رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۱۴

4.8
(12)

_وااای خااک تو سرررم مامانم چیشده!؟
خانم توورخدا راستشو بگید.
_باور کن خوبه دخترم بیایی بیمارستان خودت میبینی.
_چیشده کمند!؟د بگو مردم که من.
_کامران بدو بریم .مامانمو بردن بیمارستان.

دیگه هیچی نفهمیدم اینکه کامران چطوری منو برد پیش مامانمو و توی راه چطوری سعی میکرد با گرفتن دستام و نوازش
بازوهام آرومم کنه.
چندین بارم از دادو فریاد های من نزدیک بود تصادف کنیم.
خلاصه با هر بدبختی شده خودمون و به بیمارستان رسوندیم.
طوری میدویدم راهرو بیمارستان و که چندین بار نزدیک بود زمین بخورم.
خدایا من فقط مادرمو داشتم
خواهش میکنم اونو از من نگیر!!!
با تته پته صحبت میکردم.‌.
_خانم پرستار مادرم
زنگ زدن….
مامانم.
….گفتن آوردنش اینجا.
_اهان دخترم اروم باش من بودم باهات صحبت کردم.
بیا بریم ببرمت پیش مادرت.
وقتی رسیدیم دیدم به دست مامانم یه چیزایی وصله و خوابیده.
_نگران نباش حالش خوبه خوابش برده بزار یکم استراحت کنه دکترشم توی اتاق ۱۰۳ میتونی بری باهاش صحبت کنی.
کامرانم پشتم واستاده بود و داشت با نگرانی به مامان نگاه میکرد.
مامانم از بچگی کامران خیلی هواشو داشت و کامرانم جدا مثل مادرش مامان شوکت رو دوست داشت .
مظلومانه قطره ی اشک بزرگی اروم از گوشه ی چشمم چکید و دستای مادر و بوسیدم
حالا که میدیدم داره نفس میکشه نفسم برگشته بود و یکم آروم تر شده بودم
_کمند بیا باهم بریم پیش دکتر ببینیم چی میگ.
خاله الان نیاز به استراحت داره
_باشه بریم
_خانم این گوشی مادرتون یه خانمی خیلی زنگ میزد با اجازه تون من گفتم بیمارستانه این خانم نمیدونم کی بود.
_باشه ممنون.
با تقه ای به در اتاق دکتر وارد شدیم
_سلام آقای دکتر.
من دختر خانم شوکت فخاری هستم
.میخواستم از وضعیت مادرم بدونم
_بفرما بشین دخترم.
دسته ی صندلی و گرفتم و وقتی نشستم تازه فهمیدم که از زجه هایی که زدم بدن درد و سردرد شدیدی دارم.
گوشم و با حرفای دکتر دادم….
_دخترم پدری فامیلی کس و کاری ندارید که کنارتون باشه!؟
_نه آقای دکتر کس و کار من و مامانم فقط همدیگه ایم.
_خدا برای همدیگه نگهتون داره.
_ممنون.
_عزیزم میخوام باهات رک و راست صحبت کنم.
وضعیت مادرشما اصلا خوب نیست.
ایشون مشکل قلبی دارن و اینطوری که از جواب ازمایش هاشون پیداست خیلی وقته که دچار درد قلب و نفس تنگی هستن
ولی به دلایل مختلف برای معاینه مراجعه نکردن.
ای وااای این چی میگفت!؟
مادرم!؟؟؟؟مادر من
!!پس چرا من متوجه نشده بودم
…میرم سر اصل مطلب
مادرشما متاسفانه نیاز به پیوند قلب دارن
دخترم ما مادرتون و گذاشتیم توی لیست پیوند.
ولی نمیدونم چقدر در جریانی
این انتظار اگر شانس بیارید ممکنه خیلی کم طول بکشه.
و اگر نه ممکنه قدری طول بکشه که مادرتون نتونه دووم بیاره.
_چچچی میگید آقای دکتر!؟؟؟؟؟منظورتون چیه!؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی که ممکنه دووم نیاره!؟
_آروم باش دخترم!
ببین توی این شرایط شما خیلی خیلی باید ارامش خودتو حفظ کنی و مادرتم آروم کنی کوچیک ترین استرسی سمه براش.
_یه راه دیگه ام هست!!!
البته متاسفم که به عنوان یه پزشک این حرفو میزنم ولی موظفم هر راهی که برای نجات مادرتون جلوی راهمون میبینم و
بهتون بگم تا خودتون تصمیم بگیرید.
متاسفانه هستن دلال های اعضای بدن که شما میتونید ازشون اون اعضا رو بخرید. افرادی که مرگ مغزی شدن و
نزدیکانشون تصمیم به فروش اعضای اونا میگیرن.
_یعنی میفروشن اعضای بدن نزدیکاشون و !؟اخ چطوری!؟؟؟
_ما آدما گاهی کارایی میکنیم که آدمیزاد انجامش نمیده ولی خب چه میشه کرد!؟
اونا این اعضا رو به قیمت های کزافی میفروشن که من نمیدونم میتونید از پس هزینه اش بربیایید یا ن!؟؟؟؟
_مثلا چقدر آقای دکتر!؟؟؟
از صد و دویست ملیون هستن به بالا بستگی داره گروه خونی چقدر نایاب باشه.
_دویست ملیون!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توی راه برگشت من شبیه مرده هایی بودم که چشماشون بازه و خیره به آدم های زنده ان.
وقتی آرادو پدر مادرش رسیدن بیمارستان لحظه ای با دیدن چهره ی وحشت زده ی من زانو خالی کردن.
ولی آراد نفهم جای اینکه سراغ حال مادرمو بگیره فوری هجوم اورد سمت من و کامران و داشت بازخواستمون میکرد که
این مرتیکه کیه کنار من!؟کامران میگفت نامزد منه و آراد نزدیک بود با چشم های برزخی بزنه بکشتش.
ولی هیچ کدوم ازینا برای من مهم نبود
بین اون همه شلوغی و برو بیا تنها یه تصویر مثل فیلم از جلوی چشمای من رد میشد.
اونم اخرین سفری بود که با پدرو مادرم کنار هم شاد بودیم.
بی غم و غصه
بی درد
بدون حس فقر و بدبختی
بدون خلا.
فقط خنده بودو شادی و عشقی که بین پدرو مادرم موج میزد.
یادمه یه بار بابا به مامان خیره شده بود منم محو عشق بین اونا بودم.
مامان شوکت میگفت خیره شدی مرد عیبه جلوی کمند!
بابا میگفت چی عیبه زن !؟
اینکه مادر دخترم تنها زنیه که قلبم واسش میتپه و
من تنها مردیم که قلب زنم به عشق من تاب تاپ میکنه!؟؟؟؟
مامانم بعد اون همه سال زندگی هنوز از شنیدن این حرفا از زبون بابا سرخ و سفید میشد و کرور کرور قند اب میکرد توی
دلش.
شایدم واسه همینه که مامانم قلبش گرفت
اخه دیگ بابام نبود که به عشقش تاپ تاپ کنه.
_دخترم!!!!کمند!!!
پیاده شو رسیدیم.
بابای آراد بود که اینو میگفت و دیدم خانم جلو تر از ما دست مادرمو گرفته و میبرتش سمت عمارت.
فوری به خودم اومدم و رفتم سمت مامان
.دستای پر مهرشو توی دستم فشردمو کمککردم که بریم سمت خونه
اونشب به مامانم هیچی نگفتم
نه ازین که چرا نگفته از درداش به من
نه ازین که چرا پیش دکتر نرفته
نه ازین که باید دنبال خرید قلب باشیم واسش
…و هزینه ی عملشو بدیم
اما… با پولی که نداشتیم.
و من سوالی از مادر نپرسیدم که خودم جواب اونو میدونستم.
!ما پولی نداشتیم که مامانم برای دکتر رفتن و ازمایش و هزار کوفت و زهر مار دیگ خرج کنه.
و باززززززم گننننند زدم توی این بی پولی و بدختی
!پووولی که نبودش انقدر باعث آزار آدما میشه.
اونشب یکی از بدترین شب های زندگی من بود.
به نظر من همه ی آدما توی یه شب بزرگ میشن.
توی یه شبی که اون قدری از ته وجود استخون هاشون خورد و خمیر میشه و روحشون طوری سابیده میشه که یک شب….
برای همیشه رشد میکنن.
…جسمشون کوچیک میمونه
اما این ذهنشونه که بر خلاف اون جسم رشد میکنه.
قدری که بتونن
تمام مشکلات و
تنهایی به دوش بکشن.
اون شب من تمام غصه هامو خوردم
تمام گریه هامو کردم
و تصمیم گرفتم از روز بعد به جای غم
.بشم کوه پشت سر مامان شوکت
من کمند بودم
دختر بابام
همون بابایی که نمیزاشت آب تو دل مامانم تکون بخوره…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
1 سال قبل

Very good 👌🏻

آوا گنجی
آوا
1 سال قبل

عااالی😍

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x