رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۹

4.2
(221)

(فردا شب ساعت ۹ نیم)

بعد از اینکه شام خوردند با کمک سمیرا ظرف ها را شستن و مرتب کردن

همش نگاهش به ساعت بود…منتظر بود همه خوابند
بعد از شام ،دوتایی چایی ریختند و باهم روی تختی که در حیاط بود نشستن

_سمیرا

_جان؟

_بنظرت من برم…مهیار چیکار میکنه!؟

_نمیدونم چه واکنشی نشون میده،ولی خورشید صدرصد براش زن میگیره دیگه

_اون که آره ….
ولی دلش برام تنگ میشه؟!

_مائده زنشیاااا مگه میشه تنگ نشه!

_نمیشه
من مطمئنم نمیشه

_پس چرا میپرسی؟

_نمیدونم…. نمیدونم چرا همش دلشوره و استرس دارم!
یه حسی بهم میگه قراره یه اتفاق بد بی افته…

_اخه تو کیو دیدی فرار کنه خوشبخت بشه!؟
مائده…خواهری….قربون اون چشمات بشم،بیا از خر شیطون بیا پایین

_یا حسین…
سمیرا ول کن دیگه،الان دیگه راه برگشتی وجود نداره منم نمیام از خره شیطون پایین!

پوفی کشید
_باشه

(ساعت ۲ صبح)

کیفش را که تمام لباس هایش را جمع کرده بود برداشت و از اتاق خارج شد
مهیار خواب بود

از پله ها پایین اومد

_سمیرا…بیداری!

_آره
نتونستم بخوابم
الان باید بری!؟

_آره
تو دم در نیای هااا

_باشه

جلو رفت…همدیگر را در آغوش کشیدند..

_مثل خواهر بودی برام..مواظب خودت و محمدعلی باش
به محمد علی بگو هیچ وقت خوبی هاشو یادم نمیره…مهربونی هایی کرد که داداش خودم برام نکرد!

لبخند زد
_حتما میگم
توهم مواظب باش مائده

_باشه

یکبار دیگر هم را در آغوش کشیدند و خداحافظی کردند…

کفش هایش را پوشید و دم در رفت
یک نگاه دیگر به آن خانه کرد…
تمام زجر ها و بدبختی هایی که کشیده بود یادش آمد…

ولی بخشید!
حتی خورشید را…
برای همشان، از جمله مهیار آرزوی خوشبختی کرد…

آرام در را باز کرد و از آن خانه خارج شد

هوا زیادی تاریک بود…
با قدم های سریع به سمت خانه محمد رفت
خواست در بزند

_هعی…نزن نزن اینجام

محمد پشت درخت قایم شده بود
کنارش رفت

_سلام

_علیک

_الان باید چیکار کنیم؟!

_باید بریم، برسیم به لبه جاده
یه ماشین منتظرمونه

_باشه بریم

با هم را افتادند تا سره کوچه بروند ولی یک نفر صدایش زد!

_مائده…مائده

هردویشان ایستادند و در چشم های هم نگاه میکردند،در چشم های هردوشان ترس موج میزد!

برگشتند نگاه به پشتشان کردند…مهدی بود!(داداش مائده)دستش تفنگ بود….

_مهدی….نههه

هنوز نخوابیده بود…
نگران بود!

یکهو صدای شلیک گلوله آمد…

همه بیدار شدند و به هال اومده بودند که سمیرا را دیدند

_سمیرا…هنوز بیداری!

خدا خدا میکرد آن چیزی که فکر میکند نباشد…بی توجه به صدای محمدعلی بدو بدو از خانه خارج شد که بقیه هم دنبالش آمدند…

وقتی به دم در رسید ،همه ی مردم از خانشان بیرون آمده بودند و در یک جا جمع بودند

بدو بدو به سمت جمعیت رفت
همه را کنار زد…

مائده را دید که بر سر محمد گریه میکند و جیغ میزند…

و محمدی که غرق خون است….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 221

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
7 ماه قبل

جداً این داستان واقعیه ؟؟ یعنی محمد رو کشتن !!

نازنین
7 ماه قبل

مگه شهر هرته همینجوری جون مردم روبکشن 🤔

آرمی
آرمی
7 ماه قبل

واییی محمد مرددد؟؟ واقعا؟؟
مهدی کشتش؟
دستت طلا سحری

تارا فرهادی
7 ماه قبل

چی بگم ای خدا که هر چی بگم از درد روی سینه مائده کم نمیکنه😥💔🥺
خسته نباشی سحری💜😍

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

مائده بیچاره تر شد

...Fatii ...
7 ماه قبل

الان داداش مائده کجاس چی شد ولش که نکردن ؟

Tina&Nika
7 ماه قبل

رابطه مهیار و مائده بدتر میشه
یه سوال سحر جان خورشید مامان بزرگت میشه دیگه درسته ؟ الان رابطش با مائده‌که زنعموت میشه مثل قبله یا نه ؟؟

تارا فرهادی
پاسخ به  Tina&Nika
7 ماه قبل

آره مامان بزرگش
خورشید مرده🙂

Tina&Nika
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

اها مادر بزرگ پدر سحر جان و مهیار وای خوب شد مائده بیچاره راحت شد البته سحر جان شرمنده اینجوری گفتم🙏🏻🙏🏻

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

اها خدا برات نگه داره عزیزم 🥰🥰

saeid ..
7 ماه قبل

خیلی دلم به حالش سوخت
عالی بود

ساناز
7 ماه قبل

نمی‌خوای رمان قشنگتو بزاری سحر خانم قشنگ🥺

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x