رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۱۱

4.8
(25)

پیراهنم خیس میشد آن هم وجود خون در پیراهنم بود .

گریه هایم طولانی بود، من در برابر او قدرت نداشتم حتی تکان دادن خودم را .صورتم از درد به صورت شدید جمع میشد.

_علی میتونی برام آب بیاری تپش قلب گرفتم ..

با صدای مادر جیغم را بیشتر کردم ، و یهو احسان هم رهایم کرد و من دوان دوان به سمت اتاقم رفتم .

صدایم در نمی آمد ، دهانم از ترس بهم برخورد می کرد. و سریع بالا آوردم آن هم در کف پارکت سرد اتاقم

_و..ا..ی خ…دا

بغض حنجره ام را پاره کرده بود ، احساس کردم دیگر نمیتوانم جرف بزنم .در را قفل کردم .

و گریه کردم ، من باید چیکار می‌توانستم بکنم؟اصلا چه کاری از دست من ساخته بود.؟

احساس سرگیجه داشتم ، با احساس مایه ی گرمی در لباس زیرم با ترس شلوارم را پایین کشیدم .

چشم هایم تاریک میشد انگار در حالت وضعیت خودم نبودم، آب بینی ام رابالا کشیدم .

لکه ی خون در لباس زیرم باعث شد کل دستانم همواره بلرزد . یهو افتادم سمت کمد دیواری و سرم سوزش پیدا کرد

تقه ای به در خورد و مامان زمزمه کرد:

_باران صدا میومد تو اتاقت خوبی ؟

توان اینکه پاسخ بدهم را نداشتم .پشت گردنم را گرفتم که باعث شد چشم هایم بسته شد. آخی گفتم که صدای نگران مادر پیچید.

_باران …باران خوبی؟

و دستگیره را فشار داد اما در قفل بود ، انگار همین قفلی در استرسش را بیشتر کرد که بلند مرا صدا میزد.

محتویات معده ام همه در فرش اتاق ریخته بود و حتی حواسم نبود پاهایم در آن قرار دادم پاهایم لجز شده بود.

اتاقم به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود . ترسیده بودم، اما درد شکم و سرم امان نمیداد.

چشم هایم را بستم، شاید بهتر شوم .و صدای مادر نگران تر شد ، انگار با شکستن خواست در را باز کند.

* * * *

با صدای تیک تاک ساعت بلند شدم ، خوابم می آمد خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم .

پنج صبح بود ، کمی هوا تاریک بود اما بوی الکل و اتانول را حس می کردم که در بیمارستان هستم.

و سوزش دستم که به خاطر سرم بود ، دستم را مقابل چشمانم قرار دادم .تازگی ها زیادی بیمارستان می رفتم.

هوا طلوع نکرده بود و فضا تاریک بود ، یاد همین امشب افتادم که چه اتفاق مرگ باری افتاد. که از ترس قبض روح میشدم.

همین فکر کردنش هم رعشه به بدنم می انداخت

همان موقع در باز شد و قامت مادر نمایان شد ، به من نگاهی کرد و با چهره ی مضطرب که سعی در پنهانش داشت لب زد:

_بیدار شدی..؟خیلی زوده که

کمی بلند شدم و به تخت تکیه دادم و با کمی سرفه پچ زدم:

_خوابم نمی اومد…الان فقط خیلی گشنمه .

بی جواب رفت و من نگاهی به لباسم کردم ، لباس بیمارستان تنم بود و کمی قفسه ی سینه ام میسوخت. و همچنین معده ام قار و قور می کرد.

با صدای مادر از فکر بیرون آمدم ، کاسه ی سوپ را دستم داد و آرام گفت:

_بیا اینم سوپ ..

قاشقی را پر کردم و آن را در دهنم گذاشتم ، تا کمی جون بگیرم ..سوپ آنقدر خوشمزه نبود بی نمک بود اما بهتر از هرچیزی !

_باران ازت یه سوال میپرسم .

کنجکاو نگاهش کردم ،دلیل سوال کردنش چه بود همانطور که سوپ جو را قورت دادم گفتم “چی هست؟”

_چرا از بیرون صدای جیغ تو میومد؟بعد رفتی اتاق حالت بد شد.؟ هوم

لب برچیدم ، توقع همچین رفتار را از مادر داشتم ..چون او خوابش سبک بود.

اما من دوست نداشتم چیزی از اینکه من زجر می کشم بداند، و او هم در این تله بیندازم. او هم دچار همین اتفاقات میشد.

_چیزی نیست ، خواستم آب بخورم پرید گلوم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝓗𝓪 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
6 ماه قبل

مرررسی که پارت گذاشتی
امیدوارم انرژیت واسه پارت‌های بعدی و بعدی هم بیشتر باشه و با ذوق ادامه بدی تا آخرش.

خیلی بده که تو صحنه‌های ترسناک همیشه قربانی تنهاست و مجبوره قربانی بمونه و کسی که مسبب آزار و عذابشه راه‌های ارتباطیشو با اطرافیانش می‌بنده.

راستی امیدوارم بچه سقط نشده باشه!

البته اگه حامله بود که خب… بازم شک دارم جنین زنده باشه.

به هر حال خدا قوت!

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

عالی دلم برای باران میسوزه آدم بمیره بهتره تا همچین زندگی داشته باشه😱😭🤣

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

واقعاااا 🤣🤣🤦🏻‍♀️
منم حاضرم بمیرم اما هرگز این طوری نشه🥺😂
تصورش ترسناکه چه برسه به خودش

واقعا زیبا بود
خسته نباشی گل

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

حمایت🥰

تارا فرهادی
6 ماه قبل

وااای باران بیچاره واقعا منتظر اون روزی هستم که باران بتونه طعم خوشبختی رو حس کنه🥺
خسته نباشی حدیثی😘❤️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

پارت میخوامممم
چرا نمیزاریییی

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x