رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتم

4.2
(11)

به قلم:..Sara..E.

همان لحظه شاهرخ از پله ها پایین آمد و آنها را دید.
_عه سلام مرخص شدی دخترم؟
خیلی خوشحالم که حالت خوبه
_بله مرخص شدم
ممنونم
نگاهی به اطراف انداخت…..انتظار داشت کاوه را ببیند ولی خبری نبود!
به طرف سالن راهنماییشان کرد.
_بیایید، بیایید بشینید
به ماهرخ اشاره کرد.
_سارا معرفی نکردی
نگاهی به ماهرخ که نمای داخلی عمارت را آنالیز می‌کرد انداخت و لب زد:
_دوستمه، ماهرخ پناهی
_خوشبختم خانم پناهی
به سرعت سرش را چرخاند و لبخند کجی زد.
_ممنون همچنین
روی مبل های سلطنتی که در سالن بزرگ عمارت قرار داشت نشستند و شاهرخ لب زد:
_خوب خانم پناهی…..بیاین بیشتر آشنا بشیم
شما کار هم میکنید؟
_خیر متأسفانه
_رشتتون چیه؟
_کشاورزی
ابرو هایش بالا پریدند.
_واقعا؟ چه خوب اتفاقا ما هم یه مزرعه داریم
با پیش کشیده شدن این بحث آن هم توسط شاهرخ چشم های خوش رنگش برق زدند.
حال بهترین فرصت برایش بود!
_خیلی خوبه، من یه چند وقتی هست دنبال کارم ولی جایی قبولم نکردن برای همین دیگه میخوام بیخیالش بشم
_از کجا میدونی شاید یه کار خوب پیدا کردی
ماهرخ نفسش را بیرون فرستاد و لب زد:
وقتی منو قبول نمیکنن دیگه کجا برم
_میتونی داخل مزرعه ما کار کنی
لبخند پهنی زد.
_جدا؟!
_البته
_خیلی ممنون ولی صاحب مزرعه…..
_نگران نباش دختر سهیل با من!
_مچکرم پس من میتونم از فردا یا چند روز دیگه کارمو شروع کنم؟
_چرا که نه
ماهرخ با خوشحالی به سارا نگاه کرد و او هم لبخندی به رویش پاشید
یکدفعه صدای کاوه آمد.
_سمانه…..سمانه کجایی؟
نگاه همه به سمت پله ها چرخید
سمانه به سمتش رفت و جواب داد:
_بله آقا
_این لباسای منو بده به غلام بگو ببرتشون خشک شویی
_چشم
_دست دست نکنی ها همین الان برو بده بهش واسه فردا صبح باید آماده باشه
_چشم حتما
سمانه که رفت تازه کاوه توجهش به آنها جلب شد و با دیدن سارا لبخند زد.
_سلام
سارا تو کی اومدی؟ حالت خوبه؟ چیزیت نشده؟
سارا اخم کرد
_چند دقیقه ای میشه که اومدم
نگاهش روی همه چرخ خورد.
_پس کوروش کجاست؟
_من چمیدونم اون کجاست
کاوه از رفتار او تعجب کرد.
_سارا چرا اینجوری میکنی؟ من چیکار کردم که باهام اینطوری حرف میزنی؟!
او خواست دهان باز کند ولی با شنیدن صدای خشمگین کسی حرف در دهانش ماند!
_میخواستی چیکار دیگه بکنی؟خواهر دسته گلمو دادم بهت اینجوری ازش مراقبت میکنی؟
تو دیگه از این به بعد حق نداری دور و بر سارا بپلکی
دیگه نامزدت نیست!
به طرف صدا برگشتند و سهیل را که با سر و وعضی آشفته ایستاده بود دیدند.
یکدفعه کوروش هم پشت سرش پیدا شد و لب زد:
_اوه سلام شازده چرا این ریختی شدی؟ رفتی کیو سر به نیست کردی؟
با تشر اسمش را صدا کرد.
ابرو هایش بالا پریدند و لبخند مسخره ای زد.
_مثل اینکه ماندن جایز نیست من میرم توی اتاقم
شاهرخ قدمی جلو آمد و پرسید:
_چیشده پسر؟ این چه سر وعضیه که داری
_بعدا شاید بهت گفتم فعلا با کاوه کار دارم
کاوه خندید
_سهیل میفهمی چی میگی؟ یعنی چی دیگه سارا نامزد من نیست؟
همین طوری الکی الکی که نمیشه!
_آره من میفهمم ولی تو چی؟ تو میفهمی؟
به خواهرش اشاره کرد.
_سارا یه دقیقه بیا اینجا
او گیج و منگ به طرف برادرش رفت.
سهیل دست چپش را گرفت.
سرخی خون دستش در چشم بود…..سارا هیچ نگفت….نمی‌خواست بداند برادرش باز چیکار کرده است ولی شاهرخ کنجکاو بود!
با بیرون آوردن حلقه ای که کاوه برایش خریده بود آن را به سمتش پرت کرد.
_حالا فهمیدی چی میگم؟
میگم دوست ندارم سارا باهات ازدواج کنه!
کاوه به انگشتری که جلوی پایش بود نگاه کرد، خم شد و آن را برداشت.
وقتی که سر بلند کرد با سارا چشم در چشم شد.
نگاهش به اشک نشسته بود….چرا حرف نمیزد؟
چرا جلوی برادرش را نمیگرفت؟
دوستش داشت…..این دختر را دوست داشت اما او چه می‌دانست از مشکلی که برایش پیش آمده؟!
بدون اینکه لب از لب باز کند به سمت پله ها پاتند کرد و به اتاقش پناه برد!
ماهرخ در شوک بود اصلا نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است با تعجب به چهره کاوه و شاهرخ نگاه کرد و آخرسر لب زد:
_من…..من دیگه مزاحمتون نمیشم خدانگهدار
کسی حرفی نزد و او از عمارت خارج شد.
زیر لب زمزمه کرد:
_یا خدا یه مشت روانین اینا بدبخت سارا چجوری تحملشون میکنه داداشش دیگه از همه بدتره
سوار دویست و هفت و آلبالویی رنگش شد و بدون لحظه ای مکث آنجا را ترک کرد.

درمانده به سهیلی که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد و لب زد:
_بخدا من…….
سهیل میان حرفش پرید:
_نمیخوام هیچ حرف دیگه ای بزنی، هیچ حرفی!
به طرف پله ها رفت ولی یک آن برگشت و لب زد:
_یک بار دیگه ام به یلدا نگاه کن تا چشماتو از کاسه در بیارم خوب؟
شاهرخ با تمسخر نگاهش کرد.
_دختره برات مهمه؟
سهیل محکم و قاطع لب زد:
_نخیر اصلا واسم مهم نیست ولی این پسرت باید سر به زیر باشه
درضمن واسه اینکه نخوای بگی بیام اتاق کارت میگم کجا رفته بودم
_گوش می‌کنم….البته اینم توضیح بده دستت چرا خونیه!
زبان روی لبش کشید.
_رفتم عمارت امجدی….بقیش هم حدس بزن
شاهرخ ماتش برد
_کجا رفته بودی؟
_ع….م….ا….ر….ت….ا….م….ج….د….ی
فهمیدی یا یه بار دیگه حجی کنم واست؟
_تو حساب اون دانیال رو رسیدی دیگه واسه چی اونجا رفتی چرا اینقدر کله شقی پسر!
_حالا تو اینو بزار پای کینه ای که ازش داشتم فقط دنبال بهونه بودم که اونم خداروشکر جور شد و باعث شد زهرمو بهش بریزم!

پشت در اتاق گوش ایستاده بود تا ببیند سهیل چه می‌گوید.
ولی فقط متوجه یک قسمت از حرفش شد…..آن هم این بود که رفته است عمارتشان!
خودش را بیشتر به در چسباند ولی چیزی نشنید جز صدای قدم های کسی…..تا خواست خودش را جدا کند همان لحظه در باز شد.
جیغ کشید و چشم بست….حتم نداشت با صورت به زمین می‌خورد ولی آغوش گرم کسی نصیبش شد!
صدای سهیل که در گوشش پیچید باعث شد چشم باز کند.
_چته تو؟! اگه نگرفته بودمت الان با صورت خورده بودی زمین، خوب نیست فال گوش وایسیا
یلدا خودش را از او جدا کرد.
_ببخشید فقط کنجکاو شدم
با نگاهش سرتا پای سهیل را برانداز کرد اما وقتی دست خونی اش را دید خشکش زد.
سهیل چند بار پلک زد
_چرا اینجوری نگاه میکنی برو کنار بیام داخل
دست یلدا بالا رفت.
_د….دستت؟
دست راستش را بالا آورد.
_خب؟
_اون خونه درسته؟
_هرچی هست یه لحظه برو بیرون لباسامو عوض کنم
_جوابمو بده!
_به تو مربوط نیست برو بیرون
ابرو در هم کشید و نگاهش کرد.
_دارم باهات حرف میزنم نمیشنوی میگم خونه یا نه؟
سهیل عصبانی شد و فریاد زد:
_آره خونه، خون داداشته حالا راحت شدی همینو میخواستی بدونی دیگه نه؟ حالا برو بیرون
قلب یلدا هُری پایین ریخت…..الان او چه گفت؟ خون برادرش؟
اشک در چشم هایش حلقه زد و با کشیده شدن دستش قطره اشکی روی گونه اش سر خورد.
سهیل او را از چهارچوب در بیرون کشید و در را محکم بست.
با فریاد سهیل سارا از اتاقش بیرون آمد…..یلدا را که دید لب زد:
_تو دیگه کی هستی؟
دخترک روی زمین آوار شد و به هق هق افتاد.
_د…..داداشم…..باهاش چیکار کردی……تو…..توکه منو اوردی اینجا چیکار……چیکار به داداشم داشتی؟
سارا با بهت به او نزدیک شد….کنارش نشست و دست سالمش را روی شانه اش گذاشت.
_آروم باش چیشده؟
_از اون……بپرس
_کی سهیل؟
_آ……آره
_اسمت چیه؟ کی هستی؟
_من…..همون……بدبختیم که…..سهیل آوردش اینجا
_گریه نکن ببینم چی میگی
هق هق کرد و سارا گیج تر از قبل نگاهش کرد….این دختر دیگر که بود؟
سهیل آورده بودش؟ چرا؟
در باز شد و گریه یلدا به آنی بند آمد…..وجودش سرتاسر خشم شد.
از روی زمین بلند شد و با نفرت مرد مقابلش را نگاه کرد.
_ببین آقا سهیل من تورو نمیشناسم ولی الان فهمیدم ممکنه هرکسی باشی جز آدم! تو…..آدم…..نیستی!
تو فقط یه وحشی روانی هستی که نه احساس داره نه چیز دیگه ای تو فقط بلدی زورتو به رخ بقیه بکشی و بگی من کسی نیستم جز سهیل همون کسی که واست روز و شب نمیزاره!
غیر از این حرفا فکر نکنم حرف دیگه ای بلد باشی نه؟
سارا حیرت زده به یلدا و بعد به سهیل نگاه کرد نمی‌دانست عکس‌العمل او چه خواهد بود.
خونسرد جوابش را داد:
_داد و هوارت تموم شد؟ خالی شدی؟ حالا بفرما برو داخل
ابرو های یلدا بالا پریدند، توقع داشت بعد از حرف هایی که به او زده بود سهیل عصبانی شود و باز سرش داد بکشد ولی……
خندید، با بغض خندید
_خیلی آرومی مثل اینکه نه؟
_نه اتفاقا رگ های سرم نزدیکه پاره بشه پس بیا برو داخل اتاق تا……
میان حرفش پرید:
_تا چی؟ تا منو نکشتی؟ خوب بیا…. بیا بزن بکش راحتم کن!
با اینکه یک روزه اینجام ولی خسته شدم
سهیل جلو تر رفت و لب زد:
_منم گاهی خسته میشم میدونی چرا؟ چون باید یه حرف رو چند بار تکرار کنم!
با جدیدت ادامه داد:
_حالا برو توی اتاق بهت میگم
یلدا داد کشید:
_نمیخوام…..نمیخوام برم…..چرا هعی میگی برو داخل اتاق؟
حتا زندانی ها هم اجازه ی هوا خوری دارن! چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
یلدا خواست دهان باز کند و حرف دیگری بزند اما دست سهیل بالا رفت و همینکه خواست روی گونه اش فرود بیاورد سارا دستش را گرفت.
_حق اینکه دست روی این دختر بلند کنی نداری!
اون مثل کسایی نیست که کتک میزنی، یه دختره!
سهیل تیز به خواهرش نگاه کرد اما او همچنان محکم در چشمانش زل زد.
خطاب به یلدا لب زد:
_همین الان برو داخل اتاق من، همونی که درش بازه
گیج نگاهش کرد.
_چی؟
_گفتم برو داخل اتاقم، منم میام
_من نمیرم
_باهام بحث نکن کاری رو که گفتم بکن
یلدا نمی‌دانست کسی که کنارش ایستاده چه کسی است.
درواقع او هیچکس را اینجا نمیشناخت.
اخم کرد و بدون اینکه حرفی بزند به اتاق سارا رفت.
وقتی که یلدا در را بست سارا دست سهیل را ول کرد و لب زد:
_معلومه چته تو؟
_آره معلومه
_پس بگو تا منم بفهمم چته! این دختره کیه؟
کلافه دستی به صورتش کشید.
_این دختر همون بی همه چیزیه که گفت بزنن به ماشینت
یا به دانیال گفت از شاهرخ مدارک جمع کنه
یا همون کسی که من ازش متنفرم
یوسف امجدی!
با دهانی نیمه باز به برادرش خیره شد…..یوسف امجدی؟
_خب……خب دخترش اینجا چیکار میکنه؟ تاوان اینا رو باید یوسف بده نه دخترش
_نه دیگه نشد سارا!
بچه هاش باید تاوان بدن و یوسف بشینه تماشا کنه!
تو که باید بهتر از هر کس دیگه ای بدونی که من….. از…. یوسف…..کینه دارم و فقط دنبال بهونه ام!
_دق و دلی هاتو سر این دختر خالی نکن اون گناهی نداره
سهیل خندید
_باشه خیله خب تو ازش دفاع کن، هواشو داشته باش ولی از من نخوا باهاش خوب تا کنم!
_تو……
حرفش را قطع کرد:
_سارا دیگه ادامه نده! نمی‌خوام حرف دیگه ای بشنوم
به سمانه یا گلی هم بگو یکی از اتاق های طبقه ی پایینو براش آماده کنن
سارا کلافه سری تکان داد و او به اتاقش بازگشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x