رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت بیست و سه

4.1
(33)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و سه
《تیدا》
_تو.‌‌….تو از گذشته خبر نداری تیدا جان؟!
گیج شده بودم…توی این گذشته چه اتفاقی افتاده؟!چی شده که انقدر با ناراحتی در مورد اش صحبت میکنن؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم…
_پس تو چیزی نمیدونی…نمیدونم که تعریف کردن این ها درسته یا نه…ولی میگم که بدونی دخترم!
نفسی گرفت و ادامه داد
_همه ی اتفاقات تو همین خونه ای که میبینی به وجود اومدن…خونه ای که برای من و مادر آراز،از بهرام و بهنام به یادگار موند و ما دلمون نیومد ازش جدا بشیم…خورشید مادر آراز جاری منه و بهنام برادر شوهرم بود…
آه پر دردی کشید
_بهرام شوهر من بود؛پدر آرتا و ایلدا…همه چیزش با برادرش یکی بود.حتی این خونه.ما پایین زندگی می‌کردیم و اون ها بالا و هنوز هم همینطوره…توی کار حمل و نقل دریایی بودن و چندین لنج داشتن توی خلیج فارس.به صورت مجاز کالا به کشور وارد میکردن.
بهرام شوهرم،مرد خیلی خوب و خانواده دوستی بود؛من هم خیلی دوستش داشتم و با بچه هامون کنار هم زندگی رو میگذروندیم…
گذشت و گذشت تا زمانی که بچه ها به سن نوجوانی رسیدن…
یک روز مثل بقیه روزها بهرام رفت شرکت و شب که اومد خونه،دیگه اون آدم سابق نشد…خیلی ناگهانی ظرف چند روز گوشه گیر و ساکت شد…با بچه ها و من وقت نمیگذروند؛تو چشماش یک غم خاصی نشسته بود که توی طول زندگی ام باهاش هرگز ندیده بودم.
این وضعیت ادامه پیدا کرد و هر چقدر حرف میزدم باهاش،درست جوابم رو نمی‌داد.بالاخره صبرم تموم شد و ماجرا رو برای خورشید تعریف کردم؛قرار شد که به بهنام بگه با برادرش صحبت کنه…بالاخره اون ها مرد بودن و زبون هم رو بهتر می‌فهمیدن.بهنام بهم امید میداد و می‌گفت چیزی نیست زن داداش،باهاش صحبت میکنم و مشکل حل میشه به امید خدا.
خلاصه رفت که باهاش صحبت کنه
اشک اش رو با دستش گرفت…
تو چشمای ایلدا هم اشک نشست…
با بغض گفت
_رفت که صحبت کنن،ولی به طرز عجیبی و در عرض یک شب بهنام هم مثل بهرام شد…هر دو انگار شده بودن یکی دیگه…هنوز که هنوزه هیچکدوم نمیدونیم قضیه چی بود که اینطور هر دوشون رو از پا انداخت.تنها و ساکت،بی روح روز ها میگذشتن…هر چقدر التماس کردیم تعریف کنم هیچی به هیچی!چی شد که زندگی از این رو به اون رو شد‌‌‌‌…پشت پرده ی این قضیه چی بود؟!کی این رنج رو انداخت تو زندگیمون…تقریبا بعد یک ماه،بهرام و بهنام برای یک سفر کاری به جنوب رفتن…خدا شاهده از اون روزی که خواستن برن دلشوره عین خوره تمام وجودمون رو خورد…انگار داشت بهمون الهام می شد که ته این داستان چیه…
اصرار های ما فایده نداشت؛اون ها به اون سفر رفتن…رفتن و دقیقا دو شب بعدش…
صورت مهتاب خانم از گریه خیس شده بود و ایلدا هم سرش رو پایین انداخته بود…
چه اتفاقی افتاد؟!
_اون ها سالم از این خونه رفتن اما،دو شب بعد بدن بی جونشون به حیاط این خونه برگشت‌…
با هق هق گفت
_آه بهرام!کاش می‌فهمیدم دردت رو…کاش نمیذاشتم از این در بری بیرون…
زبونم بند اومده بود…حتی نمیتونستم فکر کنم یا حرف بزنم.چیزهایی که شنیدم سنگین بودن،خیلی خیلی سنگین!چطور ممکنه انقدر الکی دو نفر بمیرن و چهارتا بچه یتیم بشن؟؟!چطور امکان اش هست که بعد از این همه سال،هیچکس ندونه چه اتفاقی افتاده…
قلبم درد گرفت…چقدر همه چیز به چشمم دردناک می اومد…
اشک های خودم رو هم کنار زدم و بریده بریده لب زدم
_پ…..پلیس؟!
صداش رو صاف کرد
_پلیس هم به تحقیقات ادامه داد…جای گلوله رو سینه ی هر دوشون بود؛توی جاده تنهامون گذاشته بودن و تا امروز،هیچ ردی از اون قاتلی که زندگی رو برامون زهر کرد پیدا نشد.
حالم بد شد که ایلدا فهمید و اسپری ام رو دستم داد…
مهتاب_خدا لعنت کنه من رو دخترم!حالت خوبه؟؟؟!چرا من میگم این ها رو آخه…
بعد از اینکه حالم سر جاش اومد غم زده نگاهشون کردم…
_من…راستش من فکر نمی‌کردم……متاسفم!
هر دوشون رو بغل کردم…این خانواده چی کشیدن؟!آراز،آرتا،ایلدا،رزا،مهتاب و خورشید…این همه آدم قربانی شدن…برای چی؟!
دلم بدجور گرفت…مهتاب خانم موهام رو نوازش کرد و گفت
_ایلدا و رزا بزرگتر بودن و خودشون رو با درس سرگرم میکردن.آراز هم به کل روحیات اش عوض شد…از یه پسربچه ی آروم تبدیل شد به یه آدم قلدر و خشن…خورشید خیلی دکتر میبردش اما هیچ حرفی نمیزد…این قضیه ادامه داشت تا وقتی که رفت دانشگاه…بعد دوباره برگشت به حالت اولش؛ولی خیلی سختی کشید…دردش رو با خشونت میپوشوند…و اما آرتا؛
پسر من.بعد از مرگ پدرش میرفت تو اتاق اش و ساعت ها بیرون نمی اومد…رفت و چسبید به الکل سیگار
با دلخوری گفت
_هر چقدر التماس اش کردم…گفتم مادر این کارها عاقبت نداره.تا کی میخوای زندگی ات رو توی این کثافت کاری بگذرونی به خرج اش نرفت…حق داشت!یتیم شدن توی اون سن خورد اش کرد…
آرتا از اون موقع اونجوری شد؟!
_تا همین چند ماه پیش که متوجه شدم عوض شده…کمتر سمت این چیزها میره؛اخلاق اش بهتر شده…
نگو اونی که عوض اش کرده این تیدا خانم خوشگل بوده…
سرم رو پایین انداختم که دستم رو گرفت
_پسرم حق داره والا مادر…خوب از این رو به اون روش کردی…نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم که فرشته ی نجات اش شدی.
من؟؟؟من اون رو تغییر دادم؟!نه نه امکان نداره…
_الان هم تنها آرزوم دیدن خوشبختی بچه هامه.اینکه دخترم رو عروس کنم…
با ذوق دستم رو گرفت
_پسرم رو تو لباس دامادی ببینم.نوه هام رو بغل بگیرم…
دلم میخواست از خجالت بمیرم…آخه مادر جان چرا میگی این حرف ها رو؟!آرتا و ازدواج؟؟؟آرتا و بچه؟؟!!محال ممکنه…
حتی تصور اینکه آرتا ازدواج کنه و بچه داشته باشه هم نشدنی بود.
_دخترم!انقدر خجالت نکش.من بچه خوم رو خوب میشناسم‌.میفهمم از چشماش حرف دل اش رو؛اون تورو دوست داره …
بیشتر تعجب کردم و گونه هام گل انداخت…آرتا من رو دوست داشته باشه؟؟؟یعنی میشه یه روز مثل من عاشقم باشه؟!نه…نمیشه چی میگی
هوا تاریک شده بود که آرتا اومد…
با اصرار مادرش شام هم موندیم اونجا…دیگه رفتم آماده بشم برای رفتن که مادر آرتا جلوم رو گرفت…
_عزیزم!امشب رو پیش ما بمون لطفا‌.
نگاهی به آرتا انداخت
_آرتا تو هم بمون‌.
چشمام گرد شد…من اینجا؟!پیش مادرش بمونم؟!!!
آرتا_مامان من میمونم ولی تیدا…راحتی تیدا؟!
ای بابا چرا من رو میذارن لای منگنه…حالا چه گلی به سرم بگیرم؟!
ایلدا یهو شونه ام رو گرفت
_باید بمونی بری حسابی ناراحت میشیم…بابا یه شبه دیگه همش.
گفتم نمیشه اما این اصرار ها تمومی نداشت و بالاخره مجبورم کردن…
یه کم دوباره دور هم نشستیم و نزدیک های ساعت دوازده بود که مادر آرتا من رو برد تو آشپزخونه و گفت
_تیدا جان!اینجا سه تا اتاق داره که یکی اش در حال تعمیر…یه اتاق هم دست من و ایلداس که ما امشب میریم تو پذیرایی میخوابیم تو راحت اونجا بخواب.
_نه مادر این چه حرفیه؟!شما همونجا بخوابین…من تو پذیرایی میخوابم.
_نمیشه که عزیزم؛تو مهمونی.پس اگه قبول نمیکنی،توی اتاق قدیم آرتا روی تخت بخواب.برای اون هم روی زمین جا میندازم…
من؟!من با آرتا تو یه اتاق؟؟نه نههه!
نه راه پس داشتم و نه راه پیش…اتاق رو آماده کرده بودن و من فقط میخواستم بشینم زار زار گریه کنم…من و اون تو یه اتاق آخه؟!
ایلدا هم یک دست لباس با اصرار بهم داد که تنم کنم…
من امشب چه غلطی بکنم با این؟!
مدتی بعد خونه غرق در تاریکی شد و هر کس رفت سمت اتاق اش…
من هم رفتم توی اتاق…
آرتا هم بالاخره اومد…
با خونسردی نگاه ام میکرد…انگار نه انگار اتفاقی افتاده…بزنم تورو منن؟!
آروم گفتم
_میخوام لباس ام رو عوض کنم.
_چه خوب!
چیییی؟!این از رو نمیره؟؟؟
_چه خوب و مرض!خب برو بیرون دیگه.
_نمیرم.
هووفی کشیدم
_آرتا؛من رو دیوونه نکن بهت میگم برو بیرون.
_نمیرم…
دلم میخواست موهاش رو بکشم‌…عوضی!
دلخور رفتم تو تخت و همونجوری دراز کشیدم…
_باشه بابا!میرم فقط زود باش.
چه عجب بالاخره شر اش رو کند.
شروع کردم به عوض کردن لباس هام و تیشرت شلوار رو پوشیدم.
صداش از پشت در اومد
_تموم نشد؟
_چرا چرا بیا تو‌.
اومد تو و روی زمین دراز کشید‌‌‌…
یه کم معذب بودم از اینکه اینجوری رو زمین خوابیده؛اونم توی اتاق خودش.
اما ساکت شدم چون نباید به این رو داد مگرنه…
با صدای رعد و برق دو متر از جام پریدم…بارون سیل آسا شروع به بارش کرد…
یه نگاه به آرتا انداختم…
خواب خواب بود..‌.
هوا هم خیلی سرد شده بود و داشتم یخ میزدم…با استرس سعی کردم دوباره چشمام رو ببندم که حس کردم از زیر تخت صدا میاد و کسی اون زیره…
از ترس لرزش به تنم افتاد…امشب از اون شب ها بود…خدا لعنتت کنه تیدا!
توهمی…
سایه ی درخت کنار پنجره،به شکل ترسناکی روی دیوار افتاد که ناخودآگاه بغض کردم…
این نکبت هم که خوابه…حالا چه گلی به سرم بگیرم من…تا صبح سکته میکنم اینجا.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و صداش کردم…
جوابم رو نمیداد…رفتم کنارش رو ضربه ای به کتف اش زدم که بیدار شد…
با صدای گرفته ای گفت
_چیه تیدا این وقت شب؟!
_من…..آرتا ص…صدا می‌شنوم….رعد و برق و…..
لبخندش رو دیدم…ای موذی!
_ترسیدی نه؟!
_نه خیرم!نترسیدم.
_عه.باشه پس برو بخواب.
با التماس گفتم
_نه!نه آرتا نخواب…یعنی میشه بیای روی تخت تا من خوابم ببره؟!لطفا؟!
خودم هم خیلی برام سخت بود اینکه غرورم رو زیر پا بذارم و این رو تزش بخوام…ولی اگه این کار رو نمی‌کردم از ترس پس میفتادم…میدونم که بعدا از همه ی این ها بر علیه ام استفاده میکنه‌…
نگاهم رو مظلوم کردم که از زیر پتو بیرون اومد…
با دیدن بدن اش چشمام رو بستم…لعنتیی!تیشرت اش رو در آوردهههه…
ناخودآگاه چشمام رو باز کردم و عضلات اش که توی همون تاریکی هم به چشم می اومدن رو برانداز کردم…
_میگم انقدر دید میزنی یه وقت چشمات در نیاد جوجه…
و دنبال اش قهقهه ای زد…
به خودم اومدم…یا خدا الان رسوا میشم…
_چی میگی بابا کی تورو نگاه میکنه…مسخره!
_اشکال نداره کوچولو دید بزن البته فقط خودمو نه کس دیگه رو که اینجوری قاطی میکنم…
برو بابایی گفتم…
روی تخت کنارم دراز کشید…
ازش فاصله گرفتم‌…فعلا اینجا هست تا من خوابم ببره…بعد که خوابم برد باید بره.
حرارت نفس اش رو کنار گردنم حس کردم…
یه کم بعد بین حصار درست هاش زندانی شدم‌…
_هوی!به من دست نزنااا قرارمون این نبود فهمیدیی؟
_تو دوست دخترمی؛اوکی به تو دست نمیزنم میرم به بقیه دخترها دست میزنم…
_عوضی!
_چون حوصله ندارم چیزی بهت نمیگما…
محکم تر من رو فشرد…
واااییی الان میمیرم تو چرا اینجوری میکنی مرد؟!!!بدنم انگار هزار درجه تب داشت…دقیقا زیر گوشم نفس می‌کشید و میتونستم عطر اش رو کامل حس کنم…
وایی خدایا حالم داره به هم میریزه…
_دست ات رو بکش!جیغ میزنما!!!
خندید…
_تو جیغ میزنی؟!باش جیغ بزن فرفری ولی فکر نمی‌کنم برای خودت خوب بشه…
هییین بلندی کشیدم و محکم کوبیدم رو سینه اش…
اما اون از رو نمی‌رفت…
دست اش تا روی شکم ام پیشروی کرد‌…من دارم دیوونه میشم…دارم میمیرم خدا!زودتر این شب تموم بشه لطفااا!
خواستم با حرص چیزی بگم که خیلی سریع با کاری که کرد دهانم رو بست…
انقدر یهویی بود که نمیتونستم هیچ واکنشی داشته باشم و فقط از درون آتیش گرفتم…
نفهمیدم چی شد که دستم بالا اومد و رفت دور گردن اش…
اون هم دست اش رو میون موهام برد..‌قلبم با بیشترین شدت ممکن می‌کوبید و انگار تو این دنیا نبودم…
بالاخره ازم جدا شد که با شرمی که قابل توصیف نبود سرم رو پایین انداختم…
کاش الان فقط محو میشدم!کاش!
با نفس نفس و خنده ای که قاطی اش شده بود گفت
_ب…باز که خجالت کشیدی کوچولو‌‌‌…یه وقت آب نشی!
هیچی نتونستم بگم و چشمام رو محکم بستم…جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم…داشتم لو میرفتم…
هنوز به حالت نرمال برنگشته بودم…
سرش رو توی موهام فرو برد…
بوسه ای روی لاله ی گوشم زد که مردم و زنده شدم…
با صدایی که از ته چاه می اومد نالیدم
_نکن!میخوام بخوابم…
خنده ای کرد
_باشه تیدا خانم؛فرار کم ببینم به کجا میرسی.یالا فرار کن.
دوباره چشمام رو بستم که نفهمه حال دگرگونم رو‌…
بازوم رو نوازش میکرد و من گم شدم…امشب من گم شدم بین بازوهای این مرد!سرم رو روی سینه ی ستبر اش گذاشتم و با تموم توان ریه هام رو با عطر اش پر کردم…
خیلی سریع بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم…
××××
اینم یه پارت طولانی😁
نظرتون رو حتما برام بنویسید و امتیاز هم فراموش نشه لطفا😍❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
8 ماه قبل

عالی بود نیوشایی

sety ღ
8 ماه قبل

عااالی بودش نیوش گلی❤😘
رو آرتا کراش زدم🤣🤣🤣
همش همینجور طولاااانی پارت بده😁❤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

من کراش نزدم
ولی بچم خیلی آقاست♥️🤣
چیه اون آراز جیغ جیغو🙄🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

ایش آراز …. استغفرالله
نیوش نذار دهنم باز شه هر چی فحش بلوم و بهش بدمااا🗡🗡🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

کلا از رمانتیک بازی بدم میاد…
دست خودم نیست تو خیابونم که میبینم احساس میکنم یه چیز حال بهم زن دیدم☹️🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

یه نمه درست حدس زده بودم نیوشا💃💃
آفرین همیشه طولانی بدیاااا🤣❤️

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بود نیوشا جونم
اوه اوه در بغلش گم شد حرومت بشه
آرتا ژوونم🥺
تیدا🖕🏼😒

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

فدات گلم💋
خر تیداست🖕🏼🖕🏼 آرتا کراشمه 🤤♥️♥️

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

وااای تارا 🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

😂😝

saeid ..
8 ماه قبل

عالیه😊
ممنون که طولانی پارت دادی

تارا فرهادی
8 ماه قبل

داشتم کامنت میذاشتم واسه رمانت خواستم ارسال ش کنم خطای قرمز زد گفت خیلی سریع تایپ میکنید لطفت آرام تر حس گاو بودن بهم دست داد لعنتی😐😂😂🤣🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

برای شما هم پیش اومده؟

لیلا ✍️
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

اوووو آره خیلی هم‌شیره🤣

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

جدی میگی 🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

وااای بزار امتحان کنم 🤣

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

وااای دیدم 🤣🤣
زده..خیلی سری تایپ میکنید.ارام تر 😂

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

دقیقا🤣🤣🤣
آخه لامصب مگه داری به گاو هشدار میدی🤣🤣
آدمیم مثلا ها🤣🤣🤣

لیلا ✍️
8 ماه قبل

وایی چیشد از چی بگم من؟ از قلم قشنگت بگم که قشنگ تک تک لحظه‌ها رو درک کردم و رفتم تو اتاق‌خوابشون از بس طبیعی بود ؟… یا از مادر آرتا که نسنجیده عمل کرد سه تا اتاق داشتن اَد باید میرفت تو اتاق آرتا ؟ اصلا چرا خود آرتا جای دیگه نخوابید 🤧 از شیطنت‌های آرتا بگم که تمومی نداره و داستان رو جذاب میکنه ؟ همه اینا کنار هم پارت زیبایی رو تشکیل دادن همیشه پرقدرت به کارت ادامه بده نیوش خوشگله😍😘

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

و یه حسی بهم میگه کشته شدن بهرام و بهنام کار همون باندیه که تیدا و آریانا واسش کار میکنند😑

FELIX 🐰
8 ماه قبل

عالی بود👏❤❤
چیزی جز این نمیتونم بگم چون رمانت هم خیلی قشنگه و هم دوست ندارم کسی رو تو رمانت بکشم😁

FELIX 🐰
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

اوکی پس میرم شمشیرم‌ رو برای پاتر های بعد آماده کنم🗡🗡🗡🗡

دکمه بازگشت به بالا
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x