رمان بره ناقلا

بره ناقلا 12

4
(18)

پارت12

میکائیل در ظاهر قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
-من بابا ندارم!
عذاب وجدان چسبیده بود بیخ گلوم، انگار یه نفر چنگال هاش رو توی قلبم فرو کرده و محکم فشار میداد.
با اینکه خودم پدر و مادر داشتم اما میتونستم باهاش هم ذات پنداری کنم.آرزو میکردم هیچ بچه ای توی هر سنی که هست طعم یتیمی رو نچشه.

خیلی ناراحت شدم و در حالیکه بغض کرده بدم از ته دل گفتم :
-واقعا متاسفم،نمیخواستم ناراحتت کنم
اما یهو جمع از خنده منفجر شد و میکائیل در حالیکه گوشیش رو از توی جیبش بیرون می‌آورد گفت:
-دختر جون ،خوب نیست اینقدر ساده باشی
گرگا می‌خورنت

از اینکه باهام اونجوری حرف می‌زد عصبی شده بودم و تا خواستم جواب بدم دستش رو به علامت سکوت بالا آورد.
بعد از اینکه موبایلش رو روی میز گذاشت گوشی رو روی بلند گو گذاشت وچند ثانیه ی بعد وقتی تماس برقرار شد به آدم پشت خط گفت:
-سلام پیرمرد ،هنوز زنده ای؟
-تا کور شود هر آنکه نتواند دید
کجایی کره خر؟
نمیگی یه بابای پیر دارم برم بهش سر بزنم؟
-ویلام…بازی جرات و حقیقت داریم
بابا ،متینا اون طرفا نیومده ؟
-چرا اومد وسایلش و جمع کرد و رفت
میگفت این دفعه بد زدید به تیپ و تاپ هم؟
راست میگه؟
-بی خیال…
وقتی بفهمه کسی نیست مثل پسرت نیست خودش برمیگرده!

𖧷- – – – – – – – – – – – – – – – – -𖧷

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x