رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتاد ششم

4.6
(14)

#فلش بک ( یک هفته قبل)

ترمز دستی را کشید و از ماشین پیاده شد.
رو به روی آپارتمان مجللی ایستاد و سری برای نگهبان تکان داد.
_سلام اقا
قدم به جلو گذاشت…..سر زده آمده بود.
_خونست؟
_بله قربان
آیفون را به صدا در آورد…..چند لحظه بعد صدای مردی در گوشش پیچید.
_بله؟
_باز کن درو
_نمیشناسم
_کسی که باید بشناسه تو نیستی پس باز کن درو!
نگهبان از حرفش لبخند محوی زد.
آری او همیشه این چنین بود.
دیگر صدایی نیامد و در باز شد…..آرام به داخل قدم برداشت.

چند تقه به در وارد شد.
_بله؟
_قربان میتونم بیام داخل؟
_بیا
در باز شد و مردی درشت هیکل با لباس های سر تا سر سیاه در چهارچوب در نمایان شد.
_سیروس خان یه نفر اومدن که من نمیشناسمشون
روی برگه پیش رویش چیزی نوشت.
_پرسیدی کیه؟
_بله اما جوابی بهم نداد
طرز حرف زدنش نشون میداد که انگار شما رو میشناسه و همون طور هم شما اونو
_درو براش باز کردی؟
_چون به نظر از آشنا های شما میومد بله باز کردم
البته اعصابی هم برای……
هنوز حرفش تمام نشده بود که سیروس عصبی از روی صندلی برخاست.
_تو بیخود کردی درو برای کسی که نمیشناسی باز کردی!
شاید خیلی های دیگه ادعا کنن از آشنا های منن تو باید درو براشون باز کنی؟
مرد سر پایین انداخت.
_شرم……
میان حرفش پرید:
_شرمندگیت به چه درد من میخوره؟
گمشو از جلوی چشام برو اون ور
دو هفته توبیخ میشی، یه درس…….
حالا اینبار نوبت او بود که کسی میان حرفش بپرد:
_چون درو برای من باز کرده باید تنبیه بشه سیروس خان؟
یعنی کارش بد بوده؟
بهت زده خیره مرد شد……صدایی که شنیده بود را می‌شناخت…..بهتر از هرکس دیگری این صدا را می‌شناخت!
مرد متعجب عقب رفت و حالا قامت او بود که میان چهار چوب در قرار گرفته بود.
قدم جلو گذاشت و با هر برخورد کفشش با پارکت های اتاق صدا تولید می‌کرد.
روی مبل رو به روی میز کار او نشست…..پا روی پا انداخت.
_خوشحال نشدی؟
فکر کردم منتظر بودی بیام!
مات و مبهوت به اویی که روی مبل نشسته بود نگاه کرد و نامش را صدا زد.
_سهیل؟
با همان بهت و تعجب به مرد اشاره کرد که برود و او با با اجازه ای که گفت اتاق را ترک کرد و در را بست.
_تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
سری تکان داد.
_اوم پس ناراحت شدی اومدم
برم پس!
خواست بلند شود ولی سیروس اجازه نداد.
_بشین پسر
این مسخره بازی ها چیه که در میاری
دستی به موهایش کشید.
_من مسخره اولشو حذف میکنم و اسمشو میزارم بازی!
یکدفعه از حالت سرخوشش فاصله گرفت و اخم کرد.
_میپرسی واسه چی اومدم اینجا؟
تا جایی که یادمه تو باهام حرف داشتی نه؟
که آخر حرف هامون به جای خوبی ختم نشد یادته که؟
به سمت راست صورتش اشاره کرد.
_تهش شد یه سیلی!
درمانده پلک بست…..نمی‌دانست چرا ولی در عمرش انقدر پشیمان نبود.
نمی‌خواست سیلی بزند اما او مجبورش کرد!
تک خنده ای کرد.
_الان مثلا ناراحتی نه؟
فعلا شرمندگی و ناراحتیت به دردم نمیخوره بگو چه کاری باهام داشتی!
روی صندلی اش نشست.
_خیله خب دیگه بس کن
_بس نکنم میزنی اون طرف صورتم؟
دندان سایید و دست مشت کرد.
پسره‌ی لجباز یک دنده!
_اگه تمومش میکنی تا بگم باهات چیکار داشتم
سری تکان داد و او لب زد:
_میخواستم بهت بگم بیا باهام کار کن!
همین حرفش کافی بود تا سهیل همه چیز را متوجه شود.
ابرو هایش بیشتر بهم چسبید…..سیروس چرا دست از سرش حالا هم بر نمی‌داشت؟
_مثل ۴ سال پیش؟
تایید کرد.
_دقیقا پسر!
لبخند کجی زد.
_میدونم قبول نمیکنی مگه نه؟
سر بالا انداخت و لب زد:
_قبوله!
چشم هایش گشاد شدند ولی سریع خودش را جمع کرد و سرفه ی مصلحتی کرد.
_گفتی….گفتی قبوله؟
پوزخند زد.
_قبوله اما شرط داره!
حالا نوبت او بود که اخم کند.
_شرط؟
_اره
من اون سهیلی نیستم که می‌شناختی سیروس خان
من واست کار میکنم اما به روش و نحوه‌ی خودم و تو نباید هیچ دخالتی توی کار هام داشته باشی!
و فقط هم تا یک ماه!
فقط یک ماه برات کار میکنم…..اگه بیشتر بشه و بزنی زیرش برات بد میشه
اینو مطمئن باش!
چه شد؟ سهیل تهدیدش می‌کرد؟
خب آری طبیعی‌ست…..او پسر ۴ سال پیش نیست……او مرد الان است!
انگاری سهیل از قبل تمامی فکر هایش را کرده بود که اینگونه حاضر و آماده جلو اش نشسته بود.
_و یه چیز دیگه
آهسته لب زد:
_دیگه چی؟
_تیر و تفنگ در کار نباشه!
حوصله دردسر و زخمی شدن ندارم، میخوام یه بار کار هامو آروم و بدون تحرک انجام بدم!
منظورم از تحرک رو که میفهمی نه؟
نمیخوام واسه انجام دادن کار هات مثل چی ازم کار بکشی!
من بردت نیستم، اگرم بودم دیگه نیستم سیروس!
انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت.
_قبلا تو شرط گذاشتی!
حالا انگشتش را به سمت خودش گرفت.
_اینبار من میزارم!
چند بار به قفسه سینه اش آرام ضربه زد.
_من!
اینبار با قانون من پیش میریم! فقط هم تا یک ماه
بعد از یک ماه شما رو به خیر و مارو به سلامت!
لبخند محوی زد…..درست فهمیده بود…..او فکر همه جارا کرده بود.
سهیل دیگر نمی‌خواست آن آدم قبلی باشد .
هرچه نباشد دست پرورده خودش است که او چنین شده!
آخ….آخ شهریار کجایی ببینی از پسرت چه ساخته اند!
آخ پروانه آرزو داشتی پسرت را لبخند به لب در رخت دامادی ببینی اما چه خوب نیستی و ندیدی لباس جلاد هارا به تن می‌کند پسرت!
چه خوب نیستید و نمیبینید در زندگی پسرتان کلمه شادی و خوشحالی همان کلمات اندوه و عذاب هستند!
سرش را تکان داد.
_باشه قبوله….منم قبول میکنم شرط هاتو!
سهیل برخاست و او دست به سمتش گرفت.
نگاهی به دست دراز شده‌ی سیروس انداخت…..اگر میمرد هم دست نمی‌داد!
اول یک قدم عقب رفت و بعد چرخید.
_من عمارت نمیرم!
اون یارو هم تنبیه نکن”

#حال

قاشق را در دهانش گذاشت و خالی بیرون کشید.
غذایش را جوید که خواهرش صدایش زد:
_ماهرخ؟
بدون لب زدن هومی گفت.
_میگم ما رو دو روز تعطیل کردن
میای برنامه بچینیم بریم بيرون؟
با چشم های گشاد شده نگاهش کرد….لقمه را فرو خورد.
_اولا به چه مناسبتی؟
دوما ماهرو من کار دارم چرا زود تر نگفتی که امروز تعطیله بریم؟
_خب مرخصی بگیر
_وا من کلا یه هفته هست دارم اونجا کار میکنم
چطوری بیام بگم به من مرخصی بده؟
درسته سارا و کوروش رو میشناسم ولی قرار نیست از این سو استفاده کنم که
منم مثل بقیه کارمند های شرکت!
چهره‌ی ماهرو وا رفت…..نفسش را بیرون فرستاد و با چنگال کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و در دهانش گذاشت.
او که چهره ی غمگین و ناراحت خواهرکش را دید لب زد:
_خب من نمیتونم بیام ولی میتونی به طلا زنگ بزنی یه برنامه بچینی با اون بری
دوستات هم دعوت کن….اونم به مائده و سارا زنگ میزنه
هرچند سارا هم فکر نکنم بیاد ولی طلا برای اینکه تنها نباشه به اون دوتا زنگ میزنه.
لبخند پررنگی زد.
_واقعا؟ میتونم با اون برم؟
_آره چرا نتونی
ذوق زده از پشت میز بلند شد.
_مرسی خواهری
دستت هم درد نکنه من سیر شدم میرم زنگ بزنم به طلا!
خندید.
_باشه برو، نوش جون
ماهرو که رفت تنهایی مشغول خوردن غذایش شد…..صدای حرف زدن ماهرو را میشنید اما تمام فکرش جایی دیگر بود.
در میان افکارش اسمی پررنگ بود……در جایی میان ذهنش نقش یک نفر بسته شده بود.
َسهیل صدر……دلش می‌خواست بداند الان کجاست؟
چه می‌کند؟ یعنی برمی‌گردد؟
حالا معنی حرفش را که گفت امیدوارم بعدا ببینمت را درک می‌کرد.
انگاری سهیل غیر مستقیم از رفتنش اطلاع داده بود.
او امیدوارم بعدا ببینمت را طوری دیگر معنا کرده بود.
عجیب دلتنگ بود……دلش می‌خواست باری دیگر این مرد کله شق و بداخلاق را ببیند.
دلش می‌خواست باری دیگر چشم های سیاهش را ببیند.
کاش….کاش سهیل هم حسی مانند او داشت!
تا به خودش امد دید غذایش را تمام کرده…..بدون جمع کردن ظرف های روی میز بلند شد و سمت گوشی اش رفت.
میخواست زنگ بزند به او…..میخواست زنگ بزند و از حالش مطمئن شود و باری دیگر صدایش را بشنود.
گوشی اش را برداشت و روی کاناپه نشست.
صدای ماهرو دیگر نمی امد…..مثل اینکه در اتاقش مشغول کاری دیگر بود.
داخل لیست مخاطبینش رفت و دنبال نام سهیل گشت…..پیدایش کرد و روی نامش ضربه زد.
قبل از اینکه شماره را لمس کند به عکسی که از او گذاشته بود نگاه کرد.
همان عکس لب دریا بود که مائده نشان داده بود.
لبخند محوی زد.
_لطفا جواب بده!
نفس عمیقی کشید و همراه با باز دمش روی شماره زد.
چند بوق خورد و که نگاهش برق زد….کاش جواب بدهد.
اما بلافاصله با صدای زنی تمام امیدش و برق نگاهش نابود شد.
“مشترک مورد نظر خاموش میباشد….لطفا بعدا شماره گیری….”
تماس را قطع کرد.
اما اینبار شماره ای را که سهیل آن شب با آن تماس گرفته بود را گرفت.
در کمال ناباوری این شماره خاموش نبود!
یعنی برای او بود؟ یا شماره‌ی کس دیگری بود؟
پوست لبش را به دندان گرفت و زمانی که تماس وصل شد چنان ذوق کرد که نزدیک بود گریه شود.
_الو سهیل؟ خودتی؟
_بله؟ شما؟
لبخندی که حین وصل شدن تماس زده بو به آنی پر کشید….این صدایی که انتظارش را داشت نبود!
_الو؟ خانم پشت خطید؟
نسبت شما با سهیل خان چیه؟
اسم سهیل کافی بود تا برق امید دوباره در نگاهش روشن شود…..سهیل را می‌شناخت؟!
_ام سلام ببخشید آقا سهیل پیش شما هستن؟
_سهیل صدر دیگه درسته؟
_بله
_خیر نیستن
_شما میدونید کجاست؟
_شما کی هستید؟ برای چی باید جوابتون رو بدم؟
_من همون کسی هستم که آقا سهیل هفته‌ی پیش با این خط باهام تماس گرفت
_اها متوجه شدم
ببخشید ولی آقا از اون شب غیب شدن
روی کاناپه خوابید و نفس دردمندش را بیرون فرستاد…..حتی آن مرد هم خبری نداشت.
_آهان ممنون، من میتونم اسم شما رو بدونم؟
_متاسفم نمیشه، دیگه اگه کاری ندارید من باید برم
_نه بازم ممنون، مزاحمتون شدم
فقط میشه اگه خبری از سهیل شد به من بگید؟
_بله حتما
_مچکرم، خدانگهدار
_خواهش میکنم خداحافظ
دایره قرمز رنگ را لمس کرد و چشم بست…..از ته دل خواست حداقل که کسی از او خبر ندارد آلمان یا جای دیگری نرفته باشد!

سرخوش خندید.
_دست مریزاد پسر، آفرین!
انتظار کمتر از این ا هم ازت نداشتم!
اخم در هم کشید…..کارش بسیار خطرناک بود….در دل صد خلافکار بروی بدون اسلحه!
بدون محافظ…..کارش ریسک بود.
_خطرناک بود سیروس خان
امکان داشت زنده هم برنگردم
سیگار را از گوشه لبش برداشت و با دست به او اشاره کرد.
_هوشت بالاست، سیاست داری، منطقی عمل میکنی پس مردنی در کار نیست، تو قبلا جاهای بدتری هم رفتی!
_رفتم درست ولی نه بدون اسلحه و ادم
چهره در هم کشید.
_داری غر میزنی سهیل
تو به میل خودت اومدی دیگه بس کن
همه دارن طبق برنانه تو پیش میرن…..دیگه چی میخوای؟حرفت چیه؟
دست هایش را مشت کرد و دندان سایید.
انگار سیروس نمی‌خواست قبول کند….می‌دانست حالش سر جایش نیست…..بیش از حد نوشیدنی مصرف کرده بود.
سیروس خندید و پک عمیقی به سیگار زد….پرونده ای را که سهیل برایش آورده بود را بار دیگر خواند.
در تمام مدت او سر پا ایستاده بود و تمامی حرکاتش را زیر نظر داشت.
از این مرد هم مانند شاهرخ متنفر بود!
اما سیروس بر خلاف عمو اش ابهتی دیگر داشت…..ابهت که نمیشه گفت انگاری جذبه داشت و باعث می‌شد آدم زیر نگاه خیره اش و آن اخم های گره خورده و سیبیل خاکستری اش کم بیاورد.
سیروس آدم تجملاتی نبود اما دم و دستگاهی چشم گیر داشت.
لبخند زد و پرونده را روی عسلی کناری اش گذاشت.
_برو استراحت کن پسر! کارت سخت بود!
نفسش را بیرن فرستاد و عقب گرد کرد.
_من صبح نیستم دنبالم نگرد!
بعدا میام!
زیر لب ادامه داد:
_هرچند الان وضعیت عقلی درستی نداری ولی به نگهبانت میگم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x