رمان سقوط

رمان سقوط پارت سیزده

4.4
(47)

 

 

 

علی هنوز هم منتظر نگاهش می‌کرد، غم چشماش قلب شکسته‌اش رو زخمی میکرد.

 

سرش رو پایین انداخت و پلک‌هاش رو بهم فشرد. سعی کرد کلمات رو تو ذهنش مرتب کنه، باید یه حرفی میزد. کاش که تحملش رو داشته باشه وگرنه همین‌جا رسوا میشد

 

_علی..من…

 

نفسی گرفت و به صورتش خیره شد، مگه میتونست تو این چشمای پاک زیتونی رنگش خیره بشه و حقیقت رو توی صورتش بکوبه

 

 

نگاهش رو ازش گرفت و به سختی لب زد

 

_من…نمیتونم…باهات بیام

 

 

حس کرد جونش با همین جمله رفت. نمیخواست بهش نگاه کنه طاقت نگاه به اون صورت خسته و غم گرفته‌اش رو نداشت که حالا با ناباوری بهش زل زده بود

 

نمیفهمید. نمیتونست به خودش بقبولونه که ترگل همچین حرفی بهش زده باشه

 

آهی کشید و از جاش بلند شد. باید حرف آخرش رو بهش میزد

 

_نمیشه علی، الان قراره عقد کنیم نمیتونم همه چیو بهم بزنم؛ کاش زودتر میومدی

 

آخر جمله‌اش رو با بغض گفت و پشتش رو بهش کرد

 

علی با صورت کبود و چشمای گشاد شده از روی زمین بلند شد. این امتحان براش زیادی سنگین بود، این یکی تو باورش نمیگنجید

 

خدا قرار بود با گرفتن ترگل ازش، اونو آزمایش کنه؟ نه همچین چیزی رو نمیتونست بپذیره

 

_تو حالت خوب نیست ترگل، منم علی اومدم تو رو از اینجا ببرم…

ببینم اون مرتیکه تهدیدت کرده آره؟ نترس من هستم

 

شوری اشک رو، روی لبش احساس کرد چقدر محتاج این حرف‌ها بود و حالا داشت نثارش میکرد

 

ای کاش زمان متوقف میشد دوست داشت تا مدت طولانی در کنار این مرد بمونه و از غصه‌هاش براش بگه اما حالا با صدای خواننده که ورود عاقد رو اعلام میکرد حتی زمانی برای خداحافظی هم نمونده بود!

 

خدایا بزار حداقل ببینمش، برای آخرین بار

 

لبهاش رو بهم فشرد تا صدای گریه‌اش بلند نشه. به طرفش برگشت چقدر سخت بود برای هردوشون حالا هر دو مثل شکست خورده‌ها بهم نگاه میکردن

 

نگاه علی هنوز هم برق امید توش بود و او طاقت این نگاه رو نداشت

 

_برو علی، برو از اینجا؛ من و تو سهم هم نبودیم…

 

نتونست آروم بمونه عصبی دست لای موهاش فرو کرد

 

_این حرف ها چیه آخه بهم میزنی؟ تو مال منی…

 

مشت روی سینه‌اش کوبید و با حرص تکرار کرد

 

_مال من…!!

 

او مال هیچکس نبود در حالی که اختیار زندگی خودش رو هم نداشت…!! با نگرانی و عجز به سمتش رفت

 

_تو رو خدا آروم باش، من نمیتونم…

درکم کن به خدا نمیشه؛ برو…برو پی زندگیت

 

چقدر سخته حرف دل و زبونت یکی نباشن اگه به خودش بود دوست داشت برای همیشه بمونه، اما مجبور بود که این جدایی بینشون بیفته و او از غم فراغش دم نزنه

 

اما علی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود این همه راه نیومده بود که همچین جوابی بشنوه، جلوش ایستاد. کلافگی از سر و روش میبارید

 

_به من نگاه کن، چی جلوتو میگیره؟ من که پشتتم از چی میترسی..!!

 

 

با چشمای اشکی فقط نگاهش کرد. این لحن پر از خواهشش رو باید کجای دلش میزاشت؟

 

کاش همه چیز یه کابوس باشه از اون کابوس‌هایی که وسطش بیدار میشی و خوشحالی که فقط یک خواب بوده اما صد حیف که همه این وقایع تو بیداری براش اتفاق افتاده بود

 

_ترگل چرا دو دلی؟

دِ یه چیزی بگو لعنتی؛ حالمو از اینی که هست خراب‌تر نکن

 

 

لبهاش لرزید. بغضش رو قورت داد و دهن باز کرد تا چیزی بگه که با شنیدن صدایی تنش به رعشه افتاد

 

چشماش از حدقه بیرون زد و دامن لباس در دستش مشت شد

 

علی سر برگردوند‌ با دیدن کسی که در مقابلش بود خون به چشماش دوید

 

:-این مرد چطور به خودش اجازه داده بود که روی زن زندگیش دست بزاره! حقش نبود همین‌جا خونش رو می‌ریخت؟

 

حسام با نگاهی ترسناک یک قدم به سمتشون برداشت و نگاهی بینشون رد و بدل کرد

 

دوست نداشت به اون فکری که در ذهنش جولان میداد اجازه پیشروی بده، الان وقت دعوا نبود

 

بدون اینکه به حضور علی توجهی نشون بده مقابل ترگل ایستاد. دستش رو گرفت که از نگاه علی دور نموند. آتشفشان شد، فریاد کشید

 

_دست کثیفتو به ترگل نمیزنی فهمیدی؟

 

این وسط ترگل با نگرانی و اضطراب نگاهشون میکرد نکنه دعوا شه؟ وای اگه همه بفهمند دیگه آبرویی براش نمیموند

 

حسام آدم زرنگی بود وگرنه کی نمیدونست که الان باید علی رو به قصد کشت میزد ولی هیچ جوره نمیخواست مراسم رو بهم بزنه برای همین پوزخندی زد و دستی به گوشه لبش کشید

 

_بهتره به جای گلو پاره کردن از سد راهم کنار بری علی‌ آقا، چون واسه خودت بد میشه…!!

ترگل مال منه و هیچکس نمیتونه اینو انکار کنه

 

به دنبال حرفش دست دخترک رو کشید که از پشت کتش به عقب کشیده شد و ضربه‌ای به شونه‌اش خورد

 

_من کوتاه بیا نیستم مرتیکه زود باش دستشو ول کن، ترگل ازش فاصله بگیر

 

مستاصل و حیرون به مرد مقابلش که حسابی غیرتش به بازی گرفته شده بود چشم دوخت این دیگه چه مصیبتی بود؟ چرا این شب تموم نمیشد انگار ثانیه‌ها براش به کندی میگذشت

 

حسام دیگه نخواست با ملایمت برخورد کنه دست ترگل رو رها کرد و موبایلش رو از جیبش در آورد

 

_مثل اینکه زبون خوش حالیت نیست پسرجون، دلم نمیخواد دستم به خونت آلوده شه

 

ترگل با ترس نگاهش رو به حسام داد منظورش چیه..!!

 

شماره‌ای گرفت و در همون حال با نیشخند زهرداری به علی خیره بود که از خشم نفس نفس میزد

 

صدای مردی پشت خط شنیده شد

 

_جانم آقا کاری داشتین؟

 

گوشه لبش رو به دندون گرفت. لحنش جدی و خشک بود

 

_بیاین پشت باغ، همین الان

 

با تموم شدن حرفش به ضرب تماس رو قطع کرد و موبایلش رو تو جیبش جا داد که همزمان یقه‌اش به جلو کشیده شد

 

_چه فکری تو کلته هان؟

میخوای به چی برسی..!! فکر کردی از نوچه‌هات میترسم؟ برای ترگل جونمم میدم تو کی باشی…

 

حرفش با سیلی محکمی که به صورتش خورد نصفه موند، شدت ضربه اونقدر زیاد بود که به عقب پرت شه و در جاش تلو بخوره

 

ترگل با نگاهی مات بهش چشم دوخته بود دیگه حتی اشکش هم خشک شده بود

 

قرار بود چه اتفاقی بیفته؟ حسام دیگه آروم نمیشد. پیمونه صبرش تا یه حدی جا داشت جلوی علی ایستاد و انگشتش رو به طرفش گرفت

 

_خوب گوشاتو وا کن، بخوای یه بار دیگه به زنم نزدیک شی و این اراجیف رو بگی در کشتنت دریغ نمیکنم

 

انگار علی از جونش سیر شده بود. خون گوشه لبش رو پاک کرد. عصبی بود لحنش از حرص میلرزید

 

_ترگل زنت نیست مرد ناحسابی، اینو تو مغزت فرو کن…

 

انگشت روی سینه‌اش کوبید و ادامه داد

_عشق منه میفهمی…

 

 

با جیغ، حرفی که میخواست تموم کنه رو نصفه گذاشت

 

_تو رو خدا بس کن، برو…برو از اینجا

 

 

حسام یقه‌اش رو ول کرد و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد، علی اما با بهت صداش زد

 

_ترگل…!!

 

گوشهاش رو گرفت تا نشنوه

 

 

_برو از اینجا…

من قراره زن حسام شم، نمیخوام ببینمت برو

 

 

عشقش رو با حرف‌هاش میکشت میدونست ولی علی چاره دیگه‌ای براش نزاشته بود این حرف‌ها نیاز بود تا ازش متنفر شه، تا بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه

 

حسام لبخند پیروزمندانه‌ای گوشه لبش نشست

 

_شنیدی که، ترگل هم نمیخواد ببینتت پس زودتر شرتو کم کن

 

علی نگاه شاکی بهش انداخت و کنارش زد مقابل ترگل ایستاد. این نگاه گریون و چهره غمگین از جونش چه میخواست؟

 

ابرو در هم کشید

 

_تو عقلتو از دست دادی؟

من اومدم به خاطر تو، نمیتونی منو از سر خودت باز کنی این چرت و پرت‌ها چیه..!

 

ازش رو گرفت. صداش میلرزید

 

_من و تو هیچوقت ما نمیشیم، از اول هم اشتباه بود. من نمیتونم با آبروی خونواده‌ام بازی کنم…همه چیو فراموش کن

 

 

این حرف رو زد و آخرین نگاهش رو بهش انداخت جوری که تو ذهنش ثبت بشه، جوری که چهره‌اش از یادش نره

 

اما انگار با این حرف نقطه جوش مرد مقابلش فعال شده بود. این یه قلم توی کتش نمیرفت اصلا این حرف‌ها رو نمیفهمید

عربده زد. هر چند خسته، هر چند با بغض

 

_نمیتونی…نمیتونی لعنتی، من دوست دارم نمیتونی منو بازی بدی

 

با گریه فقط نگاهش کرد. “:-منو ببخش عشق من، این دنیا پر از عذابه واسمون…

تو منو ببخش که خودم اسیر سرنوشتم شدم.”

 

 

با کشیده شدن دستش به خودش اومد دیگه همه چیز تموم شده بود. آخرین سکانس عشقشون چقدر تلخ به پایان رسید. تا عمر داشت فراموشش نمیشد

همون‌طور که ازش دور میشد نگاهش هم بهش بود. علی زخم خورده و خسته وسط باغ ایستاده بود و دور شدنش رو تماشا میکرد

 

تموم شدن عشقش رو داشت با چشماش میدید، نباید اینطور تموم میشد قرار نبود اینطوری بشه… آخر این قصه باید به میل خودش پیش میرفت

 

 

ترگل با کمی دور شدن ایستاد. دستش رو از قفل انگشتای حسام آزاد کرد

 

حسام با نگاهی تیز بهش چشم دوخت. برق کینه تو چشمای دخترک موج میزد حالا پر از انتقام بود، پر از خشم

 

حالش از این مرد سنگی بهم میخورد که جلوی چشمش عشقش رو ازش گرفته بود

 

 

_ازت..متنفرم….

 

صداش میلرزید. نفسی گرفت و به چشمای سرد و یخیش زل زد

 

_حالم از آدمی مثل تو بهم میخوره، تو بویی از انسانیت نبردی

 

اخمی به سرعت میون ابروش نشست. نزدیکش شد و شونه‌هاش رو میون دستاش گرفت

 

نگاهش سرگردون تو چشمای اشکیش میچرخید

 

_عادت میکنی به دوست داشتنم…

به حضورم تو زندگیت عادت میکنی!

 

 

چیزی نگفت و فقط با نفس نفس نگاهش کرد این مرد چرا انقدر عذابش میداد؟ این ازدواج چه سودی براش داشت…!! هدفش از اینکارا چی بود؟ کاش که میفهمید

 

***

 

 

چنگی به موهاش زد و نفس سنگینش رو بیرون فرستاد

 

 

برگشت بره که خونواده‌اش رو مقابلش دید فاطمه اول از همه با نگرانی به سمتش دوید

 

_خوبی داداش چرا اینجا اومدی؟

 

با دیدن دست بالا اومده‌اش عقب گرد کرد و ترسید

 

_جلو نیا، با همتونم جلو نیاین

 

نرگس خانم با گریه به سمتش رفت

 

_آخه پسرم چرا اینکارا رو با خودت میکنی؟ ترگل تو رو نمیخواست وگرنه به پات میموند

 

این حرف مادرش مثل نمک روی زخم بود عصبانی چشماش رو تو کاسه گردوند

 

_بسه دیگه مادر، اون دختر بیچاره رو مجبور کردن. منتظرم بود…

 

به سینه‌اش کوبید

 

_منتظر منِ لعنتی ولی دیر رسیدم، تقصیر شماهاست…

 

با انگشت متهمشون کرد

 

_همتون دست به یکی کردین که این دختر رو ازم دور کنین، اصلا میدونین چه بلایی سرمون اومد هان؟

 

نرگس خانم آهی کشید و اشکش رو با گوشه روسریش گرفت دلش برای پسرش و اون دل عاشقش کباب بود، اون از خدا میخواست ترگل عروسش بشه اما جلوی قسمت و حکمت خدا رو که نمیتونستند بگیرند

 

دیگه کار از کار گذشته بود ترگل شیرینی خورده حسام بود..!!

حاج احمد جلو اومد و دست به شونه‌اش گذاشت

 

_به خودت مسلط باش پسر…

تو نشون دادی قوی هستی از این مرحله هم سربلند بیرون میای، ما هر کاری کردیم فقط به خاطر خودت بود نمیخواستیم اونجا تو اون وضعیت همچین خبری رو بشنوی…

حتی اگه حسامی هم نبود تو نمیتونستی با ترگل ازدواج کنی؛ نمیشد.

 

با کلافگی به پدرش نگاه کرد.‌هیچ حرفی نمیتونست تو این لحظه آرامش کنه اون حالا در این بازی عشق، شکست خورده بود بعد از این چطور میتونست به زندگیش ادامه بده؟

به خاطر آور که آن شب به برم
گفتی که بی تو ز دنیا بگذرم

کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری شکسته بین ما

گریه می‌کنم با خیال تو به نیمه شب‌ها
رفته‌ای و من بی تو مانده‌ام غمگین و تنها

بی تو خسته‌ام دل شکسته‌ام اسیر دردم
از کنار من می‌روی ولی بگو چه کردم

رفته‌ای و من آرزوی کس به سر ندارم
آه قصهء وفا با دلم مگو باور ندارم

بی تو خسته‌ام دل شکسته‌ام اسیر دردم
از کنار من می‌روی ولی بگو چه کردم

رفته‌ای و من آرزوی کس به سر ندارم
آه قصهء وفا با دلم مگو باور ندارم

 

***

 

 

همه چیز تموم میشد با یک بله، با چند تا خط عربی به مرد دیگری محرم میشد و فکر کردن به یک نفر دیگه میشد گناه!

چه دنیایی بود، مثل یک بازی با قانون‌های عجیب و غریب که اگه دورش بزنی مجازات میشی؛ اما او برعکس با قبول کردن این قانون‌ها داشت خودش رو مجازات میکرد

 

تن دادن به یه زندگی اجباری بدون عشق و علاقه چه چیزی براش داشت؟ هیچ جز پوچی و سیاهی که حالا انگار خودشو تو قعر تاریکی میدید

 

 

داغ دلش بیشتر میشد وقتی میدید علی به خاطرش از همه چیز زده بود و اومده بود تا به این جدایی‌ها پایان بده

 

این‌طور با این عذاب تموم نشدنی چطور میتونست به این زندگی ادامه بده؟ مگه اون چهره غمگین و چشمای ناباورش از جلوی دیدش کنار میرفت؟ شب و روز میشد ملکه عذابش

 

دوستش داشت و محکوم بود که ازش دور باشه این چه سرنوشتی بود که گریبانگیرش شده بود!

 

همه براشون آرزوی خوشبختی میکردن و ازدواجشون رو تبریک میگفتن.

 

چه خوشبختی؟ او از امشب بدبخت‌ترین عروس دنیا میشد، از امشب زندگی سیاهش شروع میشد. تا کی میتونست تحمل کنه؟

 

 

با فشرده شدن دستش از افکار آشفته‌اش بیرون اومد

 

نگاه ماتش رو به چهره مرد مقابلش داد. اونم شاکی بود اما از سر چه؟

 

او که به مراد دلش رسیده بود. عشق اونو که ازش جدا نکرده بودن پس این نگاه تیز و دلخور چه معنی داشت؟

 

دست در دستش میرقصید ولی فکر و خیالش جای دیگه بود

 

از این اجبار خسته بود چرا باید در آغوش یک مرد دیگه جز علی میرقصید! -:این هنوز اولشه ترگل بعد از اینو میخوای چیکار کنی؟

 

خوب میدونست قراره اتفاق‌های بدتری براش رخ بده، باید خودش رو آماده میکرد

 

نگاه حسام روی صورت رنگ پریده‌اش میچرخید. با همه این گریه‌ها خوب بود که آرایشش پاک نشده بود وگرنه همه از راز دلش باخبر میشدن

مثل یک عروسک تو آغوشش بود و هیچ حرکتی نمیکرد. حسام فلاح از این وضعیت راضی نبود باید به روش خودش اونو رام میکرد

 

فشاری به کمرش داد و زیر گوشش غرید

 

_مثل چوب خشک بهم زل نزن، به اندازه کافی امشبو بهم زهر کردی!

 

دلگیر نگاهش کرد. از او چه انتظاری داشت؟ که مثل عروس‌های دیگه خوشحال باشه و با عشق توی بغلش دلبرانه برقصه..!!

 

نه او مثل بقیه نبود. همه چیز یک اجبار بود و او ناچار بود ادامه بده. این لباس رو بقیه تنش کرده بودن و قادر نبود از تن درش بیاره

 

احساس ضعیف بودن اونو از درون میخورد اگه علی یک روز زودتر میرسید قید همه چیز رو میزد و میرفت، اما حالا هر کس دیگه‌ای هم به جاش بود نمیتونست پشت پا بزنه و بره

 

خیلی سخت بود. باید تو شرایطش قرار بگیری تا بفهمی چه حس بدی داره، جدا از احساسات دخترونه نزدیک به بیست و سه سال سن داشت و خوب میدونست نمیتونه از سر عشق چشم رو همه چیز ببنده شاید هم هنوز اون‌قدر قوی نشده بود که دل به علی میداد و سختی‌ها رو به جون میخرید…شاید!!

 

***

 

نیمه‌های شب بود که بالاخره جشن تموم شد حالا دیگه نیازی نبود مثل عروسک خیمه شب بازی نقش بازی کنه و لبخندهای مصنوعی بزنه

 

از حالا زندگی جدید و نوپاش که از درون مثل یه ویرونه بود شروع شده بود، حس‌های منفی یکی یکی به دل و ذهنش هجوم آورده بودند دلش فقط کمی خواب میخواست

 

وارد خونه شد. پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن، حسام در رو قفل کرد و کلید رو تو جاکلیدی گذاشت

 

نگاهش به دخترک بود که با همون لباس عروس به دیوار تکیه داده بود. کلافه چشم ازش گرفت، کتش ر‌و از تن در آورد و روی دسته مبل گذاشت

 

 

همین دو روز پیش بود که چند تا دیزاینر اومده بودن و جهیزیه‌ رو چیده بودن حتی ذوقی هم برای دیدن نداشت. همون‌جا زانوی غم بغل گرفت و خیره به حسام نگاه کرد

 

یعنی از الان باید در کنار این مرد زندگی میکرد؟ چرا هنوز باور نکرده بود باید سرنوشتش رو میپذیرفت؟

 

این سکوتش اونو میترسوند. کاش میفهمید تو اون ذهنش چی میگذره، چرا دستش رو گرفته بود و با خودش به این زندگی آورده بود؟ یعنی خوشش میومد که زنش عاشق مرد دیگه‌ای بود..!!

 

هیچ جوابی برای سوال‌های ذهنش نداشت با شونه‌هایی افتاده از توی راهرو گذشت و به سمت یکی از اتاق‌ها گام برداشت

 

تا پاش رو داخل گذاشت بغض کهنه‌اش سر باز کرد. حالا اینجا تو این چهاردیواری خلوت میتونست دردهاش رو بیرون بریزه

 

حسام عصبی لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید. گریه‌های دخترک عین مته داشت مغزش رو خورد میکرد

 

به سمت اتاق رفت و درش رو باز کرد که از صداش شونه‌های دخترک بالا پرید

 

ترسیده نگاهش کرد. چیزی به زبونش نمیومد.

 

با خشم دستش رو کنار پاش مشت کرد و پلک‌هاش رو یک بار باز و بسته کرد تا به اعصابش مسلط بشه

 

دخترک از بس گریه کرده بود تموم چشماش پف کرده بود و مثل یک نقطه دیده میشد

 

_پاشو لباساتو عوض کن، زودتر این مسخره بازی رو فیصله بده

 

 

مسخره بازی؟ به خیالش این حال و روز مثل یه بازی بود! نمیفهمید نه… این مرد هیچی از عشق نمیدونست

 

از پشت بهش نگاه کرد که داشت جلوی آینه پیراهنش رو از تن در میاورد

 

چشم دزدید و به سختی از جاش بلند شد

 

‌..‌.

 

توی سرویس شیر آب سرد رو باز کرد و مشت مشت آب پاشید روی صورتش

 

بدنش عین کوره آتیش داغ بود. باید یک‌جور التهاب درونش رو کم میکرد

 

 

هنوز لباس عروسش رو عوض نکرده بود در همون وضعیت روی کاشی‌های سرد سرویس نشست

 

 

چندی بعد ضربه‌های به در و پشت بندش صدای حسام در گوشش پیچید

 

گوشهاش رو گرفت و چشماش رو بست. کاش همین‌جا زندگیش به پایان میرسید حضور این مرد در زندگیش رو چطور می‌پذیرفت؟

 

گیج و سردرگمی امونش رو بریده بود. باورش نمیشد امشب زندگیش از این رو به اون رو شده بود، بام خوشبختیش چیزی جز بیچارگی بهش هدیه نداده بود

 

از این پس با این دل عاشق که برای یه نفر دیگه میتپید چطور زندگی می‌کرد؟

 

حسام خسته از صدا کردنش دست
مشت شده‌اش رو از روی در برداشت و سر روی دیوار گذاشت

 

اولین شب زندگیشون به بدترین حال ممکن گذشته بود. به دخترک تا حدودی حق میداد ولی این وضع نباید ادامه‌ پیدا می‌کرد

 

به خودش گفت :فقط یک هفته، فقط یک هفته بهش فرصت بده.

***

اون شب هر کدوم تو اتاق‌های جداگانه خوابیدن. خنده‌دار بود آخه کدوم زن و شوهری شب اول زندگیشون رو اینطوری میگذروندن..!!

 

صبح با احساس سردرد شدیدی پلک‌هاش رو از هم باز کرد، کمی زمان برد تا به اطرافش آگاه شد. تو اتاق نقلیش روی تخت یه نفره‌اش نبود!

 

تموم اتفاقات دیشب مثل یه نوار ویدیویی از جلوی چشمش رد شد. حالا او زن حسام فلاح بود. عجیب اما واقعی…! سعی کرد فکر و خیال رو از خودش دور کنه

 

از بس گریه کرده بود هنوز هم چشماش میسوخت، جلوی آینه ایستاد و نگاهی به سر و وضع خودش کرد

 

لباس راحتی از داخل کمد بیرون آورد. تموم این لباس‌ها رو یا ستاره خانم خریده بود یا حسام، شومیز و شلوار لیمویی رنگی پوشید و موهاش رو هم دم اسبی بست. شال سرمه‌ای رو هم سرش گذاشت واز اتاق خارج شد

 

 

با بیرون اومدنش چشمش به حسام افتاد. روی کاناپه خوابش برده بود

 

لبخند تلخی زد. سر و وضع زندگیش واقعاً دیدنی بود نمیدونست باید خوشحال میشد که حسام دیشب کاری نکرد یا نه! ولی هر چی بود ازش ممنون بود، چون واقعاً حال مساعدی نداشت

 

میترسید از آینده مبهمش، یک جای کار میلنگید چیزی سرجاش نبود که باید ازش سر در میاورد

 

لیوان آبی برای خودش ریخت که همون لحظه زنگ در به صدا در اومد

 

کی میتونست باشه این وقت صبح! لیوان خالی رو سر میز گذاشت و به سمت آیفون رفت

 

با دیدن مادرش و ستاره خانم ابروهاش بالا پرید

 

پوفی کشید. اینا هم دلشون خوشه به خدا..!!

 

 

دکمه اف اف رو زد و نگاهی به سر و وضع خودش کرد. خب همه چیز خوب بود

 

 

صدایی در ذهنش بلند شد. وای الان میان بالا باید زودتر حسام رو بیدار میکرد وگرنه پاک آبروشون میرفت

 

سراسیمه به سمتش رفت و صداش زد.

 

_بیدار شو…بیدار شو بدبخت شدیم

 

حتی پلکش رو هم تکون نداد عین خرس خوابیده بود. به ناچار از روی پتو بازوش رو تکون داد

 

دستپاچگی تو حرف زدنش مشهود بود،

 

_با توام بابا، حسام!!!

 

 

از صدای بلندش هوشیار شد. گیج با بدخلقی پتو رو کنار زد

 

_چته اول صبحی صداتو بلند کردی؟

 

با حرص پتوش رو برداشت

 

_پاشو، پاشو که مامانت اینا اومدن

 

به دنبال حرفش با عجله به سمت اتاق رفت.

 

چنگی به موهای چرب شده‌اش زد. لبخند محوی روی لبش نشست زندگیش حالا رنگ و بوی تازه‌ای گرفته بود یه دختر تو خونه‌اش بود که برای اولین بار با صدای جیغش از خواب بلند شده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
33 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
6 ماه قبل

پارت دردناکی بود خانم مرادی.😢😟😔با تموم وجود غم و درد و بدبختی و شکستنش رو حس کردم.🤕

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
پاسخ به  camellia
6 ماه قبل

هر چند کاملا با نظر خانم بالانی موافقم,خیلی دیر اومد..😣

مائده بالانی
پاسخ به  camellia
6 ماه قبل

❤️😘

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

یه کم حالم رو به راه نبود.🤕

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

ممنونم😘فدای شما😘حال روحیم خراب بود🙁خانم مرادی نوش دارو رو نمی گزارید?😔

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

ممنونم از شما خانم نویسنده عزیز و مهربون.😘تا فردا صبر میکنم 🤗😍

مائده بالانی
6 ماه قبل

وایی چه قشنگ بود.
خسته نباشی
میگم علی حقش بود. اون موقع که باید می اومد نیومد حالا انتظار داره ترگل عروسی رو بهم بزنه
آخيش دلم خنک شد

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

حسام سقط میشه مگه نهه؟
توروخدا بگو حسام میمیره این دوتا بهم میرسنن😃

Narges Banoo
6 ماه قبل

حسم اینه ترگل بع علی برمیگرده🤔

لیکاوا
لیکاوا
6 ماه قبل

وای یعنی….فقط بگم از علی خیلی بدم میاد دوست دارم بکشمش🗡🗡
لیلا جان میگم من دوستم میخواد رمانش رو جای پارت گداری کنه منم این سایت رو بهش معرفی کردم حالا خودم قراره واسش پارتگداری کنم رمانش رو ، از این چند روز میتونم شروع کنیم یا سایت شلوغه و باید صبر کنیم؟

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

لیلا جون میدونید شخصیت احسان داستان البته از نظر من اونطور که تو رمان هست خیلی بهتر علی هس قلمت عالیه موفق باشی عزیزم

Fateme
Fateme
6 ماه قبل

ولی من بغض کردمممم خیلی قشنگ بود لیلا جونم خیلیی

راحیل
راحیل
6 ماه قبل

عزیزم سلام من رمان نوش دارو مرتب دنبال کردم خیلی عالی بود ممنونم مهربون حالا برا سقوط قسمت اولش از کجا باید ببینم گلم چون صفحه قبلش نیست که بخونم مرسی عزیز

راحیل
راحیل
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

فدات عزیزم ممنونم بهت ایمان دارم نازنینم

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون لیلا جان 😍
علی گذاشته آخرین لحظه اومده پسره پررو انتظار داره ترگل بیوفته دنبالش بره حسام گناه داره ترگل باید از اول ردش میکرد نه الان بهش محل نذاره

𝐸 𝒹𝒶
6 ماه قبل

قلبم برای علی تیکه تیکه شد
خیلی نامردی بود که نرسید بهش
مرسی لیلا جون

راحیل
راحیل
5 ماه قبل

سلام عزیزم مثل همیشه قلمت زیباست، کلامت بجاست، نظمت هم شگفت انگیز گلم ممنونم فقط اگه یه کوچولو علی حرف طفلی رو جدی می‌گرفت بهتر بود اما قلمت هیجان داره که در آنصورت مهیج نیست گلم میبوسمت مهربون

سفیر امور خارجه ی جهنم
5 ماه قبل

سلامممممممممممممممم
ببینید کی اومده بعد کلی وقتتتتتتتتت
منو یادتونه یا ن؟ 🦥🦥
دلم برات تنگ شده بود لیلا👈🏻👉🏻🥹

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

سلام قربونت برمممم
ببخشید دیگه درسا و اینا نمیذاشت بیام شرمنده
اووو بد شد ک
کیا رو بفرسم🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹

دکمه بازگشت به بالا
33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x