رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت سوم

4.7
(63)

چشم هام داشت از حدقه در میومد این چی میگفت واس خودش؟مگه پدر کشتگی داره با من!
اخخ که دلم میخواد هر چی زبونم میچرخه بارش کنم.ولی حیف! حیف که بی پولیم اگر مارو ازینجا بیرون کنه دیگه هیچ جایی واس رفتن نداریم.
با یاد آوری بدبختی هام آهی از ته دل کشیدم
و یه قیافه ی مظلوم و بدبختانه به خودم گرفتم عین گربه ی شرک اینکه من کی انقدر زبونم کوتاه شدو مظلوم شدم و نمیدونم.
با اجازه ای گفتم و راهمو کشیدم رفتم.یه پوز خند صداداری نثارم کردو در و محکم کوبید و رفت توی عمارت.
جلوی در که رسیدم زانتیای سارا رو دیدم و کنارشم پری نشسته بود اوووف چه جیگر هایی شده بودن حسابی تیپ زده و به خودشون رسیده بودن و صدای بلند اهنگم میومد.
نشستم دیدم دوتا خل و چل یه اهنگ شاد ایرانی گذاشتن و همینطوری قیافه هاشون و کج و کوله میکنن.
منم خندم گرفته بود واقعا که این دوتا همیشه روحیه ی من و عوض میکردن.
جفتشونم خیلی پولدار بودن بخاطر اخلاق ساده و بی ریا ی من باهام دست دوستی داده بودن خیلی هوامو داشتن خداروشکر که توی این وضعیت زندگیم لااقل این دوتا رو داشتم که منو ازین حال و هوا در بیارن.
-تولدت مبارک پری خوشگله الهی تا موهات اندازه ی دندونات سفید نشدن از حالت ترشیدگی دربیایی خواهر جوونم. و بعد ماچ پر عشوه ای براش فرستادم.
-کووفت بگیری کمند حتی تبریک تولدتم عین آدمیزاد نیست.
اگر من این رل نیستم چون خودم نمیخوام خره وگرنه کم نیست واسم.
سارا:شما دوتا هیچوقت آدم نمیشید هیچ خری نمیاد شماهارو بگیره.
من و پری باهم یکصدا اسمشو صدا کردیم و ریختیم سرش مشت کوبیدیم توی بازوهاش و پس کلش تا این باشه که دیگه ازین حرفا بارمون نکنه.
بعد یک عالمه سرو کله ی هم کوبیدن بالاخره راه افتادیم و به سمت کافه رفتیم.
اوووف چقدر شلوغ بود این پرم به هر کسی رسیده توی دانشگاه دعوتش کرده!!!!!
هیچم از پسرای خوش تیپ کم نزاشته دختره ی ترشیده!ههه
بچه ها با دیدن ما سوت کشیدن و دست زدن بعدشم آهنگ تولد اندی پلی شدهمگی دست میزدن و میخندیدن جمع بچه های دانشگاه انقدر خودمونی و قشنگ بود هر کسی نگاهشون میکرد خیال میکرد این آدما هیچ غمی توی سینه شون ندارن.
وقت فوت کردن ششمع پری رسید بهش گفتم که توی دلش آرزو کنه.
یاد تولد امسال خودم افتاده بودم…
مامانم یه کیک پرتغالی ساده درست کرده بود روشم با چند تا اسمارتیس و سس شکلات تزئین کرده بود.
وسط کیک ام یه شمع ساده داشت که حتی عدد تولدم ام نبود.
فقط من و مامان شوکت بودیم توی آشپزخونه شمعمو فوت کردم و قبلش از خدا خواستم من و ازین بی کسی و تنهایی نجات بده.
مامانم گردن بندشو باز کردو بهم هدیه داد.
تنها یادگار مادرش بود!
یه قلب که اسم مادر بزرگ وسطش هک شده بود .چیز دیگه ای برای هدیه دادن نداشت و من چقدر بابتش ممنون بودم.
تولدم خیلی غریبانه برگزار شد .
و بعد من و مامان جفتمون رفتیم دنبال کارا.
با بشکن سارا از فکر بیرون اومدم.
-دختر کجایی تو باغ نیستی؟!
-اینجام. داشتم فکر میکردم چه روز خوبی بود ممنون.
-میدونی که از خواهر برام نزدیک تری کمند هر وقت هر مشکلی داشتی یا کسیو خواستی که همدم حرفات و دردات باشه یادت باشه من همینجام.
-فدای ابجی نازم من تورو نداشتم چیکار میکردم؟!
-اووو پس من چی تولد منه ها حواستووون هست!؟
سه تایی همو بغل کردیم و کلی خندیدیم.
اون روز با وجود دوستام و بچه های دانشگاه خیلی خوش گذشت برای ساعاتی تمام دردامو فراموش کردم .
وقتی بگشتم عمارت هوا تاریک شده بودو چراغ های عمارت خود نمایی میکردن.
نگهبات در و برام باز کرد و من داخل شدم.
از ترس اینکه بازم با اون آراد اعجوزه رو به رو شم خیلی آروم راه اتاقمو پیش گرفتم.
همین که میخواستم دستگیره رو پایین بکشم پشت سرم کسیو احساس کردم یهو برگشتم و با دیدنش هیین بلندی کشیدم.
-آقا شما که منو نصف جوون کردید این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟!
-ساعت و دیدی؟!من باید این سوال و از تو بپرسم .ببینم تو صاحاب نداری؟!تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکردی ها؟!
اخرشو تقریبا داد کشید گفت و حسابی کفری نگام میکرد. بسته دیگه هر چی این زبون و بستم و لال شدم.
– به شما چه اصلا نشستید اینجا هر کی میره و میاد باید پیش شما کارت بکشه؟واسه چی کشیک منو میدید.
-نه بابا!انگاری بچه مایه داره خورده به تورت زبونت دراز شده!کوتاهش میکنم حالا ببین.!
بعدشم خیال کردی ارزشی داری واس من؟ اومدم آب بردارم دیدم یکی عین دزد داره میاد تو دیدم تویی!
-چه دزدی آقا دارم میرم توی اتاقم شماام بهتره آبتو برداری بری استراحت کنی .فردا جشن خواهرته خسته ی سفر ام که هستی.
دست از سر من بردار.
-من زبون تو بلبل زبون و طوری کوتاه میکنم دیگه صداتم در نیاد..
حرصی نگاش کردم و رفتم توی اتاق درو که میبستم گفت:
-راستی شبا در اتاقتو قفل کن دیدی یکی بی هوا اومد سر وقتت .
عمارت به این بزرگی اعتباری بهش نیست کوچولو.
این الان منو تهدید کرد یا چی!!!!!
نمیدونم ترسیدم یا خواستم احتیاط کنم ولی شناختی ازین پسر تازه از سفر برگشته نداشتم پس درو قفل کردم و نفهمیدم چطوری لباسامو کندم و فوری خوابم برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x