رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت100

4.2
(18)

کمند گستاخانه در چشمانش زل زد و او به مچ دستش محکم فشار وارد کرد.
لب گزید تا اخ نگوید.
همان لحظه ای که کاوه با مهران و نگهبان دیگری امد گلی هراسان با چاقوی بزرگ درون دستش ظاهر شد.
شاهرخ را صدا کرد:
_شاهرخ خان آقا سیروس زنگ می…..
با دیدن آنها در آن وضعیت هینی کشید.
_خدا مرگم بده چیشده؟
طوری رفتار می‌کرد انگاری تعجب کرده در حالی که چند دقیقه پیش با سمانه بساط محفل داشت!
مهران کمی جلو رفت تا رئیسش را آرام کند.
_سهیل خان این چه کاریه شما داری میکنی؟ دختره داره از ترس سکته میکنه!
سر به سمتش چرخاند.
_یه سوال میپرسم مهران
بدون هیچ حرفی به رئیسش خیره شد…..سهیل چشم ریز کرد.
_به تو چه؟ ازکی تا حالا شما توی کار من دخالت میکنین هوم؟
چهره مهران وا رفت.
_م….من قصد جسارت نداشتم اقا
_قصدشو نداشتی ولی جسارت کردی، دفعه بعد توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن!
قبل از آنکه شرمنده سر پایین بی اندازد سهیل، کمند را سمتش پرت کرد.
مهران بهت زده کمندی را که نزدیک بود بی تعادل زمین بخورد در آغوش گرفت و سهیل، با دو قدم خودش را به او رساند.
دست برد پشت کمرش و اسلحه او را نیز برداشت!
سارا خواست از این فرصت استفاده کند و سمت دخترک بدود اما برادرش تشر زد:
_وایسا سر جات!
‌ با صدای بلند او همان جایی که بود خشکش زد…..چرا یک پارتی تا این اندازه عصبی اش کرده بود؟
تعجب می‌کرد در صورتی که می‌دانست واکنش دیگری را از جانب برادرش نمی‌بینند.
سهیل از در فاصله گرفت و یک اسلحه را سمت دخترک لرزان و دیگری را سمت آنها نشانه گرفت.
لب زد:
_قدم از قدم بر دارید میزنمتون! شوخی ندارم
کمند از مهران فاصله گرفت و بدون نگاه کردن به صورت او کنار پدرش ایستاد.
شاهرخ نگاهی به گلی حیران انداخت.
_سیروس پشت خطه هنوز؟
گلی با چشمانی گشاد شده سر تکان داد.
_بله آقا
_بهش بگو خودم بعدا بهش زنگ میزنم
یلدا با هق هق روی زمین آوار شد…..هیچکدام دلش را گرم نمی‌کردند جز کوروش
اصلا کوروش کجا بود؟ کجا بود باز جلو بیاید و نگذارد سهیل کاری کند؟
سارا لب زد:
_داداش، دست از سرش بردار!
_متاسفم که تو اینو تعیین نمیکنی آبجی
دستی به صورتش کشید…..کلافه بود، همچنین ترسیده
نگاهش کاوه را نشانه گرفت، او اما گیج بود.
گلی خواست برود اما کمند دستش را چنگ زد و چاقو را از میان انگشتانش بیرون کشید.
سارا هول کرد.
_داری چیکار میکنی؟
قبل از اینکه کاری کند بی‌صدا لب زد:
_برو سمت یلدا!
فرصت تحلیل نداشت، کمند سمت سهیل دوید اما او حواسش جمع بود!
تفنگی که سمت آنها نشانه گرفته بود را میان دندان هایش گرفت و تا که کمند نزدیکش شد با پایش درون شکمش کوبید.
اخش بلند شد و او همینکه مچ دستش را گرفت سارا سمت یلدا دوید اما سهیل گلدان رو به روی خواهرش را نشانه گرفت و شلیک کرد!
گلدان چند تکه شد و او از وحشت جیغ کشید……سهیل اخم کرد و کمند را روی زمین انداخت.
درست جلوی پای خودش
مهران عقب کشید…..بحثشان ربطی به آنها نداشت.
فاصله گرفت و رو به پسرکی که با خود آورده بود اشاره زد که بروند.
پسرک انگاری هنوز عادت به دیدن اسلحه و تیر و تفنگ نداشت که با ترس در گوشه ای پنهان شده بود.
اسلحه را از دهانش برداشت و فریاد کشید:
_گفتم هرکس جلو بیاد میزنمش فکر کردی واسه تو استسنا قائل میشم سارا؟
خواهرش به دیوار چسبید و اشک ریخت…..سهیل سرش داد میزد؟ تهدیدش میکرد؟
_اینجوری منو نگاه نکن بهت گفتم اگه بخوای از خوب بودنم سو استفاده کنی تو ام مثل بقیه میشی، با تو ام مثل اونا رفتار میکنم!
پس یه گوشه وایسا، نزار رابطمون خراب شه
کمند دست دراز کرد تا چاقو افتاده را دوباره بردارد اما پسر عموی وحشی اش پایش را محکم روی دستش گذاشت.
ارام جیغ کشید.
_روانی دستم شکست!
شاهرخ عصای درون دستش را به زمین کوبید……هرچه در مقابل کله خراب بودن سهیل کوتاه آمده بود دیگر بس بود!
_این خونه هنوز بی بزرگ تر نشده که تو هر غلطی که دلت خواست داخلش انجام بدی!
بنداز پایین اسلحه هاتو، از اول مخالف بودم این دختره اینجا بمونه، حالا که مونده تو حق نداری اینطوری اسلحه بکشی و حرف از میکشم، میکشم بزنی
لبخند سهیل را کسی ندید حتی یلدا، چشم های دخترک را هاله ای اشک پوشانده بود.
نگاهش فقط به جسم سیاه رنگ میان دستان او بود.
_خونه ای که تو بزرگ ترشی مگه خونست؟
کاوه از بی احترامی اش ابرو در هم کشید.
_درست حرف بزن!
_درس ادب به من یاد نده، من فقط با آدمش درست حرف میزنم!
شاهرخ دست روی شانه پسرش گذاشت…..سر کاوه به سمتش چرخید و او پلک هایش را برای اطمینان خاطرش باز و بسته کرد.
دست پایین انداخت و گلو اش را صاف کرد.
_یعنی الان من آدمش نیستم؟
_خیلی خنده داره اگه فکر کنی هستی!
_باشه پس تو ام حواست باشه کی آدمت کرد
خندید.
_عه؟ پس الان آدمم دیگه، از اون جایی آدمم شرمنده اسلحه ها پایین آورده نمیشن
حتما حواسمم هست کی باعث شد یتیم شیم!
دندان سایید و حرصش را سر گلی که هنوز همانجا ایستاده بود خالی کرد.
_تو هنوز واستادی که، مگه نگفتم برو جواب سیروس رو بده؟
زن از جا پرید.
_ببخشید، ببخشید آقا الان میرم!
او که رفت غرید:
_مسخره بازی هاتو تموم کن پسر، پاتو هم از روی دست دختر من بردار
مطیع پایش را برداشت و اینبار روی چاقو گذاشت.
_بیا اینم از دختر جونت
این مسخره بازی ام پسر خودت شروع کرد!
بازوی چپش درد میکرد اما سر سختانه دستش را بالا نگه داشته بود.
کمند همان جا نشست و سرش را بالا کشید.
نگاهش را به او دوخت، کنجکاو بود گذشته را بداند…..بداند که او چرا چنین شده است.
گلنگدن را که کشید دخترک زبان باز کرد:
_توروخدا نکن! غلط کردم سهیل
اما او بی توجه ماشه را کشید!
یلدا چشم بست ولی…..ولی هیچ تیری از تفنگ خلاص نشد.
سهیل بار دیگر ماشه را فشرد اما انگار خشابش تمام شده بود.
یلدا چشم های دو دو زنش را باز کرد و او عصبی تفنگ را گوشه ای انداخت.
سارا دستی زیر چشمانش کشید، دیگر برایش مهم نبود برادرش سمتش شلیک می‌کند یا نه فقط سمت یلدا دوید!
صدای شماتت گر سهیل هم باعث نشد صبر کند.
خودش کنار یلدا پرت کرد و دخترک را در آغوش گرفت.
یلدا از ته دل گریست…..فقط بیست سالش بود.
چرا باید این حجم از استرس را تحمل می‌کرد؟
_برو کنار!
_داداش برام مهم نیست میخوای با من مثل بقیه رفتار کنی یا نه، واسم مهم نیست که شلیک میکنی یا نه
من نمیزارم بلایی سر یلدا بیاری!
اسلحه مهران را پشت کمرش گذاشت.
_نمیری کنار؟
_نه!
_باشه
قدم جلو گذاشت و کاوه خودش را به خواهرش رساند…..دیگر کسی حرفی نمیزد.
شاهرخ ترجیح داد دهن به دهن او نگذارد…..نا سلامتی بردار زاده خودش بود.
خصلت های او را هم به ارث برده بود!
سهیل بالای سر آن دو ایستاد…..یلدا دست هایش را دور کمر سارا حلقه کرد.
_با گرفتنش فکر نکن نمیتونم ببرمت
برو عقب سارا کاریش ندارم
_یه بار گفتم که، نه!
نفس عمیقی کشید و باز دمش را به بیرون فوت کرد.
خم شد و بازوی یلدا را گرفت…..دخترک جیغ زد:
_ولم کن، ولم کن به من دست نزن!
با یک حرکت او را از سارا جدا کرد و دنبال خود کشید.
توجهی به چهره در هم خواهرش نکرد……یلدا مقاومت می‌کرد ولی زور سهیل بیشتر بود.
از اتاق کار شاهرخ بیرون زدند و زمانی که به پله ها رسیدند، کتایون را دیدند که با پوزخند تماشایشان می‌کند.
سهیل زیر لب حرفی را زمزمه کرد که کسی نشنید.
پله‌ی اول را که بالا رفت سر به سمتش چرخاند.
_به نفعته بیای بالا وگرنه با سر میخوری زمین
_نمیخوام، ولم کن نمیخوام باهات بیام!
_خفه شو دختر امجدی
یلدا چند پله را بالا آمد اما یک آن نرده‌ی طلایی رنگ را چسبید.
_میخوای چیکار کنی ها؟
_چقدر حرف میزنی د بیا دیگه!
دخترک را سمت خود کشید و مجبورش کرد پله های باقی مانده را هم بالا بیاید.
پایشان را که به سالن طبقه دوم گذاشتند چشم یلدا به کوروشی خورد که میثم کمکش می‌کرد راه برود.
جیغ کشید:
_کوروش، توروخدا نجاتم بده!
پانسمان خونی کنار شقیقه اش دلش را به درد آورد…..به خاطر او چنین شد.
خودش را در جهت مخالف سهیل کشید.
_نمیخوام باهات بیام، مگه نگفتی کاریم نداری پس چرا منو گرفتی؟
کوروش از میثم فاصله گرفت سعی کرد چند قدم بردارد اما سر گیجه امانش نمی‌داد.
دست به دیوار گرفت تا زمین نخورد.
_سهیل میخوای چیکار کنی؟
عصبی مکث کرد.
_نمیکشمش ولی قول نمیدم کار دیگه ای باهاش نداشته باشم!
روح از تن یلدا پر کشید.
_یعنی چی؟
در اتاقش را باز کرد و دخترک را روی شانه راستش انداخت.
یلدا به کمرش مشت کوبید.
_منو بزار پایین، میخوای چیکار کنی؟
سهیل او را به داخل اتاق برد و یلدا نام کوروش را فریاد کشید.
اما کوروش در جایش خشک شده بود و زمانی به خود آمد که در اتاق محکم به هم کوبیده شد.

نمک و فلفل را به خورشت فسنجانی که درست کرده بود اضافه کرد.
غمگین به غذاها خیره شد.
امروز دیگر به بیمارستان نرفته بود…..حال همسرش خوب بود.
یکی دو روز آینده هم نیز مرخص میشد.
دیگر نگرانی هایش محدود میشد به فرزندانش
ناگه صدایی را شنید که باعث شد چشم گرد کند.
_اندازه منم غذا داری مهری خانم؟
مادر نبود اگر این صدا را نشناسد…..چرخید و با دیدن شازده پسرش ذوق کرد.
_یاسر؟!
لبخند زد.
_جانم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x