رمان

هزار و سی و شش روز

4.9
(8)

🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت پنجم🌒
باز هم با فکر به تو از بقیه دور شدم
_ببخشید حواسم نبود
متین سری تکون داد و گفت:
_راستی خبری نیست؟
_از؟
_کسی دور و برت نیس؟ رابطه نداری با کسی؟
_نه چطور؟
بچها همشون ساکت شدن و به مکالمه منو متین گوش میدادن
_هنوزم بهش فکر میکنی؟
تو چشمای متین زل زدم، مگه میشد ادم به ریتم ضربان قلبش فکر نکنه؟
_نه
سری تکون داد و ادامه داد
_ میخاستم درمورد موضوعی باهات صحبت کنم
_میشنوم
_راستیتش رفیق من ماهان از وقتی تو و ماهور رو بجای من رسوندتتون ازت خوشش اومده بود ولی روش نمیشد بهت بگه، اومد موضوع رو با من در میون گذاشت و منم دنبال فرصتی بودم تا باهات درموردش صحبت کنم، ماهان بچه خوب و با ایمانیه تابحال پاشو کج نزاشته وقتی وارد رابطه ای بشه از جون مایه میزاره و پایبنده میخاستم اگر مشکلی نداره یکم باهم صحبت کنین شاید به تفاهم رسیدین
نگاهی به بقیه انداختم هیچکدومشون بهم نگاه نمیکردن و من فهمیدم تمام این بهونه ها بخاطر ماهان بوده
پوزخندی زدم، حتی رفیقامم بخاطر منفعت رفیقای خودشون منو میخان
_متین
_جانم
_چند ساله منو میشناسی؟
_حدودا از وقتی با ماهور بودم میشناسمت
_اگر منو میشناسی پس باید بدونی توی دلم چی میگذره، همه شماها شاید قبل از همدیگه با کسای دیگم تو رابطه بودین ولی من بعد اون با کسی تو رابطه نرفتم میدونی چرا؟
سوالی نگاهی بهم کردن و ادامه دادم
_چون نمیتونم کسی که هروز داره توی قلبم نفس میکشه رو از فکرم بندازم بیرون چون دلم نمیخاد به کسی که بعد اون قراره بیاد خیانت کنم
همشون پوفی کشیدن و چیزی نگفتن که ماهان رسید
همه باهاش سلام دادن وقتی به من رسید سر به زیر سلامی داد و کنار متین نشست
جو خیلی سنگین بود و نمیتونیتم تحمل کنم پس سکوت رو شکوندم و رو به ماهان گفتم:
_اقا ماهان میشه چند دقیقه ای وقتتونو بگیرم؟
ماهان خوشحال نگاهیی به متین کرد و گفت:
_بله حتما
بلند شدیم و رفتیم سمت محوطه سرسبز کافه همونجایی که اخرین قرارمون بود
دقیقا روی میزی که قبلا منو تو نشستیم نشستم و اونم نشست و من شروع کردم
_اخرین باری که اینجا باهاش نشستم مربوط میشه به هفده سالگیم، پر از حس های عجیب غریب بودم و دومین و اخرین باری بود که همو دیدیم، اون اولین تجربه حسای عاشقانه م بود و بعد اون نتونستم کسیو وارد زندگیم کنم چون حس میکردم این کار خیانت محسوب میشه
لبخند تلخی زدم و ادامه دادم
_خیانت به کسی که نبود
_ماهین خانوم من….
_متین درموردتون باهام صحبت کرده، اقا ماهان درسته بیست سالمه ولی خیلی خیلی بیشتر از یه فرد بیست ساله تو زندگیم ضربه خوردم و بازم پاشدم و بدون فکر کاریو هیچوقت انجام نمیدم الانم فقط ازتون یه سوالی دارم لطفا بهم جواب بدین
_بله بفرمایین
_شما حاضری با دختری وارد رابطه بشی که هر دقیقه به یاد یکی دیگه س؟!
کمی اخماش رفت توی هم و نگاهم کرد
_نه ولی شما بعد اون وارد رابطه ای نشدی و سعی نکردی ببینین میتونین فراموشش کنین یا نه
_اره درسته ولی میدونم که فراموش کردنش کار من نیست
_این کار شما اشتباهه، من به کنار اون بنده خدایی که قراره باهاش ازدواج کنین چه گناهی کرده که باید پاسوز عشق دروغین یه نفر دیگه بشه؟
راست میگفت اون چه گناهیی داشت؟ ولی من چی؟ من گناه نداشتم؟!
_لطفا درموردش درست صحبت کنین درسته باهام بد کرد ولی به کسی اجازه نمیدم درموردش بد بگه
_ببخشید قصد توهین نداشتم ماهین خانم
_مشکلی نیست، میخواستم خودم باهاتون صحبت کنم تا از مصمم بودنم مطمئن بشین،رفتارای شما و طرز صحبتتون اولین ملاک هر دختریه و مطمئن باشین ادم زندگیتون رو پیدا میکنین شاید دیر تر ولی بالاخره پیداش میکنین خوشخال شدم از دیدنتون
و بعدش هم بلند شدم و رفتم داخل پیش بچها که همه نگاهشون سمت منو ماهان بود
کیفمو از روی میز برداشتم و گفتم:
_متین میدونم بخاطر اینکه من فراموشش کنم اینکارو کردی و خیلی ممنونم ازت اما من اکر قرار بود فراموشش کنم از روزی که رفت همه رو حساب نمیکردم، خیلی ممنونم بخاطر دعوتتون من کار دارم خوشحال شدم دیدمتون
بدون اینکه منتظر عکس العملشون باشم زدم بیرون از کافه
بعد بیرون اومدنم اون دو نفری که جای منو تورو گرفته بودن با خنده دست تو دست هم اومدن بیرون
دلم میخاست برم بهشون بگم تا میتونین لذت ببرین از این موقعیت ولی بیخیالش شدم
سرمای غریبی به کل وجودم نفوذ کرد
دستامو گذاشتم داخل جیب هودیم و راه خونه رو از سر گرفتم
اینقدر درگیر تو بودم که نفهمیدم کی به کاشی در خونمون رسیدم
کلید انداختم و درو باز کردم
ساعت هشت شب رو نشون میداد، اگر دوسال پیش بود با هزار تا تماس مامان مواجه میشدم و وقتی رسیدم خونه باید تا یه هفته تو خونه زندانی میشدم، درسته خیلی برام سخت بود ولی من حاضر بودم بخاطر یه ساعت بیرون بودن با تو یه هفته تو خونه فقد راه مدرسه تا خونه رو در پیش بگیرم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Eda

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی
# حمایت❤️

saeid ..
5 ماه قبل

خیلی زیبا بود خسته نباشی
فقط یکم کوتاه بود 😄

#حمایت

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

باید پارت بلند باشه
اگر کوتاه بفرستی تایید نمیشه

میتونی طولانی بفرستی مشکلی نیست

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط saeid ..
مائده بالانی
5 ماه قبل

نویسنده عزیز
من پارت قبلیت رو هم که نگاه کردم همین امروز فرستادی
اینجوری اگه هر روز چند تا پارت بدی هم ویو رمان خودت کم میشه هم آثار بقیه دیده نمیشه.
بهترین راه اینکه روزی یک پارت بزاری تا هم در حق خودت هم بقیه اجحاف نشه ❤️🌹

لیلا ✍️
5 ماه قبل

ماهین فوق‌العاده احساسیه با شخصیتی محکم، اما به نظرم ماهان میتونه دیدشو نسبت به زندگی عوض کنه فکر کردن به گذشته فقط باعث میشه بیشتر از قبل بری تو منجلاب

nika 😜😝
5 ماه قبل

خیلی قشنگ نوشتی نویسنده !
چقدر عشق ماهلین حقیقیه !
امیدوارم کسی پیدا بشه که لیاقت اون رو داشته باشه !
موفق باشی 👍🏻

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

حسی ک ماهین داره رو خیلی خوب میتونم درک کنم🙂
عالی بوددد موفق باشی عزیزم❤️
حمایت؟🙂❤️‍🩹

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

🙂❤️🫂

BR°42
BR°42
5 ماه قبل

بـــــــــــــه خانم نویسنده😂چجوری میتونم کل پارت های رمان رو بخونم؟

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x