رمان آتش

رمان آتش پارت 61

4.8
(16)

***

جواهر ده…

دفعه اولی که بعد از مدت ها واردش شدم حجم زیادی رو سینه ام سنگینی میکرد…

و حالا ….

حالا حالم خوب بود و خبری از اون سنگینی عذاب آور نبود…

بالای یه تپه ایستاده بودم و به غروب خورشید رو تماشا میکردم..

بچه ها استقبال بینظیری ازمون داشتند و همین کاملا من رو از فکر شیلان و دردسراش بیرون برد..

دلم برای هوای پاک و تمیز اینجا تنگ شده بود و همین من رو کشوند اینجا…

هوا سرد بود اما مسیح و فکر کردن بهش دلم رو گرم میکرد…

داشتم به مسیح و حمایت های زیرپوستیش و اتفاقای بینمون فک میکردم که یاد یه قسمت خیلی خوب توو کتاب “بلندی ها بادگیر” افتادم که میگفت :

” او هیچ وقت نمی فهمید که من چقدر دوستش داشته ام …

نه بخاطر اینکه خوش قیافه هست یا نیست ، موضوع اصلا این چیزها نیست!

به این خاطر است که از خودم به خودم نزدیک تر است … ”

و این قشنگ ترین تعریف از آدم های خوب زندگیمونه !

بهترین تعریف برای مسیحی که من رو بهتر از خودم بلده..

چشمای گرم شکلاتیش که وقتی بهم نگاه میکنه تموم حسای خوب دنیا رو بهم منتقل میکنه..

حس من نسبت به مسیح…

دوست داشتن؟؟ عشق؟؟ نمیدانم..

فقط میدانم بدون اون دیگر نمیتوانم یک قدم هم بردارم..

بیشتر شبیه دوست داشتنه نه؟؟

آخر میگن عشق تند و تیزه اما حس بین ما ملایمه.. آرومه…

داشتم به دوست داشتن فک میکردم که صدای گرمش از پشت سرم به گوش رسید: به چی فکر میکنی؟؟؟

به سمتش چرخیدم و با دیدن چشمان شکلاتی اش نا خوداگاه از دهانم پرید: به اینکه دوست داشتن چه شکلیه..

لبخند گرمی زد و با صدای دلنشینش گف: دوست داشتن چیزی شبیه به گم شدن توی یه آدم دیگست! حالا هر چی کسی رو بیشتر دوست داشته باشی عمیق تر گم میشی … یه جاهایی دیگه نمیدونی برای خودت داری زندگی میکنی یا اون ! حالا دیگه همون آهنگی رو گوش میدی که اون گوش میده … همون کاری رو انجام میدی که اون میخواد ، همون حرفی رو میزنی که اون دوست داره ! حالا دیگه حق داری حسادت کنی ، حالا دیگه چشم به راه بودن معنا پیدا میکنه … حالا دیگه دوست داری نگران باشی ، از یه جایی به بعد اون نفس میکشه تا تو زندگی کنی ! آدم برای دوست داشتن به دلیل احتیاج نداره … اما برای زندگی کردن قطعا یه بهانه میخواد!

باز هم زبانم ناخوداگاه بود که چرخید و پرسیدم: خب بهانه تو چیه؟

خیره به رنگ های زرد و نارنجي درون آسمان صاف آبی گف: تا مدت ها خانواده هام اما الان… نفس..

گفتم: بله؟؟

نگاهی بهم کرد و لبخند زد و چیزی نگفت..

یه دور مکالمه مون رو مرور کردم.. در ته جوابی که بهم داد گفت نفس..

ممکنه منظورش این باشه که من بهانه ی زندگی اشم؟؟

قبلم تند تر تپید.. سعی کردم حالیش کنم شاید سوتفاهم شده اما…

اما اگر این قلب لامصب حرف گوش کن بود که الان اینجا و کنارش نایستاده بودمم و آترا را نکشته بودم…

با خودم درگیر بودم که بعد از چند دیقه سکوت گف: محمد مهدی یه زمانی خیلی دوست دختر داشت… با یه دختره دو سالی بود اما تهش هیچی.. بعد تو یه ماه عاشق آناهیتا شد و رفت خواستگاریش.. حسام کلی باهاش بحث کرد که وقتی دو سال طول کشید که بفهمی یکی رو نمیخوای چطور تو یه ماه فهمیدی طرف بدرد میخوره؟؟

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مهدی جوابی داد که تا مدت ها سوژه ام بود اما الان دقیقا میفهمم حرفش یعین چی… گف:”یه نفر توی دو ماه میتونه احساسی رو درت به وجود بیاره که یه نفر دیگه توی دو سال نتونسته !زمان هیچ کاره ست حسام … اصل داستان شخصیت آدماست!”

با خنده گفتم: چقدرم آنا شخصیت داره..

اون خنده ای کرد و گف: خب باید ببینیش با مهدی چطوریه… تو همش تو جمع دیدیش..

– خب یه جوری بود دیگه… انگار من اومدم شوهرش رو ازش بگیرم..

مسیح خندان گف: به هر حال از من بهت نصیحت خواهر… شوهرت رو دو دستی بچسب…

لبخندی زدم به لحن زنونه اش…

هردومون در سکوت خیره به روبه رو شدیم…

غرق تو افکارم بودم که یه دفعه مسیح پرسید: تاحالا عاشق شدی؟؟ یعنی یکی رو خیلی خیلی دوست داشته باشی؟؟ از یه جنس متفاوت؟؟

– نمیدونم… تو چی؟؟

واقعا جواب سوال مسیح نمیدونم بود؟؟

قطعا این نبود اما زبونم نچرخید…

از روی غرور نبود… دسته خودم نبود که نمیتوانستم بگویم چقدررر دوستش دارم…

شاید اولش که اینجا ایستادم تردید داشتم در دوست داشتنش اما حالا..

بعد از حرف های رد و بدل شده بینمان مگر میشد معترف نشد به دوست داشتنش؟؟؟

مسیح چرخید و رو به رویم ایستاد و خیره در چشمانم شد…

مردمک های شکلاتی رنگش دو دو میزدند…

حس میکردم که چقدر استرس داره و مشوشه…

این مسیح برایم ناشناخته بود…

# راوی

دیگر نمیتوانست تحمل کند..

نمیتوانست دخترک را کنارش داشته باشد اما به او نگوید چقدررر دوستش دارد…

نمیتوانست نگوید رنگ چشم های دخترک چه بر سر دلش آورده بود..

همان روز برگشت از شیراز میخواست بگوید اما نتوانست…

بعدش بخاطر شیلان ترسید دخترک از او دور شود اما چیزی بیشان عوض نشد…

نفس همان نفس مانده بود…

باید میگفت عطر دخترک چه برسرش آورده…

بخدا که اگر نمیگفت این بار میمیرد..

درون چشمان هزار رنگ دخترک که نگاه کرد چیزی در دلش برای بار هزارم تکان خورد…

خیره در چشمان نفسش با احساس لب زد:

“”مثلا اگه ماه نباشه تو برازنده ی جانشینیش هستی !
اگه قند نباشه با خندهات میشه چای تلخ رو سر کشید …
اگه نور نباشه میتونی با مهربونیات همه جا رو روشن کنه !
اصلا انگار تو خلق شدی تا به هستی ثابت کنی بدون همه چی سر میشه …
ولی بدون تو نه !
تو جنست فرق داشت …
جنس قلبت، جنس لبخندت، جنس صدات!
گاهی اوقات فکر میکنم خدا قبل از راهی کردنت موهات رو بوسیده بود …
بوسیده بود که بوی بهشت میدادی !””

قلب نفس دیگر درون سینه اش نبود..

شاید میان این شکلات های براق… شاید میان سینه و کنارقلب مرد روبه رویش.. شاید کنار همین خورشید در حال غروبی که شاهد این لحظه است… هر جا که بود سر جایش نبود و تنها خدا میدانست کجاست!!!

مسیح با تمام احساسش گف: نمیدونم از کی… نمیدونم از کجا… با وجود همه چیز نفس.. اصلا مولانا چقدر حق گفته” من نیست شدم در تو … ” خیلی میخوامت نفس… احساس میکنم عشق و دوست داشتن در مقابل حسیکه نسبت بهت دارم کمه… خیلی کمه…

نفس مات مانده بود.. روز های نوجوانی اش تصور میکرد که مرد موردعلاقه اش چگونه به او ابراز علاقه میکند اما این… این فراتر از تصورش بود..

در حالی که خورشید غروب میکند و آسمان پر از رنگ ها قرمز و نارنجی و آبی است و بر روی دره ای که منظره روبه رویش جنگل بی انتهاست مرد ترین مردی که در عمرش دیده روبه رویش ایستاده و چشمانش… آخ امان از آن چشمان پر از احساسش..

زبانش نمیچرخید چیزی بگوید و مسیح منتظر بود..

هر چه سکوت نفس کش دار تر میشد مسیح نامیدتر…

نکند پایان عشق او همین جا باشد مجبور شود عشقش را همین جا خاک کند…

چشمانش را بست…

تصورش غیر ممکن بود…

چطور مممکن بود تو این مدت کوتاه عشق و علاقه و حسش به نفس انقدر درونش ریشه بدواند که حتی از بین بردنش آن دردناک باشد..

یک دفعه چیزی خودش را به سینه مسیح چسباند…

چشمانش را باز کرد و نفس را دید که محکم مسیح را در آغوش کشیده…

با تعلل دستانش را دور تن دخترک حلقه کرد…

با تعجب صدا زد: نفس!!!

نفس گف: حق نداری بری مسیح.. باید بمونی میفهمی…

مشت های بیجونی به سینه مسیح زد و گف: حق نداری مث خانواده ام بری.. بری میمرم… بفهم مسیح… نباید بری… نباید….

محکم نفس را به سینه اش چسباند و گف: میمونم نفسم… تا هر وقت بخوای میمونم…

نفس میترسید…میترسید از دست دادن عزیزانش… این ترس ها سال ها با او و حال مسیح باعث تشدید این ترس شده بود…

حرف هایش اما عجیب دخترک را آروم کرد…

آن “م” مالکیت ته اسمش کیلو کیلو قند در دلش آب کرد…

با صداایی که از بغض میلرزید گف: تا ابد باید بمونی… پشیمون هم حق نداری بشی… تو مال منی…

مسیح با خنده و در حالی که موهای دخترک را نوازش میکرد گف: البته که مال تو ام عزیزم…

شاید دخترک نگفته بود دوستش دارد اما این برخوردش یعنی اندازه ای که مسیح دوستش دارد او هم دوستش دارد…

بوسه ای به روی موهای صاف و خرمایی دخترک زد و گف: موهای خودت یه چیز دیگه است… نمیتونی بفهمی چقدر دوستت دارم…

نفس سر از سینه مسیح برداشت و خیره در چشمان مسیح گف: میفهمم چقدر دوسم داری… چون… چون منم همون قدر تو رو دوست دارم…

با همین دو جمله آتشی شعله ور شد…

این آتش فرق داشت با آتش ده سال پیش که با نقشه برافروخته شد…

این آتش را خود خدا برایشان روشن کرد…

آتش عشقشان را…

اولین ها فراموش نمیشند هیچ وقت…

مثل اولین کلمه…

مثل اولین قدم….

مثل اولین روز مدرسه….

مثل اولین دوست…

مثل اولین روزدانشگاه….

مثل اولین اعتراف عاشقانه…

مثل اولین بوسه ای که در دل طبیعت و زمانی که خورشید غروب کرده اتفاق افتاد…

مثل اولین….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
10 ماه قبل

وای که چقدعاشقانه بود دقیق منوبردبه روزی که امیر علی اعتراف کرد که دوستم داره🥺🥺🥺

بی نام
10 ماه قبل

بااین تفاوت که اونموقع من هنوز نمی‌دونستم یعنی مطمئنم نبودم چقددوستش دارم بعدشم بجای جواب بوسش کتک خورد🤣🤣🤣

لیلا ✍️
10 ماه قبل

پارت فوق‌العاده زیبا😍😊👌🏻

شیلان گند نزنه به عشقشون پوف😤

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

حالا تو واسه من لبخند دندون‌نما بزن🙄

حرص خوردناتم میبینیم آجی😉

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

باشه هر طور مایلی 😁😁

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

حرص نده لیلا جون🥺🙏🏻
من سر جلد یک یه دور رفتم تو کما برگشتم از حرص 😂😂😂😂💔💔

سفیر امور خارجه ی جهنم
10 ماه قبل

امیدوارم شیلان زندگیشونو قهوه ای نکنه
و وای که چقدرررررررر این رمان قشنگه💜💙، اصن گردنمو میدم برا این رمان
ناموصن 🥺😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
10 ماه قبل

💜🥹

Sogol
Sogol
10 ماه قبل

مسیح مهربون🥲
خیلی خوب مینویسی،حس میگیرم موقع خوندن🩷

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x