رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۷

3.5
(69)

تلفنم را دستم گرفتم ، لرزش دستانم باعث میشد که چند بار گوشی از دستم بیوفتد.

گوشی ام آنتن نداشت شماره ی ۱۱۰ را گرفتم و باران شدید به گوشی ام می‌خورد و تلفنم چشم به هم زدن خاموش شد.!

باران سرد حتی به پوست صورتم برخورد می کرد و باعث میشد بیشتر بلرزم‌.

دندان از لرز بهم برخورد می کرد ،اشک از چشمانم خارج شد ،تلفنم را چند بار روشن کردم اما سوخت تلفنم ..گلسش خط افتاده بود و آب هم داخلش رفته بود.

با تمام قدرت پرتش کردم آن سمت .پاهایم می لرزید .نمیدانم از هوای سرد بود یا ترس..

این دفعه با سایه ی یک نفر سرم را برگرداندم ، از ترس مردمک های چشم هایم گشاد شده بود.

فرشته بود، صورتش سوخته بود…این کار ها را من کرده بودم ‌..مسبب همه ی اینا من بودم..

من فکر کردم او را از بین بردم اما همه اش خیال بود.

عقب عقب می رفتم و در دلم همه ی دعا را می‌خواندم اما هیچ زبانم نمی‌چرخد تا حرف بزنم .

گریه کردم از شدت تپش قلب انگار قرار بود قفسه ی سینم شکافته شود ..چشم هایم از گریه تار شده بود.

شکمم درد می کرد فرشته پا نداشت تازه داشتم به پایین تنه اش نگاه می کردم ، به جای پا سم بود..مثل سم اسب ..

شکمم باعث شد چشمانم جمع شود ..دویدم باران مثل شلاق به صورتم می‌خورد.

_فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی ‌..این اول راهه

چشمانم سیاه شد، میخواستم بلند شوم ،کل بدنم می لرزید ..سرد بودم مثل جنازه، شکمم انگار تیر از آن خالی شده که حتی نمیتونستم به آن دست بزنم.

جیغ کشیدم…اما انگار بیهوش شدم، از درد شدید بدنم …و یخ زدن پوستم ..اما من این را نمیخواستم.

با بوی الکل ، و چشمانم که انگار وزنه ی صد کیلویی روی آن گذاشتند بلند شدم.

خواستم دستم را بلند کنم که با دیدن سرم مردمک چشم هایم گشاد شد ، مامان در حال خواندن قرآن بود .احسان نگاهی به من انداخت و لب زد:

_مامان جون، باران بهوش اومد…

مامان کنارم اومد، کمی خودم را بلند کردم‌ و تکیه دادم و گفتم :

_من اینجا چیکار می کنم…

و کمی سرم را ماساژ دادم،چشم هایم کمی تار میدید ..دوست داشتم دوباره بخوابم .

_بیهوش شده بودی باران..میدونی دلم مثل سیر و سرکه مبجوشید ..

احسان لیوان آب قندی را در دهانم ریخت..گلویم خشک بود.

با این حرف مامان ریحانه یک لحظه فهمیدم عمق ماجرا چیست..

“فرشته،خاموش شدن ماشین،رعد و برق بارون…”

_ماماااان ..

دستم را محکم گرفتم ،دستش خیلی گرم بود یا من خیلی سرد بودم با نگاه عاجزانه و احسانی که کنجکاو نگاهم می کرد گفتم:

_من همش فرشته رو میبینم هر…

با باز شدن در مادر سرش را برگرداند و دکتر با سلام وارد شد..هنوز دستم مادر را محکم گرفته بودم.

_سلام خانم سعیدی بهترید انشالله .؟

به دکتر نگاهی کردم ، موهای سفیدی داشت و مسن بود .لبخندی زدم و سرم را تکان دادم ،

_خب خانم سعیدی حتما باید استرس و ترس و از خودتون دور کنید مگرنه کم مونده بود جنین سقط بشه.مخصوصا تو هوای سرد و بارونی.

جشم هایم را بهم فشار دادم ،خون به مغزم نرسیده بود..سکوت کردم چی میگفتم..؟
تنها کسی که می‌توانستم با آن رازم را در میان بگذارم مامانم بود.

_مراقب باشید حتما.

مادر لبخند ملیحی زد و از او تشکر کرد و او هم با کمی مکث بیرون رفت..
بابا همان موقع آمد، و با کلی صحبت رسیدیم به خانه.

گشنه ام بود خیلی خیلی زیاد ..
با صحبت مامان و بابا متوجه شدم که یک نفر آن وضعیت من را دیده و سریع آمبولانس خبر کرده‌‌.

مگرنه ممکن بود جانم هم از بین برود.
احسان سکوت کرده بود..میدانستم حس غریبی دارد.از اول هم نسبت به خانواده ام داشت.

آن موقع که به مادرم توهین کرد،شرمش شده بود به چشم های مامانم زل بزند.

در اتاق نشسته بودم مشغول اتو کردن مانتو ام شدم که مامان در اتاق را باز کرد و پچ زد:

_باران …دیگه از فردا نمیری سرکار .!

به صورتش خیره شدم،چشمانش برق میزد و معلوم بود که قصد شوخی ندارد.

_چرا؟

اخم کرده به صورتم خیره شد ،دندان قروچه ای کرد و با حرص گفت:

_خسته ام کردی باران …هر بار میری سرکار یه اتفاقی واست میوفته.

بلند شدم و مانتو ام را تا کردم ، همینطور پرسیدم:

_یعنی تنها خونه بمونم؟

_آره خیلی بهتر از اینکه برات مشکل پیش بیاد در ضمن برات سوپ شیر درست کردم بیا بخور.

باشه ای زیر لب زمزمه کردم و او خارج شد ، به صورت خودم در آینه خیره شدم، مثل آدمی که تازه به دوران رسیده بودم ..

کمی لاغر که البته شکمم بزرگ شده بود و موهایی که واژگون رها کرده بودم.

با کش بستم و بیرون اومدم و به احسان لبخند پر محبتی زدم:

_احسان بیا پیش من ، دوست دارن باهم دیگه غذا بخوریم

_آخه ..

دستم را به علامت سکوت بلند کردم‌، برایش سوپ ریختم ، کمی خجالت زده بود مثل پسر بچه ها..!

کمی از سوپ خوردم دیگر آن چیزی که دوست داشتم نبود…

بوی قارچ و پنیری که دوسش داشتم ،برعکس شده بود داشت حالم بد میشد کنار زدم :

_چیشدی ؟
عقی زدم و با دستانم بینی ام را گرفتم و گفتم :

_من نمیتونم بخورم تو بخور من میرم پیش مامان…

احسان سری تکان داد و من با احتیاط از آشپز خانه خارج شدم و به سمت اتاق مامان پا تند کردم،به اتاق رسیدم با تقه ای به در وارد شدم:

به صورت مامان نگاه کردم ، مانتو بلند شیری و شال حریر سرش کرده بود.

لبخند زدم که باعث شد دندان هایم نمایان شود پچ زدم:

_خبریه؟

دسته ی کیف را چنگ زد و با اخم های فرو رفته گفت :

_چرا میخندی؟ دارم میرم خونه ی یکی از همسایه ها تازه اومدن این محله.

و همزمان به آینه نگاه کرد و خودش را مرتب کرد و بدون اینکه اجازه ی صحبت به من بدهد گفت:

_من میرم یک ساعت دیگه میام ، مواظب خودت باش!

با گفتن “باشه ای” زیر لب او از خانه خارج شد .به سمت آشپز خانه رفتم که احسان با صورت خسته گفت:

_باران من خیلی خسته ام میرم بخوابم!

و با ویلچر به سمت اتاق خواب رفت ،تلوزیون را روشن کردم و مشغول دیدن سریال شدم.

میوه های خشک شده ی مامان را که تازه درست کرده بود و مثل چیبس بود را در دهانم می‌گذاشتم و سریال را تماشا می کردم.

خانه در سکوت مطلق بود .

چیبس را در دهانم گذاشتم، صدای خرچ و خروچ میداد عجیب مزه اش برام لدت بخش بود

ساعت ۱۵ را نشان میداد ، حس کردم دیدن فیلم برایم کسل آور شده خاموش کردم

_باران؟

چشم هایم را فشردم، این صدای مادر بود؟با کمی مکث گفتم:

_بله مامان؟؟

_باران…

از مبل بلند شدم ،صدای از حیاط می آمد، به سمت حياط آهسته حرکت می کردم .که یک لحظه یادم آمد مادر بیرون رفته و خانه نیست!

_باران؟

تصمیم گرفتم صدا را دنبال کنم اما صدا در حیاط بود .با خودم فکر کردم شاید همسایه هست که دخترش را صدا می کند..

روسری ام را بی هوا سر کردم و در کوچه را باز کردم، کمی واهمه داشتم .دلیلش هم نمی‌دانستم.

_سلام دخترم خوب هستی ؟

با صدای شوکت خانم که یکی از همسایه های قدیمی بود لبخند دل نشینی زدم و با او سلام و علیک کردم، آخه او هم یک دختر داشت که اسمش باران بود

_ممنون شوکت خانم ، سلامت باشید بقیه خوب هستن؟

و با صحبتی که کوتاه بود شوکت خانم سوار ماشین شد و رفت ، نفس آسوده رسیدم دیگر صدا نمی آید تا ترس را به دلم بندازد.

وارد خانه شدم ، با خودم کلنجار می رفتم که چیکار کنم؟احسان خوابیده بود .و تخت را اشغال کرده بود.خوابم می آمد، بالش را رو مبل گذاشتم .

خداروشکر صدایی نمی آمد و من کمی خوشحال شدم. دراز کشیدم و چشمانم را بستم :

_باران؟

چشمانم را باز کردم ، با دیدن یک زن با لباس های سفید و موهای مشکی هینی کشیدم ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝓗𝓪 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
6 ماه قبل

وااااااااااایییی خدا بگم چیکارت نکنه😂😂😂🤦🏻‍♀️
ببینم از دست تو امشب یه جن جذاب سم طلا میاد سراغم یا نه🤣💔
عالی بود عزیزم❤

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

واقعاً این چی بود بابا پارت رو صبح بذار تا شب راحت بخوابیم عالی بود وترسناک

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

#حمایت از حدیثیییی🥰✨️🤍

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

لطفا دیگه شبا نذار خیلی وحشتناک شده

saeid ..
6 ماه قبل

چطوره که من هنوز از ترس سکته نکردم؟!
تعجب نمیکنی نویسنده جان؟

عالی بود خسته نباشی

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

ستی بیا تایییید

تارا فرهادی
6 ماه قبل

واااای این باران بیچاره نمیتونه یک روز راحت زندگی کنه چقد زندگیش سیاه و ترسناکه
خسته نباشی حدیثه جون

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

یه رمانی خوندم….اصلا تا چند روز میترسیدم برم بیرون،شبام همش خواب میدیدم🥲
یکی نیست بگه مگه مرز داری بیشور نفهم…

مرسی که گذاشتی عالی بود 🥰

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x