رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت ۱۲

4.4
(46)

متحیر نگاهش کردم که دیگه نخندید و مستقیم تو چشمام زل زد و نگاه برنداشت اخمی کردم که به خودش اومد

_ببخشید
_واقعا مسخره ای!
خندید و چیزی نگفت از کنارش بی توجه رد شدم و به طرف اشپزخونه رفتم ولی خدیجه نبود از یکی از خدمه ها سراغشو گرفتم که گفت رفته پیش روبیک یعنی اومده بود؟

دوست داشتم ببینمش روی یکی از کاناپه ها نشستم و اطرافمو نگاه میکردم عمارت بزرگی بود روی دیوارها هیچ تابلو و یا عکسی نبود.فقط یه عکس از میران بود که عصای قهوه ای رنگی دستش بود با یه کلاه کلاسیک مشکی موهای جو گندمی تو این عکس داشت،چشمای کهربائیش برق میزد با دقت عکسشو زیر نظر گرفته بودم که صدای خدیجه رو کنارم شنیدم

_ربکا خانم میخواد ببینتت
بهش نگاه کردم کنارم نشسته بود و اونم به عکس رو به روم زل زده بود
_روبیک اومده؟
با تعجب نگاهم کرد

_مگه ندیدیش؟صدای کل کلتون تا پایین میومد
چشمام درشت شد
_دلت برام تنگ شده طلا!من اینجام!

نگاهم به سمتش چرخید از راه پله ها پایین میومد،اسممو از کجا میدونست خب احمق حتما خدیجه بهش گفته

_به هر حال من وقت ندارم میرم یکم بیرون قدم بزنم البته اگه تو هم بخوای میبرمت خرگوش کوچولو!

با شنیدن خرگوش کوچولو قلبم به تلاطم افتاد محکم خودشو به سینم میکوبید احساس گرمی کردم و یاد گذشته افتادم

(_خب اگه بخوایم جوری که تو میگی حساب کنیم هیچ وقت به ماه عسل نمیرسیم خانم!
با تعجب نگاهش کردم
_چه ربطی داره!
_من بلیت گرفتم برای سه ماه دیگه که بریم نروژ خرگوش کوچولوی من!)

به روبیک نگاه کردم که لبخندی زد و از سالن خارج شد
_دیدیش خیلی بامزس!
به چشمای ستاره بارون خدیجه نگاه کردم
_خدیجه تو چند سالته

بهم نگاه کرد
_۲۷ سالمه چطور مگه؟
بهش سی میخورد ولی خب سر سه سال که نمیشه چونه زد

_هیچی من میرم پیش خانم!
سری تکون داد و به سمت حیاط رفت به سمت راه پله ها رفتم و به این فکر میکردم که چرا اون جمله رو گفت؟خرگوش کوچولو تو سرم اکو میداد یه حسی بهم میگفت روبیک به گذشتم مربوطه ولی من هیچ حسی بهش ندارم یعنی مطمئنم چهرش رو قبلا جایی ندیدم به اتاق ربکا که رسیدم تقه ای به در زد جواب نداد تقه دوم رو که زدم بالاخره صداش امد

_بیا تو طلا!
در اتاق رو باز کردم و پرده رو کنار زدم نشسته بود و یه کتاب دستش بود اونکه نمیتونست بخونه!بهش نزدیک تر شدم!کتاب مخصوص نابینایان دستش بود و با انگشتش روی کلمات دست میکشید

_گفتم بیای تا این کتاب رو برام بخونی دیگه خسته شدم
کتاب رو از دستش گرفتم و کنارش رو تخت نشستم لبخندی زد
_این کتاب برای پسرم بوده میگفت یه هدیس یه شب دادش من بخونم هنوز کامل نخونده بودمش که اون اتفاق افتاد و کور شدم و حتی توان جسمیم رو از دست دادم از اون موقع ها هر وقت این کتاب رو دستم میگیرم یاد پسرم میافتم بوی اونو میده

به اسم کتاب نگاهی انداختم(راهنمای عشق)صفحه اولش رو باز کردم ناخودآگاه چشمم به بیتی که روش نوشته بود افتاد

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن ..

دو تا اثرانگشت به شکل قلب هم زده شده بود پایینش
_طلا میشه بخونیش؟
به خودم اومدم
_اره الان میخونمش

شروع به خوندن کتاب کردم درباره یه دختر بود که بیماری قلبی داشت عاشق دکترش بود و دکتره هم دوستش داشت ولی هیچکدوم بهم ابراز علاقه نمیکردن تا اینکه دختره میمیره خواستم ادامشو بخونم که صدای ربکا بلند شد

_کافیه!بقیش باشه برای بعدا الان بریم تو باغ؟
_اره حتما
ویلچرشو نزدیک به تخت اوردم و کمکش کردم که بشینه اونقدرم وضعیتش وخیم نبود! ویلچرشو حرکت دادم و با هم از اتاق بیرون رفتیم و وارد اسانسور شدیم وقتی رسیدیم خدیجه رو دیدم که در حال دستور دادن به خدمه ها بود

_قبل ساعت شش باید اینجا اماده باشه دخترا!روبیک تاکید کرده!
خدیجه با دیدن ما به سمتمون اومد اما قبل از اینکه لب از لب باز کنه ربکا به صحبت اومد
_کی قراره بیاد خدیجه؟
_روبیک به مناسبت امدنش یه جشن گرفته
_از شلوغی بدم میاد

_مجبوریم خانم!
خدیجه به من نگاه کرد
_هوا یکم سوز داره لباس گرم برای خانم میاوردی
_عیبی نداره من خوبم بریم

ویلچر تکون دادم و با هم سمت باغ رفتیم
_طلا اینجا یه درخت بید مجنون هست لطفا منو ببر اونور
نگهبانا در حال صحبت با هم بودن و به این طرف اصلا توجه نداشتن درختو که دیدم به طرفش رفتم که یهو روبیک از پشت درخت در اومد

_به به بانوی خودم از اینورا
ربکا خندید
_اومدم اینجا از بس تو اون خونه بودم تنگی نفس هم گرفتم،کاش میتونستم بوی سبزه ها رو حس کنم

روبیک به من نگاه کردم و پوزخندی زد
_ربکا چقدر این پرستار جدیدت اخموعه انگار میخواد به ادم حمله کنه!خرگوش وحشی!فقط دندوناش دراز نیست وگرنه مثل خرگوشه!
_طلا؟اتفاقا خیلی دختر خوبیه من که دوستش دارم ازت میخوام بهش احترام بزاری پسر!
_به روی چشم!بگم برامون چایی بیارن؟

_نه نیازی نیست
_باشه من میرم
_نه بمون دلم برات تنگ شده بود
روبیکا روی سبزه های کنار درخت نشست و به من نگاه کرد
_تو هم بشین

بیراه هم نمیگفت انگار قراره حسابی گپ بزنن اگه من تا اخرش سرپا بایستم خب اذیت میشم خدیجه هم که گفت ربکا وقتی مهمون داشت تنهاش نزارم علاوه بر این خود ربکا هم چیزی نگفت!

(راهنمای عشق رمان بعدی من هست که بعد از اتمام این رمان تو سایت قرار میدم منتظر انرژی دادن های قشنگتون هستم❤️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

روبیکا چیه😂
روبیکا روی سبزه ها نشست؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Maste
2 ماه قبل

فدای سوتی هات فقط🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده بامزگی روبیک رو دوس دارم 😍❤
دختره میمیره ؟
آقا من تحمل مرگ ندارممم نمیشه دختره تو رمان بعدیت نمیره؟🥺

Eda
Eda
2 ماه قبل

یه سوال روبیکا مگ اسم اپلیکیشن ایرانی نبود؟ 😂😐
خسته نباشی حتما اون رمانت هم مثل این زیباس❤

آماریس ..
پاسخ به  Eda
2 ماه قبل

😂😂وااای

آلباتروس
2 ماه قبل

خداقوت
قلم خوبی داری دوست دارم سریع رمانت کامل بشه.

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x