رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۵

4.7
(6)

این بغض لعنتی انقدر بهم فشار میاورد که گفتم الان خفه میشم.
این پسره از سنگ بود دلش چرا باهام همچین کاری کرد اونم جلوی جمع!
بدجور غرورم شکسته بود زبون بی مصرفم بازم تکون نمیخورد. نتونستم حتی از خودم دفاع کنم دختره داشت مسخره ام میکرد و آرادم بهم پوزخند میزد.
تمام تنم از خجالت گر گرفته بود.
نمیدونم چطوری دویدم سمت درو از عمارت خارج شدم.
طوری میدویدم که انگار یکی دنبالم کرده بود.
حتی حواسم نبود که لباس مناسبی به تن ندارم.
فقط چند لحظه که به خودم اومدم دیدم توی یه کوچه ی خلوتم و احساس ترس به کل وجودمو پر کردو جای فرار و خجالت و گرفت.
خداروشکر که کیف دستیم پیشم بود.
اولین کسی که به ذهنم رسید سارا بود و فوری بهش زنگ زدم.
همین که گفت الو صدای حق حقمو شنید با با نگرانی داد زد چیشده!؟
گفتم نپرس فقط بیا.
داشتم لوکیشین میدادم همین که دستم و روی دکمه ی ارسال زدم صدایی شنیدم:

_سلام خوشگگگله از کدوم بهشتی پرت شدی زمین تو!؟
دیگه ازین بدتر نمیشد.
سا تا پسر لات بودن ازونا که لنگ به گردن بودن و تسبیح میچرخوندن.
_گم شدم چیزه الان دوستم میاد زنگ زدم به پلیس نزدیک شید ازتون شکایت میکنم.
_باااشه بابا کاریت نداریم خانمی میخواییم یکم باهم گپ بزنیم همین باووو.
_نمیخوام من حرفی با شما ها ندارم .
با فکر اینکه توی این کوچه ی تنگ و باریک ممکنه چه بلایی سرم بیارن وحشت کرده و بدنم میلرزید.
تمام تنم مور مور شده بود.
یکیشون اومد نزدیک و کمرم و گرفت و کشید سمت خودش.
جیغ زدم و شروع کردم چنگ انداختن بهش.
_جووون وحشیم که هستی رامت میکنم جیگر.
یکی دیگه شون از پشت دستامو گرفت و اون یکیم با فاصله با دستایی که روی چونه اش گذاشته بود نگام میکرد.
جیغ میزدم و فوحششون میدادم ولی فایده نداشت.زورم بهشون نمیرسید.
توی دلم هی خدا خدا میکردم و ازش میخواستم نجاتم بده.
یک دفعه صدای بلند جیغ لاستیکی و شنیدم
تونستم ببینم سارا با یه پسری میدوان سمت من.
_بی ناموووسا میکشمتون.
اون پسر اول پرید سمت اونی که چسبیده بود بهم و پرتش کرد روی اسفالت.
بعدش فوری مشتشو کوبید روی پسر بعدی و لگدشو زد به پسری که از پشت بهش حمله کرده بود.
سارا رسیدو دستم و کشید برد سمت ماشین.
_بدو کمند بدو.
_این آقا چی سارا!؟
_از پسشون برمیاد بدووو بیا توی ماشین.
انقدر این اطراف خلوت بود که پرنده ام پر نمیزد هیچکس نبود بیاد کمک.
نگران پسری بودم که بخاطر من نمیدونستم ممکنه چه بلایی سرش بیاد.
ماشین کمی فاصله داشت نمیتونستم درست ببینمشون ولی صدای دادو فریادشون رعشه به تنم مینداخت.
یکم دیگه این قهرمان تازه رسیده تلو تلو خوران و سریع اومد سمت ماشین.
سوار شدو با گاز زیاد حرکت کرد.
سارا یه شال انداخت روی سرم و بغلم کرد.
_شانس اوردی همیشه توی ماشین شال زاپاس دارم.
نمیپرسم چیشده عزیزم فعلا کمی استراحت کن تا برسیم خونه.
_معذرت میخوام سارا.
اقا شما!……
با صدای نسبتا بلندی جوابمو داد.
_سروشم داداش سارا.
مثل ساراام اروم نیستم.
با این سرو وضع چه غلطی میکردی توی این کوچه ی خلوت!؟؟؟؟
اخرشو با داد گفت طوری که لرزیدم.
_بسته سروش نمیبینی حالش خوش نیست.
بعد صحبت میکنیم.
سرو صورتت داغون شده داداش برو اول سمت درمانگاه معاینه ات کنن.
_من قبرستونم نمیرم با این سر وضع کمند.
میبرمتون خونه بهش یه کوفتی بده بپوشه.
_باشه عزیزم شما اروم باش لطفا.
طولی نکشید که رسیدیم جلوی در سارا.
سروش داداش سارا اخماش تو هم بود و حتی نگاهمون نمیکرد.
بمیری آراد که هر چی میکشم از توا…!
وقتی خیالش راحت شد درو باز کردیم و رفتیم توی حیاط گازشو گرفت و حرکت کرد.
_چیزیش نشه سارا!
_نگران نباش بی فکر نیست میره درمانگاه پیام دادم به دوستش بره درمانگاه سروقتش.
مامانینا نیستن بیا بریم تو یه دوش بگیر استراحت کن منم یه چایی تازه دم بریزم باهم گپ بزنیم.
چقدر ماه بود این دختر!!!! اگر نداشتمش چیکار میکردم!؟
توی حموم اتاق سارا بودم و انقدر گریه کردم که نفسم بند اومد.
بیرون که اومدم دیدم سارای عزیزم برام حوله و لباس تمیز گذاشته تنم کردم و با موهای خیس بیرون از اتاق رفتم.
سارا همراه با کیک و چایی اومد سمتم و کنارم نشست.
با سر پایین نگاش میکردم.
_میدونی چیشد که گریه شد همدم ما آدما!؟؟؟
_نه.
_گریه از وقتی شد همدم که دیدیم آدما برامون همدم نمیشن.
از وقتی چشم باز کردم دیدم هیچکس همدمم نیست حتی خانوادم.
که نزدیک ترین کسام بودن.
پدرم به جز پول و مادر جز قرتی بازی فکر دیگه ای نداشتن.
خیلی وقتا پیش پرستارم تنها بودم که اونم خیلی حوصله ی من و نداشت!
_واقعا متاسفم عزیزم نمیدونستم.
_اینارو نگفتم که احساس تاسف کنی.
اون روزی که توی دانشگاه تنها روی نیمکت نشسته بودم و تو اومدی یادته!؟
همون روزی که برای اولین بار دیدیم همو!
_ارره مگه میشه فراموشش کنم!
اومدم دیدم چشم هات شده کاسه ی خون از بی حالی داشتی غش میکردی نشستم پیشت سبزی قرمه ی مامان شوکت و دوتایی باهم خوردیم.
_اون روز اولین باری بود که من یه همدم داشتم کمند.
بعدش حالم کاملا خوب شده بود.
الانم من بشم همدم تو چی میشه هان!؟
_منم دلم یه دل سیر دردو دل میخواد سارایی!
یکم کیک گذاشتم دهنمو جرعه ای از چایی خوش رنگ و لعاب خوردم.
من کل امروز چیزی نخورده بودم و حسابی بی حال بودم.
صدای قارو قور شکمم که بلند شد جفتمون زدیم زیر خنده.
_من و باش اینجا نشستم بیخیال جای پذیرایی به حرف میکشمت تا چایی بخوری و استراحت کنی منم میرم یکم اشپزی کنم.
_پس بزار کمکت کنم.
_نمیخواد تو توی اتاق یکم بخواب زودی کارم تموم شد میام کنارت.
صدای زنگ گوشیم بلند شد
ای وااای مامان شوکت و به کل فراموش کرده بودم.
مامان با صدای نگرانی صدام کرد
_کمند مادر منکه مردم از نگرانی کجایی تو!؟؟؟
خیال کردم یه طرف باغی پیدات نمیکنم اومدم دنبالت آقا آراد گفت رفتی بیرون!
چیشده مادری حالت خوبه!؟؟؟
_آرره مادر ببخشید نگرانت کردم گشتم نبودی سارا گفت شب تنهاست اومدم پیشش.
_دیگه بی خبر از من جایی نرو دختر
_چشم
_باشه مراقب خودت باش به سارا ام سلام برسون.
_چشم دورت بگردم فعلا.
_کی بود!؟مامان شوکت!؟؟؟
_آرره بنده خدا نگران شده بود
سارا یه بسته لازانیا دستش بود و بوی پیاز داغ میومد.
با سر درد بدی رفتم توی اتاق و پلکامو نبسته فوری خوابم برد…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوا گنجی
آوا
1 سال قبل

😍😍😍

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x