رمان تقاص

رمان تقاص پارت سیزده

4.4
(50)

(میثم)
_داره بازیمون میده…حواستو جمع کن منم چند نفرو میفرستم حواسشون به خانومت باشه…اینطور که معلومه طرف کنار گوشته و تو حواست بهش جمع نیست.

چند باری با شماره تماس گرفتیم و همچنان خاموش بود

در تمام این شماره ها فقط یک چیز مشترک بود…همان پروفایلِ تتو.

نمیدانم به چه کسی شک کنم…کسی را ندارم که اینگونه با من دشمنی داشته باشد…یعنی دیگر ندارم.

اگر چند سال پیش بود اوضاع فرق می‌کرد.‌..اما حالا…نه حالا کسی را ندارم که بخواهد با من دشمنی کند.باید حواسم را به دور و اطراف جمع کنم.

…..
(هاله)
صندلی را می‌کشم و میگویم:خب چی سفارش دادین؟

_من پیتزا میخوام و پاستا آلفردو.
لبخندی میزنم و نگاه از او میگیرم و میگویم:تو چی مامانم؟

معذب است…عادت ندارد اما من برایش عادی میکنم.
_هرچی برای خودت سفارش دادی.
به گارسون اشاره ای میکنم:دو پرس کباب ترکی
مخلوط…پیتزا قارچ و گوشت و پاستا آلفردو و مخلفات.
چشمی میگوید و می‌رود
نگاهم را به نمکدان برج ایفل شکل میدهم و نگاهم کشیده می‌شود سمت رها…او هم مانند شیما بود.

پر خورد و خوراک همیشه میگفت:ببین هاله جونی…ما که کلی گناه میکنیم و میریم جهنم…حداقل اون دنیا مشمول الذمه شکممون نباشیم؟هوم؟

لبخندی از خاطراتش به لب می آورم و دلتنگش هستم…درمیان تمام نداشته هایم رها نعمتی بود برایم
.
_مادر به فدات تو فکری؟
حواسم پرت صدای مادرم میشوم و میگویم:یکی از دوستام…چند وقتیه گوشیش رو جواب نمیده..نگرانشم

شیما با شیطنت میگوید:مونث یا مذکر؟البته من که میدونم مذکر…آدم برا مونث انقدر نگران نمیشه.

مادرم تشر وار نامش را صدا می‌زند
من اما می‌خندم بلند و بی پروا…نگاه چند میز به سمتمان کشیده می‌شود.

_مذکر؟اونم من؟عقل سلیم چی میگه شیما خانوم؟
شیما شانه بالا می اندازد و میگوید:چمیدونم آبجی به هرحال دیگه بزرگ شدی دیگه…

بزرگ شده بودم اما چه از پدر دیده بودم که بخواهم مرد دیگری را وارد زندگیم کنم؟

_نه قربونت برم…من اگه بخوام با کسی برم تو رابطه اول میام به مامان میگم ببینم میپسنده یا نه.؟

حالا بگو ببینم شیما خانوم..شما چی؟چیزی نداری تو دست و بالت.

و من حس میکردم باید با او دوست باشم تا به من اعتماد کند.قبل از یک خواهر بزرگتر باید دوست صمیمی اش میبودم…بعد هم یک پدر تا مبادا نبود پدر را در زندگی اش حس کند.

با کمی خجالت که از شیما دور بود میگوید:نه آبجی…من هنوز زودمه…فعلا درس دارم.

در دل قربان صدقه ی خواهر فهمیده ام میروم اما به شوخی میگویم:میبینی مامان جان؟دوتا دبه ترشی باید بندازی برامونا.

و نگاهم را به اویی می اندازم که با چشمانی لبالب از اشک خیره ماست.

_چیشد قربون چشمات برم اخه؟
_خوشحالم از اینکه دارمتون…قربون عقل و درک جفتتون برم

هردویمان همزمان میگوییم:خدا نکنه
خم میشوم و گوشه ی چادرش را میبوسم و میگویم:خدا سایه ی شمارو از سر ما کم نکنه تاج سر.

لبخندی می‌زند.
و من جان میدهم برای این لبخند..
غذایمان را با شوخی و کل‌کل من و شیما میخوریم و بعد به خانه می‌رویم.

فردا باید به سراغ آن تتو کار بروم…همراه عمو میثم.

و آیا حمایت کم بخاطر علاقه ی کمه؟🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی
عالی بود.
یک سوالی برام پیش اومد، اینکه خانواده هاله چطور از جریان رها خبر ندارن؟ مگه اینا دوست صمیمی نبودن

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

بزرگ شده بودم اما چه از پدر دیده بودم که بخواهم مرد دیگری را وارد زندگیم کنم؟

با خوندن این جمله یاد یه متن افتادم
روانشناسه میگف وقتی دختری عشقی از طرف پدرش دریافت نکنه تو روابطش هم نمیدونه عشق باید چه حسی بهش بده و مضطربانه تو رابطه دنبال توجه میگرده و حواسش نیست که واقعا قدرشو میدونن یا نه

و دیقا حسش همینطوره و برای همی وارد رابطه نمیشه البته اگر درست حدس زده باشم

خسته نباشی فاطمه جون🫂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  Fateme
4 ماه قبل

هعی چی بگم🙂🫂
🫂😁

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خیلی خیلی قشنگه هم قلمت هم این رمان شخصیت پردازی هاله که معلومه با وسواس ساختیش👌🏻👏🏻 چقدر خوبه که دختر قوی مثل هاله رو دخترای ما الگوی خودشون قرار بدن با همه دغدغه‌هایی که یه جوون داره مثل کوه پشت خانوادشه میتونست به راه بد کشیده شه اما کم نیاورد و در همون حال نگران خواهرشه🙂 من که خیلی از این پارت خوشم اومد بقیه رو نمی‌دونم با همین فرمون برو جلو

آلباتروس
4 ماه قبل

سلام
نه عزیز از علاقه کم نیست خب الان نزدیک امتحانات دی ماهه و معمولا خواننده‌ها درگیرن.

حالا بریم سر رمان

یک… ممنون که زحمت میکشی ما رو سرگرم داری.
دو… دختر خوب واسه چی پارتت اینقدر کمه؟
سه… من یه پیشنهاد دارم. ببین من خودم اول چند پارت درشت ذخیره میکنم بعد اونا رو میفرستم اینجوری هم مرتب پارت میدم و طولانین و هم از اون طرف وقت میکنم پارت بنویسم و جلوتر باشم. اگه من جای تو بودم یه مدت فقط ذخیره می‌کردم تا به دور از استرس هم بتونم قشنگ صحنه‌سازی کنم و هم بتونم سر فرصت و از روی وقت رمان رو اونجوری که میخوام پیش ببرم وقتی پارتام چند تایی شدن که کارمو راه بندازن اون موقع ارسال می‌کردم. حالا هر جور خودت بهتر می‌دونی گل من.

خدا قوت!

Narges banoo
4 ماه قبل

میشه تورو بزنم؟
خیلیییییی قشنگ مینویسی 😍😍😍😍
عزیزدلم قربونت برم چقدر من تورو دوس دارم وای وای چقدر تو خوبی هرچی من ازت تعریف کنم کم گفتم هیچ وقت سوالای منو بی جواب نمیزاری 👊🏻☺حالا بگو نسبت این هاله با رها در حد یه دوسته یا فامیلن؟😁
باز نگی( تو طول رمان متوجه میشین من تحمل نداااارم😂)

Narges banoo
پاسخ به  Fateme
4 ماه قبل

فک کردم دختر خاله ان😂🙈

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط Narges banoo
saeid ..
4 ماه قبل

خیلی زیبا بود فاطمه جان.
و البته کم🤦🏻‍♀️😞
رمانی هستش که همش آدم دلش میخواد بخونه تا به جواب سوالاتش برسه
برای من یکی که واقعا هیجان انگیز و قشنگ هستش
به شدت منتظر پارت بعدی هستم
خسته نباشی

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

فاطمه جان ❤️ خسته نباشی خیلی زیبا می نویسی ولی اگه بجای مشمول الذمه می نوشتی میدیون حس بهتری می داد ولی شخصیت اول داستانت واقعاً روابط زیبای صمیمی بین خانواده و همچنین صرف نظر از جنسیت توانایی هایش را به زیبایی با قلم خوبت به تصویر کشاندی موفق باشی 🌹

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  نسرین احمدی
4 ماه قبل

مدیون

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x