رمان آیدا

رمان آیدا پارت 16

3
(424)

با خباثت نگاه آخرش را به چشم های ترسیده اش انداخت و از اتاق خارج شد

نمیتوانست واقعیت باشد
مگر شهر هرت بود هر طور دلش خواست رفتار کند

امکان نداشت!

نگاهی به تلفن روی میز انداخت و زیر لب با ترس زمزمه کرد:

-حتما میاین دنبالم

بغض گلویش را گرفته بود با حرص و عصبانیت از اتاق خارج شد و به طرف آشپزخانه راه افتاد

حوصله ی هیچ کاری را نداشت.
زهره مشغول جمع و جور کردن وسیله ها بود و حرکاتش از همیشه تند تر شده بود

آرام گفت:

-چه با عجله،خسته نباشی

زهره نیم نگاهی به صورتش انداخت و گفت:

-باید تا عصر تموم بشه کل کارام

متعجب و کنجکاو گفت:

-عصر چه خبره؟!

-آقا داره از ایران می‌ره و منم دیگه کارم باهاش تموم میشه

سام شوخی نمی‌کرد؟!

حرفی نزد و تنها به تلفنی که به پدرش کرده بود فکر کرد
شاید از طریق آدرس شماره ی تلفن جایش را پیدا کنند
البته قبل از آنکه خیلی دیر شود!

در سکوت خیره ی زهره شد و ذهنش کاملا مشغول حرف های پدرش بود

اگر واقعا مدرکی از سام گیر بیاورد شاید کارش تمام شود
شاید سام را تا ابد از کثافت کاری هایش باز دارد

پدرش حتما چیزی میدانست و می‌گفت!

موبایل زهره که روی کابینت آشپزخانه بود عجیب وسوسه اش میکرد زنگ بزند یا حتی پیام دادن هم کارش را حل میکرد.

شاید اگر حرف های پدرش را قبول کند همه چیز زودتر به پایان برسد
گرچه در کنار سام بودن نفرت انگیز ترین و شاید ترسناک ترین تراژدی زندگی اش باشد!

شاید اگر زهره برای کاری از آشپزخانه خارج شود گوشی اش را بردارد!

…..

با حرص و عصبانیت از اداره ی پلیس خارج شد و کنار در روی پله نشست

فکر میکرد شاید شماره ی تلفن راهی باشد برای پیدا شدن دخترکش
اما زهی خیال باطل!

آدرس تلفن برای جایی بود که سالها بود کسی در آن خانه زندگی نمی‌کرد

او سام را خوب می‌شناخت و شاید ترسش از همین شناختش بود.

نگاهی به آسمان کرد و زیر لب گفت:

-خدایا کمک کن هرچه سری تر پیداش کنم

نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد

چطور به خانه برگردد!؟
جواب زنش را که مثل مرغ پوست کنده شده را چه بدهد؟
دخترت معلوم نیست در کجایی این شهر است؟

سردرد امانش را بریده بود اما بی توجه به سمت خیابان راه افتاد و برای اولین تاکسی دست تکان داد

همین که سوار شد آدرس خانه را داد اما قبل از آنکه زیاد دور شوند موبایلش روشن شد.

نگاهی به پیامش انداخت و با چشم های گرد شده تند به راننده گفت:

-نگه دار پیاده میشم

نگاه غضبناک راننده هم برایش اهمیتی نداشت
پیاده شد و برای بار دوم پیام را خواند:

“پدر حرفت رو قبول میکنم و تمام تلاشم رو میکنم که کمک کنم تا سام گیر بیافته
فقط لطفا زودتر بیاین دنبالم
جایی که هستم رو به هیچ عنوان نمی‌شناسم و فقط می‌دونم خیلی از شهر دوره”

تنها چیزی که برایش اهمیت داشت شماره موبایلی بود که آیدا برایش پیام فرستاده بود

خواست تماس بگیرید اما اگر موبایل دست خودش نباشد تمام زحمت هایش به باد میرود

دوباره وارد اداره شد و بی معطلی به سمت اتاق سرهنگ راه افتاد

بعد از تقه ای به در وارد شد و گفت:

-ی چیز جدید پیدا کردم

سرهنگ که مشخص بود کلافه بود گفت:

-امیدوارم این بار به دردمون بخوره

موبایلش را روی میز گذاشت و پیام را نشانش داد

-تا وقتی که با شماره تماس گرفته نشه نمیتونیم ردیابی کنیم

میدانست!
اگر خودشان هم تماس می‌گرفتند همه چیز خراب می‌شد

دو ساعت تمام در اتاقی منتظر تماس به شماره بودند

ساعت ۸ شب را نشان میداد که اولین تماس گرفته شد
با عجله از جایش بلند شد و با دقت به حرف هایش گوش کرد

اما چیزی جز حرف های ساده ی دو زن نبود

تنها سرجایش ایستاد و با اضطراب منتظر حرف های سرهنگ ماند
چند دقیقه ای طول کشید که با صدای بلند رو به چند نفر گفت:

-جاشون رو پیدا کردیم ی تیم آماده کنید وقت نداریم اصلا

نفس آسوده ای کشید و زیر لب گفت:

-خداروشکر

یک ساعت طول کشید تا به مکانی که پیدا کرده بودند برسند

خوشحال بود اما خلوتی حیاط ترس را روانه ی قلبش میکرد

از نرده های در نگاهی به داخل انداخت و گفت:

-چطور شده که نگهبانی نداره اینجا

تنها سعی کرد به افکارش پر و پال ندهد

سربازی در را برایشان باز کرد که با احتیاط وارد خانه شدند

اما همه جا سوت و کور بود
گویا کسی در خانه نبود!

با عصبانیت یک یک اتاق ها را گشتند اما آثاری از آنها نبود

پدرش فریاد زد:

-فقط دستم بهت برسه مرتیکه

باز هم دیر کرده بودند!
……

(منتظر کامنت های تک تک شما هستم.

ویو پارت قبل که پایین بود حداقل کامنت فراموش نکنید ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 424

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
53 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
6 ماه قبل

چقدر خوشحالم که بابای آیدا پیداشون نمیکنه🤣🤣🤦‍♀️🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

عالی بود سعید جووونم😘❤️
کم پیدایی😁

نازنین
نازنین
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

آره والا منم خیلی خوشحالم

مائده بالانی
6 ماه قبل

خیلی خوب بود.
سام زرنگ تر از این حرف هاست.
خسته نباشی

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خسته نبلشی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
6 ماه قبل

نباشی

لیلا ✍️
6 ماه قبل

خسته‌نباشی عزیزم، چه اوضاع قاراش میشی شده😂 ولی اگه پلیسا فهمیدن شماره تلفن برای خونه‌ایه که سال‌هه کسی توش زندگی نمی‌کنه لااقل برن بگردن شاید سرنخی توش بود نباید ساده رد شد

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

خسته نباشی صدتا امتیاز دادم بخاطراینکه که آیدابازم پیش سام موند🤣

Narges Banoo
6 ماه قبل

ای باباااا علم غیب داره سام😂

آلباتروس
6 ماه قبل

سلام قلم خوبی دارید ولی خوب میشه اگه توصیفات بیشتر باشن و کمی سیر آروم‌تر بشه

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

وای چه جالب بود البته فکر کنم بعداً سرهنگ چون دنبال مدرکه نفوذیش رو بفرسته اونم از طریق زهره چون او که نرفته یا حتی شناسایی کسی که زهره باهاش حرف می زد چقدر پیچیده شد 😄 ولی من رمانت خیلی دوست دارم جذب مخاطب,،،👌👏🌹🌹 امتیاز هم ۲۰۰می دم راستی ی چیز دیگه مثل مرغ سر کنده ،🥰👏👏👏👏👏👏👏

مائده بالانی
مائده بالانی
6 ماه قبل

ستی جون کجایی
بیا تایید کن

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
6 ماه قبل

همش میترسم بلایی سر آیدا بیارن🥺😥🤕
عالی بود سعیدیییی✨️🥰🤍

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

عزیزم مثل همیشه عالی .نخوندم شب بخونم نظر میدم 💞🩷🙂

لیلا ✍️
6 ماه قبل

بچه‌ها نمی‌دونم چیکار کنم به نظرتون رمان بعدیم رو اینجا بذارم یا رماندونی تو دوراهی بدیم🤢

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

عه نه سعید…همینجا بزار🥺
شما برین من تنها میشممممم

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

شماره برید من تنها میشم🥺

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  زن اول سامی😜😆
6 ماه قبل

بیا باهم گریه کنیم🥺😭
وای من فردا باید برم دانشگاه😭😭😭😂😂😂

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  Sahar Mahdavi
6 ماه قبل

دلم خیلی گرفتههههه😭😭😭😭

نازنین
نازنین
پاسخ به  زن اول سامی😜😆
6 ماه قبل

چرا عزیز دلم نبینم ناراحتیت رو

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

نمیدونم حس میکنم همه چیم تکراری شده
دلم میخواد پارت بنویسم اما نمیتونم
دست و دلم به نوشتن نمیره
دلم یه انرژی بالا میخواد و چیزی که واقعا حالم باهاش خوب بشه🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  زن اول سامی😜😆
6 ماه قبل

واسه هممون همینه🥲💔

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  زن اول سامی😜😆
6 ماه قبل

چرااا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

🥲💔

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

حمایت و ویو خوبه فقط جو صمیمی و گرم این‌جا رو نداره

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

نمیدونم فعلا دودلم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

همینجا بزار….نرو لیلا…بی من نرو لیلا😂😂😂😂😂
هندیش کردما🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Sahar Mahdavi
6 ماه قبل

اوه کجا مگه قراره برم!میگم رمانو کجا بذارم فعلا به نتیجه نهایی نرسیدم😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

ازنظرم جایی بذارکه می‌دونی بیشتردیده میشه حالابازم خودت میدونی عزیزم ماکه هرجابری هستیم من که هستم صددرصد

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

قربونت بشم من🤗 اصلا سومین رمانم رو حس می‌کنم قشنگتره تازه قلمش رو هم تغییر دارم کلاً محاوره‌ایه خیلی بهتر شده😊
حق با توعه رماندونی از هر نظر خوبه اما خب بازم میگم اینجا بیشتر در مورد رمان و شخصیت‌ها بحث میشه حالا باز باید ببینم چیکار میتونم کنم

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

اوه حالا بیست و شش قسمتش رو نوشتم فعلا نوش‌دارو تموم شه حالا خیلی مونده😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

😂😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

همینجا بزار تروخدا….

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

الان خوندم عزیزم .
حیلی عالی هم هست باعث میشه هیچ وقت خوندنش برام تکراری نباشه.
و این یه چیز عالی هست…
اما حیفه که این قلم به این خوبی آخرش برای ما هیچ سودی نداشته باشه.
ولی خب این سام خیلی مشکوک می زنه چون هیچ وقت نمیتونم پایان رمان و حدس بزنم .چون ماجراجویی هست .

موفق باشی گلم به امید موفقیت های روزافزون💖
مهسا جان😂🩷تو رمان دونی دیدم

دکمه بازگشت به بالا
53
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x