رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۱

4.5
(108)

_خب خسته نباشی!

نگاهش افتاد به مردی که داشت خیلی راحت قهقهه میزد…
حق داشت بخندد، او که درد کمر و گردن را نمیکشید!
او که مثل خودش روی زمین سرد و نشسته توی انباری نخوابیده بود!

سعی کرد بی تفاوت باشد و بازم هم سکوت کند…ولی یک روز این سکوت را میشکند و انتقام این همه سال زجر کشیدن را از خانواده اش میگرفت…

چشمهایش را بست و با آستینش عرق روی پیشانی اش را گرفت…
درد کمر و گردنش امانش را بریده بود!

بعد از تمام شدن کار ها به همان انباری رفت و دوباره روی زمین سرد نشست

زانو هایش را بغل کرد و سرش را روی زانو هایش گذاشت، چشمانش را بست تا کمی بخوابد…شاید دردهایش ارام بگیرند!

____________________________________

با صدای توی حیاط چشمانش را باز کرد

نمیدانست چندساعت اینجا خواب بوده!

_چرا گراشتینش توی انباری؟

_چیه؟ نکنه انتظار داشتی بزارمش روی سرم؟؟

_این کارا ظلمه بخدا…این چه کاریه میکنید مادربزرگ؟ مامان تو یه چیزی به مادربزرگ بگو!

_چی بگم؟ خودمم دلم براش میسوزه، خیلی مظلومه

_شما ها حق دارین اینو بگین
چون شماها که برادرتون نمرده، شماها که عزادار نیستین!
شماها که برادر جوون تون نمرده
دلتون خون نشده هنوز که اینو میگین….من نمیزارم یه اب خوش از گلوی این افریته پایین بره!

_مادربزرگ
ماهم مثل شما عزاداریم…ماهم مثل شما ناراحتیم، ولی اون دختر گناهش چیه؟ مگه اون زده کشته؟

_رسم عروس خونبس برای صد ساله پیشه مادربزرگ…ااخه این چه بلایی بود سره داداش بدبخت من اوردین…بیچاره داداشم عاشق الهه بود، حالا….

_هیس…یواش تر حرف بزنین، میشنوه هاااا

صدای محمد علی بود که این را میگفت

_رفته بودم تو انباری…خوابیده بود

_شاید الان بیدار شده باشه!

_نه نشده

_داداش جان، بیا براش شام ببر…شاید بیدار شده باشه

_لازم نکرده ببری

_واااا
میمیره از گرسنه گی!

_مادربزرگ دیشبم نزاشتی براش غذا ببرم…بیچاره گشنه خوابید

_هههههه….
بزمَجه، فکر کردی ندیدم نصفه شب رفتی براش غذا بردی؟ فکر کردی من خواب بودم؟؟

_خب برده که برده
بمیره خونش می افته گردن ما

چرا این جماعت این طور میکردند…
از حرف هایشان مشخص بود همه دل پاک و ذات درستی دارند، ولی این خورشید بود که ذاتش بد بود!

توی محل هم هیچ کس با خورشید خوب نبود…

خورشید با همه دعوا داشت و از همه کینه به دل داشت….خداروشکرکه هیج کدام از بچه و نوه هایش مثل او نشدند…

(واقعا خداروشکر🤣🙄)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

عالی بود❤❤
خوزشید خیلی عفریته س🥺😂

لیلا ✍️
9 ماه قبل

😥💔

عاشق سکانس‌های مهیار و مائده‌ام کاش بیشتر ازشون بزاری واقعا همشون خوبن جز خودِ خورشید که اونم حتما سر چیز مهمی به این حال و روز در اومده

فاطمه
فاطمه
9 ماه قبل

یعنی میشه مهیا عاشق مائده شه💔🥲

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

آخرش 😂😂😂
عالی

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Setareh
دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

عالی💞
بیچاره مائده😥
امیدوارم یه روز انتقام رو از خانواده اش و مخصوصا خورشید ، بگیره

تارا فرهادی
9 ماه قبل

رمانتو دوست دارم سحری از رمان اولت یعنی ارباب عمارت خیییلی پیشرفت کردی همینجوری پر قدرت ادامه بده😘❤️

تارا فرهادی
9 ماه قبل

فقط بیچاره مائده از سختی های که داشت آدم دلش میگیره که توی این دنیا فقط فقط بلدن به زن ها توهین و تحقیر کنن زور بگن متاسفانه این نمونه ی بارز مرد سالاری توی کشور ما و خیلی کشور های دیگه که حقوق زن رو پایمال میکنن حتی دیدم به همسراشون توهین میکنن کتکشون و این کارها مایه افتخار میدونن
چی بگم واقعا افسوس داره😔

ساناز
9 ماه قبل

سحر جون چرا پارت نمیزارین 😥

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x