رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۲۱

4.8
(34)

دستی به فکش کشید و به تلویزیون نگاه کرد
نگاهش از تلویزیون به سمتم سوق داد

سهیل _ پاشو اذیت نکن کاوه

_ گفتم که هیچ قبرستونی با تو نمیام

سرگرد وارد اتاقک شد
اتاقکی که دیگر جایی برای نفر پنج و ششم نداشت

سمتم آمد و دستم را بالا برد
دستبند فلزی را بست
دست سهیل را گرفت و طرف دیگر را به دست سهیل بست
نگاهم به کلت درون دستش افتاد

بلند شدم

سرگرد از اتاق خارج شد
به دنبالش سهیل رفت که بخاطر وصل دست هایمان من هم کشیده شدم دنبالش

سیمین خانم اشک میریخت و عماد سعی داشت آرامش کند
سوار ماشین شدیم
نگاهم را به در بسته خانه انداختم
شاید آخرین باری بود که اینجا را می دیدم

ماشین‌ها حرکت کردند و به دنبال هم می رفتند
تا آگاهی هیچ حرفی با سهیل نزدم
هرچند او تلاشی زیادی میکرد با به حرفم بیاورد

از ماشین پیاده شدیم و هر طرفی سهیل میرفت مرا هم به دنبال خودش می کشاند

وارد اتاقی شد
سمت میزش رفت
انگار اتاق خودش بود

دست مرا به دسته صندلی اش بست و پرونده ای از کشو برداشت و رفت

همانطور که روی صندلی بودم با پایم صندلی را می چرخاندم و دور میزدم

میز چوبی بزرگی داشت با چند کشو زیرش

کشو هارا باز کردم
یکی پر از عکس و کاغذ بود
یکی پرونده داشت
یکی قفل بود

کمدی داشت که همه طبقه هایش زونکن های رنگی چیده شده بود

به کنارم نگاه کردم
چوب لباسی ای بود که کاپشنی آویزان داشت
چشم تیز کردم تا اسم رویش را بخوانم

(سیاوش مشکات)

این اتاق سیاوش بود !

مگر خودش را بادیگارد معرفی نکرده بود !

در اتاق باز شد و سهیل وارد شد

سهیل _ دو سه ساعت دیگه میام فعلا باید بری بازداشتگاه

_ کجا میری ؟

سهیل _ نمیدونم

کف کفشم را که به میزش چسبانده بودم کمی هل دادم و باعث شد میز تکانی بخورد

_ من داداشتما بل فرض رفتی و پیدات نشد جواب ننه باباتو چی بدم؟

سهیل نگاه عمیقی کرد و بعد خندید
پوکر خیره اش شدم تا بلکه خنده مسخره اش را تمام کند

سهیل _ میرم عملیات نگران نباش خودم نیام جنازم میاد

_ عملیات چی ؟

سهیل _ دستگیری دوستان شما

_ منم میام

سهیل سرباز قربانی را صدا میزد و جلیقه مشکی را می پوشید

سهیل _ قربانی کری ؟

سربازی با عجله داخل شد

قربانی _ بله قربان

سهیل _ اینو ببر بازداشتگاه

_ من نمیرم

سهیل _ قربانی بجنب

قربانی کلید دستبند را باز کرد و خواست به دستش ببند
لگدی زدم و پرت شدم آنطرف
دستبند را از دور دستم باز کردم و از اتاق سهیل فرار کردم

سهیل به دنبالم می آمد و چند نفر را بلند بلند صدا میزد

سیاوش که از اتاقی درآمد را دیدم
سمتش دویدم

_ من میام

سهیل که به ما رسید دست روی زانویش گذاشت و سربلند کرد

سهیل _ به این زبون نفهم بگو بره بازداشتگاه دهنم کف کرد

سیاوش _ مریضی میخوای بیای عملیات اونجا بزن بزنو بکش بکشه کجا بیای؟

_ تو چیکار داری من میخوام بیام

سیاوش کمی نگاهم کرد و بعد به سهیل

سیاوش _ برو به بچه ها بگو آماده شن ماشینارو بیارن

سرگرد از اتاق خارج شد و رفت
به دنبال سرگرد سیاوش رفت

دستبندی که به شلوارش وصل بود درآورد و یکی را به دستم بست

سیاوش _ از ماشین پیاده نمیشی اگه میخوای اونجا خون به جیگرمون کنی بیا برو بازداشتگاه

_ نه تو ماشین هستم

از آگاهی بیرون رفتیم و سوار ون مشکی شدیم

یاد همان ونی افتادم که اولین مرا با آن بردند
اما الان همه چی فرق داشت
گروگانگیری غول پیکر شد سروان سیاوش مشکات
باربد مال خر شد ..برادرم

سیاوش _ به چی فک میکنی؟

_ منم با همین دزدیدین

سیاوش _ میدونی من پسرخالتم؟

با چشمان گرد شده سمتش برگشتم که باعث خنده اش شد
ظرفیت این یکی را دیگر نداشتم !
این چه وضع معرفی بود ؟!

_ رو آب بخندی

سیاوش _ تازه اونی ام که پاتو جا انداخت سعید یادت اومد؟

_ اون ابن زیادو مگه یادم میره ؟

سیاوش _ اون عموته منتهی ناتنی

_ خواهش میکنم خفه شو

سیاوش _ منم زیاد باهاش حال نمیکنم بچه نرمالی نیس

_ کی میرسیم؟

سیاوش نگاهی به ساعتش کرد

سیاوش _ دو ساعتی مونده

چشمم به جلیقه مشکی اش افتاد
ازینا نبود دور و برم وگرنه کش میرفتم

سرم را به پنجره تکیه دادمو چشم بستم اما خوابم نبرد
مسیر کوتاه بلندی را ون گذشت
در ون که باز شد چشم باز کردم

سیاوش _ قولت یادت نره

پیاده شد و رفت
سربازی کنار من نشست
قربانی بود

_ قربانی ؟

قربانی _ بله؟

_ متاهلی ؟

قربانی _ نه

مظلوم بود چهره اش
هیکل درشتی نداشت
چشمانش عسلی بود و پوست سبزه ای داشت

_ چرا ناراحتی ؟

قربانی _ نه ..نه ناراحت نیستم

_ قیافت زاره؟

قربانی _ نه چیزی نیس …فقط مادرم مریضه

_ خب برو

قربانی _ نه آخه جناب سروان مشکات..

_ ببین دست من بستس تو برو بعدشم من جایی نمیرم برو

انقدر روی مخ قربانی کار کردم و آخر به اجبار از ون پرتش کردم بیرون

سیم را از جیبم درآوردم و افتادم به جان دستبند

از ون خارج شدم که صدای شلیک و انفجار گوشم را کر کرد

چشمم به پاشا افتاد
پاشایی که حالا با پهلوی پر خون روی تخت میرفت
مرا که دید دستش بلند کرد

دویدم سمتش
تخت را سوار آمبولانس کردند
بالا رفتم و کنارش قرار گرفتم

پاشا _ پا..پار..سا..زی..زیر..ز..می..ن

_ میرم..میرم دنبالش

دوان دوان سمت عمارتش رفتم و داخل شدم
داشتم سمت زیر زمین میرفتم که یقه ام از پشت کشیده شد

سهیل _ کجاااا؟

_ بچه تو زیر زمینه

یقه ام را آزاد کردم و دویدم پایین

سهیل _ پایین درگیریه

بی توجه پایین رفتم که پاگرد اول تیر اندازی شد
کناری رفتم
سهیل جلویم ایستاد

سهیل _ بیا برو خودتو به کشتن میدی

_ پارسا پایینه

سهیل _ میکشنت بدبخت

_ به من کاری ندارن بزا من برم

سهیل بازویم را محکم گرفته بود و به بالا می کشید

صدای گریه پارسا را شنیدم

بازویم را محکم کشیدم و دویدم پایین

چشمم به کیوان خورد

_ کیوااااان

اسلحه سمتم گرفت اما مرا شناخت و سمتم آمد

کیوان _ آقا شما اینجا چیکار میکنی ؟

_ برو بچه رو بیار

کیوان _ بچه دسته شاهینه دارن میرن

_ شاهین کو ؟

کیوان _ در پشتی

داشتم بالا میرفتم که شانه ام سوخت
اما توقف نکردم و سمت در پشتی رفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges banoo

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

خداقوت، سهیل بالعکس کاوه جدی و بافکره خوشم اومد ازش😁 چرا من تلفظ اصلی زونکن رو هنوز بلد نیستم؟ 😂

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

نه دیگه بدجنس نباش😂🤒 منظورم این بود زونکن ِ داره یا َ فهمیدی منظورمو؟

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

مرسی😍

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

واووووخخخخ تیر خورد😐
چق خندیدمم ویی😂😂😂چه خانواده تو در تو و پلیسی😂

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی گلم
حمایت❤️

Shabgard TTL
Shabgard
1 ماه قبل

تیر خرد کاوه👀؟

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x