسته نباشی

Shabgard TTL
Shabgard
1 ماه قبل

متین: خواب اور بود راحت باش👍👍😌😂😂

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x