رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت15

0
(0)

ایندفعه دادکشید
ویلیام=گفتم ولش کن
مایکل=سرمن داد میکشی؟چکارشی؟
من=بااجازه رلمه
مایکل=چی؟!!اون ک ازتو کوچیکتره
ویلیام=چه ربطی داره؟!!!
من=مهم اینه هرکی میبینتش فک میکنه بزرگتره
مایکل=لااله الاالله!
ازم فاصله گرفت…
مایکل=الان بخاطر الیزابت سرم داد کشیدی داداش کوچولو؟
ویلیام=توحق نداری اذیتش کنی داداش اگه تاحالا چیزی نگفتم بخاطر این بوده ک ازم بزرگتری و بهت احترام گذاشتم اما…اما واقعا دیگه داری غیرقابل تحمل میشی،بریم!
دستمو گرفت و منو برد داخل…
“مایکل”
داشتم دیوونه میشدم این همون داداش کوچولوی من بود؟!!چطور ممکنه الیزابت رلش باشه چطور…باورم نمیشه!مخم داشت میپکید حالم هیچ خوب نبود!!رفتم داخل و باصحنه‌ای مواجه شدم ک به کل عقلمو ازدست دادم!!یه مرده رفته بود و جوسیکارو اذیت میکرد سریع رفتم سمتش و یقه اشو گرفتم…
مایکل=هوی چیکار داری میکنی؟!
مرد=بتوچه!
دیگه بااین حرفش قاطی کردم و هیچی نفهمیدم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم مرده افتاده روزمین…بلندشد،عذرخواهی کرد و رفت…جوسیکا=ممنون
نگاش کردم…مایکل=کاری نکردم،هرکس دیگه‌ایم بود همینکارو میکردم…
“الیزابت”
رژمو پررنگ کردم و خواستم برم بیرون که باقیافه عصبانی ویلیام،که سعی میکرد نشونش نده روبرو شدم…ویلیام=کجا؟
من=بیرون
ویلیام=بااین وضع؟
من=چشه مگه؟خیلیم خوبه
ویلیام=رژتو پاک کن سریع!
من=امر دیگه؟
ویلیام=شال گیراوردی یه شالم بکن سرت
من=بابا عروسیه ها!
ویلیام=اتفاقا چون عروسیه میگم
من=ول کن تروخدا!
خواستم برم که نذاشت…اومد جلو رژمو کمرنگ کرد و عقب رفت…
ویلیام=بااینکه چشماتم یجورین ولی ازاونجا ک کاریش نمیشه کرد میتونی بری
من=وا:/خیلی ممنونم که اجازه خروج روهم دادید آقای واتسون!
بااین حرفم دیگه زد به سیم آخر
ویلیام=الیزابت چن بار گفتم بمن نگو واتسون هااا؟!خوشت میاد منم بتوبگم خانم بل؟
من=هرطور راحتی!
ویلیام=هنوز5دیقه‌است آشتی کردیا باز قهرنکن
بااین حرفش خیلی دلم سوخت…
من=باشه باشه مگه میشه قهرکنم تاوقتی این چشمارو داری
ویلیام=حالا لوس نشو
من=پس من رفتم…
همینکه رفتم بیرون دیدم مایکل داد و بیداد راه انداخته و جوسیکا یه گوشه وایساده دیگه نرفتم جلو چون خوب میدونستم مایکلم ازویلیام بدتر مواقعی ک عصبانی میشن ابدا نباید بهشون نزدیک شد که مرگت حتمیه!یکم ک مردرو زد انگار ک آروم شد و ب خودش اومد مرده پاشد معذرت خواهی کرد و رفت،بخیر گذشت واقعا!اونشب عروسی خیلی خوش گذشت باویلیامم ک آشتی کردم دیگه بهترازاین نمیشد…آخرای شب که عروسی تموم شد برگشتیم خونه…البته قبلش رفتیم پیش عروس داماد و بهشون تبریک گفتیم،یبار باویلیام رفتم یبارم باخانوادم،ویلیامم همینطور…راستی نگفتم کیتی ازقبل روی آقا داماد کراش بود و آخرشم بهش رسید:)ایکاش منم اینده‌ای مثل اون درانتظارم بود…امروز کلاس داشتم…لباس بابامو پوشیدم و راه افتادم..‌.چون کوتاه بود فقط دعا میکردم که ویلیامو نبینم…وقتی به مغازه مایکل نزدیکتر شدیم استرسم بیشترشد…ویلیام روبه روی من نشسته بود سر در گوشی تیپ مورد علاقه منم زده بود و یکدفعه کلا حالم بهم خورد…تموم بدنم بی حس شد و نتونستم نگاش کنم اما جسیکا میگفت یه نگاهی سرتاپا بهت انداخت و اخم کرد و بعد سرشو کرد تو گوشی…واقعا خاک برسرم!کلاس که تموم شد…با جسیکا برمیگشتیم خونه..‌.
من=جسیکا!میشه یه چیزی ازت بخوام؟
جسیکا=ارهههه…
من=میشه آروم راه بری؟میخوام واضح ببینمش
جسیکا=باشه بیا
من=میشه یکم آروم تر؟خیلی آروم خب؟
جسیکا=باشه…
من=خوبه رفتن انگاری!هست؟نیست…نیست…هستتتتت عزیزم
باخنده گفت…
جسیکا=بستنی میخوره
رو یکی از صندلیای روبه رو پشت میز نشسته بود…سر خورده بود و راحت نشسته بود و داشت لواشک میخورد،ویلیاممممم خاک بر سر من…من غلط کردم اصن دیگه هیچوقت لباسای کوتاه نمیپوشم فقط اینبار منو ببخش منتظر بودم نگام کنه…منو ببینه…آروم آروم داشتیم راه میرفتیم…خیلی آروم!سرشو اورد بالا و نگام کرد..‌.بای بای کردم…با لبخندی که مشخص بود مصنوعیه،اما…اما…یهو از جاش پرید صاف نشست بددددجور ذوق کرد و ازم بای بای کرد واییییییی ویلیاام الاهی من فدای اون چشای قشنگت بشمممم…شب که برگشتم حوصلم سررفت و
من=مامان یه سر برم بیرون؟عصر کسی نبود الان انا اینا برگشتن..‌.
مامانم=اره پاشو با دادشت برو…
من=باش
رفتیم بیرون همونطورکه از صدای ضربه های تند توپ حدس زدم ویلیام بیرون بود،یه شلوارک پوشیده بود همونی که چند هفته پیش دیدمش با تیشرت سبزش،فوتبال بازی میکرد منم رفتم دنبال آنا بعد خجالت کشیدم صداش بزنم پس بیخیال شدم پیش داداشم نشستم…یکم بعد رفتم واسش دوچرخه‌اشو آوردم و جلو در خونه خودمون نشستم و در همین حین جوسیکا پیام داد…
من=جوسیکا جاااان هرکی دوست داری وایسا نرو ویلیام بیرونه میخوام یکم برم رومخش!
جوسیکا=باشه…
من=بزنگگگگگگ
نتش خرااااب بود و نمیشد اصلا زنگ بزنه یه چند روزی بود نت بدجور میرفت رومخم کلا نابود بود.‌‌..ویلیامم توپشو که انداخت سمت من که بفهمه قضیه چیه یهو نته از سکته در اومد و گوشیم زنگ خورد…بایه حرکت تند برگشت سمتم و…
من=عهههه…الو
اعصابش پودرشد یهو داد زد…
ویلیام=بدو دیگهههه زودباششششش اهههه
یه شوت تند زد توپ و به داد زدناش ادامه داد…فک کنم قشنگ رنده کردم اعصابشو واااااقعا ایول بهت جوسیکا ولی گناه داشت خدایی نمیدونم چه مرضی بود داشتم که همش اذیتش میکردم البته باید امیدوار میبودم و مطمئن میشدم که زیاد رو مخش نرفتم وگرنه بوجور انتقام میگرفت،برگشتم خونه سرم خیییلی درد میکرد،رفتم بخوابم اما خوابم نمیبرد…حس میکردم ویلیام دیگه دوسم نداره!کاش میشد آنا دوباره از مانتی میپرسید!درسته!غیرتی میشد و نگام میکرد و میخندید…اما فقط اینا کافیه واسه اینکه دوسِت داشته باشه!؟نه!اون کلا همچین آدمی بود.‌‌..به روی همه میخندید و وقتی یکی یکیو اذیت میکرد غیرتی میشد!پس اینا کافی نیست..‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x