رمان آیدا

رمان آیدا پارت 5

4.2
(145)

آن شب در سکوت کامل روی تخت دراز کشید و تا خود صبح تنها فکر کرد و حتی لحظه ای چشم روی هم نگذاشت

دوباره نزدیک های صبح بود که با سوزش چشم هایش به اجبار به خواب فرو رفت

اینبار از سر و صدا خبری نبود خودش ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار شد و اولین چیزی که جلوی دیدش قرار گرفت
همان ساعت طلایی رنگ بود که در بالاترین نقطه ی دیوار وصل شده بود

بعد از چند دقیقه ی کوتاه تازه موقعیتش را به یاد آورد و با حالتی بغض آلود راهی دست‌شویی کوچکی که در اتاق وجود داشت شد

بعد از شست و شوی صورتش کمی که حالش بهتر شد دوباره به سرجایش برگشت،دیر وقت بیدار شده بود پس خبری از صبحانه نبود

لباس های آن شب هنوز در تنش بود و این از همه چیز بدتر اعصابش را داغون میکرد

روی تخت نشست و خیره به ساعت منتظر ورود زهره به اتاق شد

به خیالش فکر میکرد بعد از خروج از آن اتاق کوچک همانند پرنده ای پرواز خواهد کرد و هیچ کس جلودارش نخواهد بود!

ساعت ها به کند ترین حالت ممکن سپری میشدند
عادی هم بود!
اگر تمام مدت خیره به ساعت باشی بی شک زمان هر لحظه کش می آید

اما بالاخره این انتظار ها به پایان رسید و قفل در به دستان زهره باز شد

چنان خوشحال شد که با لبخندی عمیق از روی تخت پایین پرید و این کارش باعث چشم غره ی او شد

سری نیشش را بست و با سری پایین در جایش میخکوب شد
صدای خشک و سرد زهره به گوشش خورد:

_وقته ناهار شده بیا برو بیرون

با همان خوشحالی درونی که سعی داشت در چهره اش نشان ندهد همراه او از اتاق خارج شد

همین که پایش را به بیرون گذاشت سرش را بلند کرد
اما در آن راه روی طول و دراز تنها چند اتاق به چشم می‌خورد و دیگر هیچ

_چرا وایستادی راه بیا دیگه

همراهش از پله ها به طبقه ی پایین راه افتادند
آنجا تنها خانه نبود شاید محل کار سامی هم بود وگرنه آن همه آدم در خانه چه میکنند!

پایین پله ها نگاهش به در خروجی افتاد که دوباره چند مرد هیکلی از آنجا مراقبت میکردند
به فرض که از در بیرون برود جلوی سگ‌ چگونه بایستاد
یا پیچاندن نگهبان های جلوی در کار ساده ایست؟!

اما با تمام اینها امیدش را از دست نداد
شاید با یادگرفتن محل دقیق خانه دفعه ی بعدی به راحتی فرار کند

روبه رویش آشپزخانه بود و در کنارش هم در اتاقی بود که گویا ناهار آنجا صرف میشد

لحظه ی ورود به اتاق نگاهش به پشت پله ها افتاد که راه رویی تاریک هم آنجا قرار داشت

همه چیز را زیادی ساده گرفته بود!
آن خانه و افرادش بیش از حد مجاز مشکوک بودند!

نگاهش را از پله ها گرفت و وارد اتاق شد
برخلاف فکرش جز سام دو مرد دیگر هم آنجا حضور داشتند اما تنها چهره ی سام در جلویش قرار داشت

با ورودش هر سه ی انها سکوت کردند و سام با همان لبخند و چهره ی به ظاهر مهربانش گفت:

_خوش اومدی

حقیقتا در آنجا هیچ شباهتی به گروگان نداشت!

شاید به قول او آنها هیچ مشکلی با آیدا نداشتند و دلشان می‌خواست مهمان نوازی کنند!
که البته فرض محال بود

دو مرد دیگر که آنجا بودند به طرفش برگشتند و تنها سرشان را تکان دادند

جو آنجا به شدت سنگین بود و حالا به سختی به طرف میز ناهارخوری قدم برمی‌داشت!

با فاصله از همه ی آنها دور میز ۱۲ نفره جا گرفت و با چشمانی کنجکاو خیره ی آنها شد که با ورودش دست از غذا کشیده بودند

اخمی به چهره نشاند و گفت:

_چیه چرا منو نگاه میکند

سام تک خنده ای کرد و سرش را پایین انداخت
ولی آن دو مردی که اسم‌شان را هم نمی‌دانست با بی تفاوتی مشغول خوردن شدند

اولین چیزی که توجه اش را جلب می‌کرد همان پنجره ی داخل اتاق بود

به فرض که آنجا حفاظ نداشته باشد،در جلوی چشم های آنها باید به طرف پنجره برود و بیرون بپرد!
لابد آنها هم بر و بر نگاه می‌کنند
گرچه تمام پنجره های آن خانه حفاظ داشتند!

برای اینکه زیادی جلب توجه نکند سرش را به طرف غذایش برگرداند

قاشق را همان طور داخل خورشت می‌چرخاند و با نگاه های چپ چپی که به آنها می‌انداخت هر از گاهی چند قاشق میخورد

اما بی نمکی غذا و برنج های دم نکشیده در نهایت اشتهایش را کور کرد
از همه بدتر حالا که ناامید شده بود از جایش بلند شد:

_ممنون بابت غذا

زهره تمام مدت همان جا ایستاده بود و گویا تشکر کردنش حسابی او را خوشحال کرده بود

با همان اخم ناشی از شکست به طرف در راه افتاد که زهره هم پشت سرش بیرون آمد

بغض کرده راه اتاق را در پیش گرفته بود اما برای لحظه ای سرجایش ایستاد و خیره در چشم های زهره گفت:

_غذات خیلی خوشمزه بود واقعا ممنونم

برق چشم های او گویا نشان موفقیتش بود
بی توجه دوباره به طرف اتاق راه افتاد
کنار در درحالی که او کلید را از جیبش بیرون می‌آورد با بغض خیره اش شد و گفت:

_من دلم خیلی واسه خانوادم تنگ شده خواهش میکنم بزار زنگ بزنم

لحظاتی با چشم های متعجب خیره ی آیدا شد
همیشه زنی اخمو و بد اخلاق بود اما فقط کافی بود بازار تعریف و تمجید به راه کنی تا کیفش کوک شود

از غذا و تمیزی اتاق ها گرفته تا روتختی های شسته شده!

_نمیشه دختر جون من اجازه ندارم

لحنش کمی گرم تر از یخ بود!

_خواهش میکنم زهره جون

زهره جون؟!
با دو دلی نگاهی به انتهای راه رو انداخت و سری گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و به طرفش گرفت

(لطفا نظراتتون رو کامنت کنید که بهم انرژی میده🥺)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

زهره منو یاد یه بنده خدایی میندازه😂😂😂

عالی بود سعید ژووونم😍❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی بیا پی وی…

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

لیلا جان پی وی جواب دادم؛

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

حالا میشه نری🥲

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

سعید بیا پی وی بازجوییت کنم😂🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

سعید پیشه منم بیا😂😂😂شب خوابم نمیبره

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

به منم بگو ضحی
چرا

مائده بالانی
7 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود.
زهره چه زود گول خورد 😂

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

به هیکل زهره نمیومد با دوتا تعریف گول بخوره خسته نباشی

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
7 ماه قبل

عالی بود سعیدی خسته نباشییی✨️🥰🤍

𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

پارت امروز ناهار خوردن آیدا ..
نویسنده لطفا طولانی تر🥲

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

مرسی عزیزم 🩷
ولی دید خواننده ها همیشه پارت کمه 💔

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

ممنون از پارت قشنگت خیلی زیبا تو ذهنش موقعیت فرارش رو بررسی کرد حالا واقعاً موفق می شه تماس بگیره؟

لیلا ✍️
7 ماه قبل

خیلی قشنگ وقایع و صحنه‌ها رو به تصویر میکشی که آدم جذب خوندن میشه واقعا فقط اگه انکانش هست پارت‌ها رو یه کوچولو طولانی‌تر کن و به چند دیالوگ ختمش نکن🙂

زهزه اون کسی نبود که فکر میکردم🤣

لیلا ✍️
7 ماه قبل

کسایی که تو پی‌وی پیام دادن جوابتون رو دادم عزیزان😊

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بود سعیدی😍😍💜

دکمه بازگشت به بالا
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x