رمان غرامت

رمان غرامت پارت 19

3.4
(163)

چقدر دلم هواش کرد، اون خیلی بوی آغوش بابا علی‌ام میداد حتی حرف زدنش
یا حتی یامور گفتن‌اش..
***
گردن خشک‌ام تکون دادم و به در خیره‌شدم، عجیب بود که از معده‌ام خالی‌ام شکار بودم چرا گرسنه‌اس؟
چرا هی آوای گرسنگی سر می‌دهد؟
یا آن بوی قرمه‌سبزی پیچیده داخل اتاق را فراموش کند!
شایدم باید درک کنم سه وعده بی غذا گذروندم..
تکیه‌ام از دیوار برداشتم، بلند شدم
ضعف توی وجودم پیچید و معده‌ام سوخت
فکر می‌کردم لااقل مهرآن دلم برام بسوزونه!
مگه همونی که هر لحظه یادآور میشه شوهرمه وظایفش و انجام نمیده؟
حرص‌خوردنم بیشتر ضعف توی بدنم به جریان میندازه..
چند تقه آروم به در می‌خوره صدای آشنای محنا میاد:
اجازه هست؟

کمرم راست می‌کنم و چنددانه عرق کنار شقیقه‌ام پاک می‌کنم
ولی اونقدر ضعف به بدنم چیره شده که تقلای برای جمع کردن اتاق نمی کنم و آروم زمزمه می‌کنم:بفرمایید..
در باز میشه و اول صورت مهربون و خندونش و بعد سینی گِردی توی دستآش وارد اتاق میشه..

-مزاحم که نشدم..

-نه!

سری تکون داد سینی رو روی تخت گذاشت، تازه چشمم به بشقاب برنج و خورشت داخل‌اش افتاد

-نیومدی ناهار دستور از بالا اومد که بیارم برات بالا!

سینی رو به عقب روندم بدون توجه به بخش دوم جمله‌اش لب زدم:
نمی‌خوام!

محنا دستاش جلوی سینه‌اش گره زد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشوند..

-می‌دونم حرف‌های مامان و..

نزاشتم ادامه بده و با حالت پرخاشگری گفتم:
گفتم که نمی‌خوام لطفا ببرش!

محنا تعجب زده خیره‌ام شد و گفت:
فقط می‌خواستم معذرت خواهی کنم از طرفشون!

اونقدر مظلوم به زبون آورد که دلم سوخت، اون چه گناهی کرده بود!

-تو دختر مریمی؟

از سوال یهویم چشماش گرد و شد و دست‌پاچه گفت:
آره..
ولی بخدا من مثل اون نیستم!

خنده‌ام گرفت مریم مفنگی بودن پدرم توی سرم میزد چیزی که خارج از اختیار پدرم به سرش اومده بود ولی دخترش مادر سالمی داشت و ازش خجالت می‌کشید!

-پس چرا من تا حالا ندیدمت؟

ضعف دوباره توی دلم پیچید، کمی نیم خیزشدم و طرف معده‌ام فشار دادم..
محنا سینی روی زمین گذاشت و خودش تقریبا کنارش نشست

-بیا تو غذات و بخور منم برات میگم

-گفتم که نمی..

کلافه سری تکون داد و گفت:
لطفا بخور یامور تو با اونا بحث کردی با شکمت که تو قهر نیستی..

ضعف گرسنگی امونم برید و خلع صلاحم کرد، کنار محنا روی زمین نشستم و بشقاب برنج و برداشتم..

-خوب من از همسر اول مامانمم، بابام زیاد اجازه نمیده بیام، بعضی اوقاتم اجازه میده میام اینجا..

سری تکون دادم و با ولع عجیبی یک قاشق داخل دهنم گذاشتم..

-خوب تو از کجا وسط زندگی دایم پیدات شد؟

لقمه رو قورت دادم و آروم گفتم:
کاش هیچوقت پیدا نمیشدم!

بایادآوری پیدا شدنم توی این زندگی انگار مزه غذا زهر شد توی دهنم..

-اینجوری نگو یامور، راستش من چیزی زیادی از ازدواجتون نمی‌دونم فقط همین که تو برادرزاده زندایی سمیرایی می‌دونم
دلیل خشم اونام انگار همینه
ولی دایی مهرآنم آدم بدی نیست شاید خیلی عصبی و زورگو ولی دل مهربونی داره مخصوصا برای خانومای زندگی‌اش!

توی دلم پورخند زدم مهربونیاشم دیدیم، گوشی اش زنگ خورد و حواسش جمع گوشی اش شد

-عه بابامه، فک کنم اومده دنبالم..

زنگ‌اش قطع شد و محناهم بلندشد، منم بلندشدم که دست‌اش دراز کرد:
بازم از دیدنت خیلی خوشحال شدم یامور جون..

دست‌ام توی دست‌اش گذاشتم و کمی فشردم اونم ادامه داد:
برات آرزوی موفقیت دارم تو جدال با مامانبزرگم، بعضی وقتا میام بهت سر میزنم..

دست‌ام از توی دستش بیرون آوردم و گفتم:
همچنین به امید دیدار..

سری تکون داد و قبل بیرون رفتن گفت:
عزیزم خوردی بشقاب رو ببر آشپزخونه
چشمکی زد و ادامه داد:
مامان بزرگم با ما میاد راحت باش!

سری به نشونه فهمیون تکون دادم و اونم اتاق بیرون رفت، یک آدم فهمیده توی این خونه بود که اونم رفت..
پَکر دوباره سر جای قبلیم نشستم
چندقاشق دیگه‌ام خوردم تا شب از گرسنگی نمردم!
بشقابا رو جمع کردو داخل سینی برگردوندم، گره روسریم محکم کردم
سینی توی بغلم گرفتم و به سختی از اتاق اومدم بیرون
خونه توی سکوت فرو رفته بود..
حتی پله‌هام بااحتیاط رفتم که اگر مالک یا حلیمه بودند دوباره به اتاقم برگردم
ولی انگار خدا با من یار بود!
آشپزخونه درست آخر پله ها بود،
وارد‌اش شدم که چشمم به مریم خورد
حس بدی که از اول ازش داشتم با امروز بیشترم شده بود وجودم پر از حرص شد
راه بازگشت نداشت
باصدای پام به عقب برگشت و نگاه عصبی بهم پرتاب کرد، جلوی شیرآب بود داشت چیزی رو می‌شست..
صدای زمزمه آرومش و شنیدم احتمالا
داره من و مورد عنایت قرار میده..
به سمت‌اش رفتم و سینی روی کابینت گذاشتم که دوباره نگاهش برگشت سمتم

-غذات که مثل ملکه ها تو اتاقت خوردی، نکنه توقع داری مثل کلفتا ظرفاتم من بشورم؟

ابروهام پرید جوری با حرص کلمآت کنار هم می‌چیند انگار من سفارش غذا بهش دادم!
ناخواسته با صورت پر از حرصش و حرف امروزش
فکر شیطانی اومد توی سرم و با همون ابروهای پریده لب زدم:
آره بشور!

مثل یک کوه آتشفشان فوران کردو گفت:
مگه کلفتتم دختره پرو سلیطه؟

خنده‌ام گرفت معلوم نیست باخودش چند چنده!
از بازی خوشم اومد مخصوصا حرص خوردنش!
جبران حرف‌های امروزش
بهش پشت کردم و به سمت راه پله‌ها رفتم می‌دونستم با شکم پُر نمی تونه کاری بکنه!
از قصد گفتم:
تمیز بشور!

صدای شکسته شدن چیزی داخل آشپزخونه میزان آتیش گرفتنش اونم به مقدار زیاد رسوند..
حق‌اش بود!
من نمی‌خواستم چنین کاری و بکنم خودش توی دهنم گذاشت!
در و پشت سرم بستم و کمی فکرم درگیر و قلبم لرزون شد احتمالا این کارم و با مخلفات زیاد به گوش مهران می‌رسوند
از ری‌اکت مهران می‌ترسیدم!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم جالب بود اصلا نمی‌دونستم کجاست!
احتمالا خونه نبود چون اگر بود مریم زود فرا می‌خوندش
می‌تونستم دروغ بگم
بگم مریم نزاشت بشورم!
با همین فکرا و استرس رفتم سمت چمدون و گوشی‌ام برداشتم شاید اگر سرگرم بشم یادم بره..
باهمین فکر روی تخت دراز کشیدم و گوشی‌ام روشن کردم
۳۰میس کال از عمو حسن
۱۱پیام از مهتاب
الهی عموی بیچاره‌ام معلوم نیست چقدر نگرانه!

“عموجون من و ببخش، حالم خوبه نگران نباش!”

براش فرستادم، رفتم سراغ پیامای مهتاب تازه صفحه پیام بالا اومد که گوشی‌ام لرزید و اسم عمو حسن بالای صفحه نقش بست!
روی تخت نیم خیز شدم و به در بسته نگاهی کردم، قلبم لرزید..
دوست داشتم جواب بدم و صداش بشنوم ولی از پاسخ سوالاتش می‌ترسیدم..
می‌ترسیدم دلم و به دست بیاره و پشیمونم کنه!
صفحه خاموش شد و چیزی طول نکشید که دوباره شروع کرد به زنگ زدن
آب دهنم قورت دادم با استرس دوباره براش تایپ کردم:
لطفا زنگ نزن!

دوباره زنگ خوردن قطع شد و اعلان پیام اومد

“می‌دونم خونه نیست، جواب بده یامور”

منظورش مهرآن بود!
دلهره توی دلم نشست من واقعا آماده جواب دادن نبودم..
پیام‌اش بی جواب گذاشتم و دوباره وارد صفحه پیام مهتاب شدم

“یامور خوبی؟”
“یامور چرا جواب نمیدی؟”
“یامور پسره اذیتت می‌کنه؟”
“مردم از نگرانی چی‌شد؟”
“اون مریم و حلیمه عفریته کاریت کردن؟”

این پنج پیام مال وقتی بوده که گوشی توی ماشین عمو مرتضی مونده!
پیامای دیگه برای امروز بود ساعت ۱۱

“پسره آشغال زنم‌زنم راه انداخت نزاشت ببینمت”
“یامور دلم خیلی شور میزنه”
“خوبی؟یک چیزی بگو؟”
“یامور خیلی نگرانیم”
“عزیزت می‌خواد صدات و بشنوه”
“عموت خیلی حالش بده همه مون یامور..”

با چکیدن اشکم روی صفحه گوشی تازه فهمیدم که دارم گریه می‌کنم..
دستای لرزونم به حرکت در آوردم و تایپ کردم:
خوبم زن‌عمو، عزیز چطوره؟عموحسین؟سجاد؟

انگار زن‌عمو هم چشم انتظار بود که به سرعت پاسخ داد:
همه خوب‌ان فقط یکم عزیزت بی‌تابی می‌کنه
عمو سجادتم فرقی نکرده..
تلفنی می‌تونی حرف بزنی؟

“نمی‌تونم حرف بزنم”

گوشی رو خاموش کردم دوباره سرجآش برگردوندم، تقریبا نزدیکای شب بود!
با فهمیدن حال وهوای خونه کمی دلم آروم گرفته بود
فقط الان استرسم مهران بود
هی از پنجره بیرون کشیک می‌دادم ببینم مهران اومده یانه..
که بالاخره نزدیکای ۷ شب اومد خونه، هول‌ولا توی وجودم افتاد..
تن گُر گرفته بود لباسم با دست گرفتم و تکون دادم
تنها دلخوشیم نبود حلیمه بود!
هرچی گذشت ولی نه صدای پا اومد و نه در بازشد.
احتمالا داره مهران پُر می‌کنه
بااسترس دستام توهم قلآب کردم و فشار دادم
چشمام بند عقربه های ساعت بود
۷:۴۵
نفس پر‌از حرصی کشیدم با صدای پا وسط اتاق ایستادم و روسری شل و ولم از دور گردنم کشیدم ..
طول نکشید که در باز شد و قامت مهران تو چارجوب در نمایان شد..
با استرس مشهودی توی صورتم به چهره‌اش خیره شدم
موهای بلند‌اش مرتب شده و خیلی شیک یک طرف شونه و حالت داده بود
تی‌شرت مشکی و شلوار شیش جیب مشکی هم به پا داشت…
چهره همون فیس همیشگی رو داشت
سرد و بی تفاوت
در و پشت سرش بست و حتی نیم نگاهی بهم ننداخت!
رفت سمت کمد و بازش کرد

-غذات و خوردی؟

پلکم پرید و روسری تو مشتم فشردم

-آره، چطور?

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
52 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

بلی😊

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

اگه از روی استرس و اعصاب پرخوری داری باید ببینی مشکلت چیه تا حلش کنی عزیزم

اما اگه پرخوریت منشاء دیگه ای داره به جای غذا یا شیرینی جات آب بخور یا میوه تا معده‌ات پر بشه

sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

فهمیدی به منم بگو🤣🤦‍♀️
هر چی به کنکور نزدیک تر میشیم من حجم غذام بیشتر میشه🤦‍♀️🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

بعد کنکور باید یه رژیم اساسی بگیرم وگرنه مرد رویاهام پیدا نمیشه🤣🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

من پارسال کنکورداشتم، اینقدر وزن کم کرده بودم…سهیل بهم میگفت چوب شوره کپک زده😂😐🤷‍♀️

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

خوشبحالت
من راضی بودم وزن کم میکردم تا بشم این 🤦‍♀️ 🤣
من کاملا برعکس تو 🤦‍♀️ 😐
53 بودم الان شدم 63… رسما دارم میترکم 🤣 🤦‍♀️
راستی دانشگاه اینا میری یا نه؟

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

اره دانشگاه میرم
من ۴۵کیلوم ام😂🥲💔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

سحری وای چقدر لاغر توووو🤣 . از من دو کیلو کمتری . قدت چنده؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

اره چوپ شورم😂
۱۶۵

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

سحر تو دیگه خیلی لاغری🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

ضحا
علیرضا قدش ۱۹۲ 😁
من ۱۶۵😐💔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

🤣🤣🤣
منم اختلاف قدم مامان بابام خیلی زیاده🤣
🤣
بابام ۱۸۷
مامانم ۱۶۰.
خودمم ۱۶۴ هستم لادنم ۱۶۶ هست جوری که خودش میگه من دیگه نمیدونم🤣🤣

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط 𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

😂😂

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

میتونم بدونم چه رشته ای میری؟؟

sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

جدی؟؟😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

امروز که قراره برم خونه مامانبزرگم کباب بخورم از فردا امتحان میکنم😂🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

علوم انسانی:)

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

موفق باشی❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

اره ۱۸ سالمه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

چندکیلویی😂
بخور بابا بیخیال

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

اگه بیای روی ۵۵یا۵۸ خوبه…

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود این یامورم خوب بلده حرص بده‌ها

نمیدونم چرا اینجوری شدم یه وقت از مهران بدم میاد یه موقع نه الان ازش خوشم اومده خیلی اصلا نمیدونم چه جوری توصیفش کنم😭😭

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

نکن با ما اینجوری تلافی میکنما😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

کاش میشد گردن مهرانو با گیوتین بزنم،بیچاره یامور که گیر این خانواده افتاده

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

راس میگی
مث اینکه زود قضاوت کردم، خدایااااا منو ببخش😂🤦🏻‍♀️

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

اسمم ارغوانه عزیزم

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

سنم کمه😐😐😐🙈🙈

sety ღ
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

نگوووو مهران این وسط گناهی نداره ک
اونم به اندازه یامور مجبور بوده فقط چون از زبون اون داستان روایت نمیشه اینو نمیشه دید🤦‍♀️

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

امان از اجبار🤦🏻‍♀️⛓️

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
9 ماه قبل

قشنگ بود👈❤👉

هنوزم عاشق مهرانم حتی اگه یاور رو بکشه

sety ღ
پاسخ به  لیکاوای قدیم آنتونی جدید
9 ماه قبل

منم باهات هم تیمم😁
مهران کراش ابدی❤🤣

سارا ساوا
سارا ساوا
9 ماه قبل

سلام👋😊الماس جون پارت ۲۰ کی میزاری؟💞🤔

سارا ساوا
سارا ساوا
پاسخ به  سارا ساوا
9 ماه قبل

خبری نشد؟

دکمه بازگشت به بالا
52
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x