رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پنجاه وششم

3.1
(108)

پوزخند زد و روی برگرداند.
_سارا کار های ضروری که داری بعدا انجام بده فعلا بریم نهار!
_باشه داداش
دست آزادش را درون جیب شلوارش فرو برد و قدم به جلو برداشت.
بهت زده به پاکتی که سهیل در دستش گذاشته بود خیره شد…..آب دهانش را قورت داد و لبخند زد.
_از این کارام بلد بودی آقای صدر؟
صدای طلا از جا پراندش:
_هوی ماهرخ بیا دیگه
مگه نگفتی گرسنه ای؟
سر بالا آورد.
‌_ها…..هان؟ آره الان میام
دست خشک شده اش را پایین آورد و به سمتشان پاتند کرد.

قاب عکس کوچکی را از ساکش بیرون می‌آورد و همراه با آن آهنگی را پلی می‌کند.
“───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
یه سری سیاه و سفیدا خوبن مثل برف لای موهات
مثل کلاویه های پیانو مثل اون دوتا چشمات
مثل ترکیب یه شال سفید با موهای مشکی فرفری
مثل یه آلبوم عکس قدیمی که پره از عکسای بچگی….”
لبخند زد و دستش را روی قاب عکسی که مطعلق به کودکیشان بود کشید.
در آن عکس هم خودش بود و هم کسی که پدرش باعث شد از روی احساساتش بگذرد.
کسی که مجبور به ترکش شد…..سهیل!
در آن عکس تنها پسر بچه ای بود که لباس هایش به دلیل بازی با کوروش کثیف شده بودند و موهایش نامرتب بود.
“با تو رنگ دنیام چه قشنگه سیاه سفیده آره، همینشه که قشنگه
من شب تارمو تو هم شدی ماهمو کنار هم کاملیم میفهمی احوالمو…..”
در این عکس پسری خندان را میدید نه مرد بداخلاق حال را!
چشم هایش به آنی از اشک پر شدند و قطر اشک کوچکی گونه اش را نوازش کرد.
“♩♬♫
توی وضعیت سفیدم باهات متضاد منی ولی رفیقم باهات
من سیاهم تو سفید فرقمون زیاد اما جالب اینه کاملا به هم میاد
تیرگی من با روشنی تو قشنگه بعد شب تیره روشنی صبح
تو دلیل من برای بودنی من دلیل تو!…”
با صدای فریاد پدرش از جا می‌پرد و قاب عکس را زیر بالشش پنهان می‌کند.
_د میگم زنگ بزن کوروش!
_ولم کن بابا دلش نمیخواد جواب بده
اون خودش یه آدم عاقل و بالغه نیاز نداره شما دم به دقیقه بهش زنگ بزنی بگی کجا رفتی
بعدم گوشیش رو احتمالا زده روی سایلنت و اگه اینکار کرده لابد دلیل داشته
دلیلشم که ماشالا مشخصه هروقت پاشو از اینجا میزاره بیرون شما مثل مادرا گوشی دستت گرفتی میخوای چک کنی ببینی کجا هست کجا نیست!
_دهنتو ببند کوروش!
_آره من همیشه باید دهنمو ببندم ولی اینبار نه
بابا شده خودتو جای سهیل بزاری؟ میدونی باهاش چیکار کردی؟ میدونی با دخترت نابودش کردی؟ میدونی زندگیشو تباه کردی؟
بعد ازش توقع داری هر وقت که تو خواستی جواب تماستو بده
بعد از دو سه روز رفته بیرون دست از سرش بردار دیگه
_تو نمیدونی اون چه غلطی کرده، باید باهاش حرف بزنم بگیر شمارشو
وحشت زده بلند شد و دستگیره اتاق را کشید و بیرون رفت….شاهرخ و کوروش هر دو عصبی بودند.
پدرش هیچ ولی کوروش زیادی داغ کرده بود!
_نمیگیرم!
بگو یکی دیگه بگیره!
_اینجا چه خبره؟
نگاه هردو‌اشان به سمتش چرخید.
_از بابات بپرس!
با چشم های گشاد شده خیره اش شد.
_بابام؟ بابای تو هم هستا
اخم کرد و نگاهی به شاهرخ انداخت.
_نه….دیگه نیست!
همون طور که برای سهیل و سارا عمو نیست، اون اصلا پدر نیست!
لیاقت این…..
حرفش با سیلی محکمی که شاهرخ توی دهانش کوبید نیمه تمام ماند.
کمند جیغ کشید و روی صورتش کوبید.
کوروش به سمت زمین خم شد و دستش را روی دهانش گذاشت.
_بابا چیکار کردی؟!
شاهرخ همان لحظه به خود آمد.
_کو….کوروش خوبی؟ من نمیخواستم، نمیخواستم بزنم!
قطرات خون از لای انگشتانش پایین چکید…..نامفهوم لب زد:
_تو….تو منو زدی؟
کمر صاف کرد و دستش را از روی دهان پر از خونش برداشت.
ناباور خندید.
_دست مریزاد، دست مریزاد شاهرخ خان!
به خاطر هیچ و پوچ روی پسرت دست بلند کردی
بغض کرد، غرورش….غرورش شکست…..جلوی خواهرش!
گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و قبل از اینکه شاهرخ فرصت حرف زدن پیدا کند آن را کف دستش گذاشت.
_رمزش اسم خودمه
اثر انگشت داره ولی اینو بزنی قفل باز میشه!
پوزخند تلخی زد.
‌_اگه منم مثل سهیل شاهرخ صدات کردم نپرس چرا……
به صورتش اشاره کرد.
_فقط اینکه زدی توی دهنم رو یادت باشه
خون را روی زمین تف کرد و با غروری شکسته به سمت در خروجی رفت!
انگاری توان حرف زدن را از شاهرخ گرفته بودند….نمی‌توانست حرفی بزند و واکنش نشان دهد.
از حرکت خودش در شوک و بهت بود که کمند سرزنش وار نگاهش کرد.
_چیکار کردی بابا؟ چیکار کردی؟!
او هم نگاه گرفت و به دنبال کوروش رفت.
_داداش…..وایسا….کوروش؟….کوروش صبر کن!
دندان روی هم سایید و لعنتی را نثار سهیل کرد!
این پسر زیادی سرکش شده بود و دیگر از کنترل خارج بود.
باید فکری برایش می‌کرد اما سهیل بدتر از این حرفا بود؛
نمی‌توانست رامش کند!
احساس می‌کرد سهیل دارد از دستش سر می‌خورد، باید جوری نگهش می‌داشت.

صندلی را عقب کشید و پشت میز نشست.
_خب تموم شد؟ سفارش بدم؟
سری تکان داد.
_آره داداش
من استیک میخورم، طلا پیتزا، ماهرخ هم جوبه کباب
تو چی؟
_ماهی
_اوکی پس میتونی سفارش بدی
باشه ای گفت و گارسون را صداکرد.
چند لحظه بعد گارسونی که لباس قهوه ای تیره به تن کرده و یک پیشبند سفید جلو لباسش بسته بود به همراه یک تبلت که در دست داشت کنارشان آمد.
_بله جناب؟ میخواید سفارش بدید؟
_بله
تمامی سفارشاتی که سارا گفته بود را تکرار کرد با نوشابه و سالاد.
گارسون با گفتن با اجازه ای جمعشان را ترک کرد.
_سهیل؟
_هوم؟
_بعد می‌بریمون بیرون دور بزنیم؟
بی مخالفت سری تکان داد.
سارا با تعجب نگاهش کرد و دستش را زیر چانه اش زد.
_واقعا؟ کاری نداری؟
دو دستمال برداشت و دست های خیسش را با آن خشک کرد.
_منکه نه ولی انگار شما کار زیاد دارین
عاقل اندر سفیه برادرش را نگاه کرد.
_مطمئنی؟ آخه همیشه کار داریا
نگاه کلافه اش را به او دوخت.
_سارا کار ندارم دیگه، قفلی زدی؟
خندید.
_نه داداش زیادی تعجب کردم!
نفس عمیقی کشید و دستمال را روی میز گذاشت.
_تعجب نکن یه امروز به سازت میرقصم!
لبخندی شیرنی زد و با عشوه لب زد:
_عه جون من؟
کاری را که هر ۵ سال یک بار ممکن بود انجام دهد را کرد.
لبخندی روی لبش شکل گرفت و چشمکی زد.
_جون تو!
طلا از حرکتش شوکه شد ولی ماهرخ غرق نگاه کردن به لبخندش شد….لبخندش جذاب تر از اخم و تخم هایش بود!
خندید.
_اوم میبینم یکم نرم شدی داداشی….از فاز جدی بودن فاصله گرفتی؟
ابرو بالا انداخت نچی کرد.
_فقط به خاطر تو!
طلا شاکی نگاهش کرد.
_چرا همش با تو خوبه
سارا با غرور سر چرخاند.
_داداشمه دیگه!
داداش تو که نیست
چهره ماهرخ جمع شد.
_ایش مسخره
داداش منه داداش تو نیست!
خب کوفت
سهیل کمی خودش را جلو کشید و سارا لب زد:
_یکی حسودیش میشه!
با چشم های گشاد شده سارا را نگاه کرد و به خودش اشاره کرد…..بهت زده خندید.
_کی؟ من؟
برو بابا کی از داداش تو خو…..
نگاهش که قفل سهیل شد حرفش را خورد!
_چیشد ماهی؟ نظرت عوض شد؟
نگاه از سهیل گرفته و اخم کرد.
_نخیر….هیچکس از داداش تو خوشش نمیاد!
سارا دست آزادش را در موهای مشکی برادرش فرو کرد.
_ولی من خوشم میاد و داداشمو دوست دارم!
سهیل سر عقب برد.
_سارا موهامو بهم میریزی نکن
_چرا؟
_همین الان گفتم باز میگی چرا؟
خندید و دستش را پس کشید.
_باشه ولی برسیم عمارت تلافی میکنم!
به صندلی تکیه داد که همان موقع گارسون با ترولی نزدیکشان آمد و سفارش هایشان را روی میز چیشد.
_بفرمایید
چیز دیگه ای لازم ندارید؟
سهیل جوابش را داد:
_نه ممنون
_اگه چیزی نیاز داشتید بگید براتون میاریم
سری تکان داد و گارسون راه آمده را برگشت.
دختر ها با ولع غذا خوردند….سارا لب زد:
_وای من خیلی گرسنم بود مرسی داداش!
لبخند محوی زد و مشغول غذایش شد اما ماهی که سفارش داده بود همراه با استخوان بود و مجبور بود با آن ور برود.
ماهرخ نگاهش کرد و خندید.
_آخه مگه مجبور بودی ماهی سفارش دادی؟
جوجه ای که درون ظرفش قرار داشت را برداشت و به او داد.
_بیا
اینو بخور
تا تو استخون های اونو جدا کنی ما خوردیم تموم شده!
نگاهی به دخترک چشم رنگی که با لبخند نگاهش می‌کرد انداخت.
_خودت بخور کاریت به من نباشه!
_ببین اگه میخواستم خودم میخوردم به تو نمی‌دادم حتما نمیخوام که بهت دادم
من اشتباه کردم که هم جوجه و هم کباب سفارش دادم، برای من زیاده!
پشت بند حرفش چشمکی زد.
_میدونی که، رژیم و اینطور چیزا
تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیاورد و همان ظاهر بیخیالش را حفظ کرد.
_اوکی
لبخند ماهرخ بزرگ تر شد و تیکه ای از کبابش را داخل دهانش گذاشت
_خوبه!
زیر چشمی ماهرخ را پایید…..این دخترک با تمام زبان درازی هایش مهربان و پاک بود!
در دلش هیچی نبود و اگر کسی را اذیت می‌کرد از روی بی حواسی بود و بس!
دخترک چشم رنگی زیادی معصوم بود…..مانند یلدایی که در حقش ظلم کرد!

خودش را روی تخت گرم و نرمش پرت کرد….چند روز بود که نه خواب درست و حسابی داشت و نه غذای درستی می‌خورد.
مادرش دیگر از او بدتر بود….حتی حرف هم نمیزد!
اورا به زور راضی کرده بود که به خانه بیاورد….داشت در بیمارستان فرو می‌پاشید!
دلیل سکته پدر‌ش را نمیدانست اما ممکن بود اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد که او بی‌خبر بود!
ساعد دستش را روی صورتش گذاشت.
_وای خدا دارم از خستگی میمیرم!
دلش می‌خواست در چنین شرایطی خواهرک شیرین زبانش کنارش باشد و خسته گی اش را بر طرف کند…اما چه حیف که این امکان نداشت!
از طرفی خوشحال بود که نیست و این وضعیت را نمی‌بیند و از طرفی هم غمگین که چرا کنارش نیست!
اما….اما بدتر از آن بی‌خبری از حال خواهرش بود….خبر نداشت….نمی‌دانست چه بر سر خواهر عزیزش آمده است.
بلند شد و روی تخت نشست….شارژرش را از کشوی میز پاتختی بیرون آورد.
گوشی خاموش شده اش را به شارژ زد.
نور قرمزی که کنار دوربین گوشی اش روشن شد نشان از شارژ شدن گوشی اش داد.
یک دست لباس به همراه حوله ای برای خود برداشت و سمت حمام اتاقش رفت.
فعلا تنها چیزی که می‌توانست سرحالش بیاورد یک دوش آب گرم بود!
شیر آب را باز کرد و با همان لباس های در تنش زیر آب قرار گرفت…کم کم
تمامی لباس هایش خیس خیس شدند.
چشم بست و سرش را بالا گرفت.
_یلدا رو برمیگردونم سهیل خان، برمیگردونم!
بشین و تماشا کن!
فقط کاش عمل کردن هم به اندازه حرف زدن راحت بود….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا : 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x