رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۲۲

4.6
(45)

تا در پشتی را باز کردم دیدمشان
چندتا از بچه های پاشا که سوار ون می‌شدند و همراه پارسا

_ وایستا

یکیشان طرفم برگشت

_ بچه رو بده خود پاشا گفت

جمله تمام شد که چیزی شبیه اسلحه پشت سرم قرار گرفت

بو بویِ عطر نحس هامون بود
خود کثافتش بود

هامون _ برو بالا ..بی سروصدا

_ نیومدم باهات بیام اومدم بچه رو…

هامون _ مهم نیس تو چی میخوای برو بالا ببریدش

سریع تسلیم شدن در وجودم نبود
برگشتم و لگدی در شکمش کوبیدم
چند نفری پایین آمدند

هم می زدم هم می خوردم

در بین زد و خورد ها و شانه ام داشت خورد میشد
پهلویم تیر کشید
لگدهایی که به سروصورتم می‌خورد را نمی فهمیدم
سوزش پهلو و درد شانه به اندازه ای بود که مرگ را ببینم

چند نفر بلندم کردند و در ون انداختند
ون حرکت کرد
پارسا کنارم نشسته و اشک می ریخت
عمو عمو از زبانش نمی افتاد
دست بر صورتم می کشید

هامون برگشت سمتم و پوزخندی زد
اگر توانش را داشتم مشتم را در آن پوزخند مسخره اش می کوبیدم
دست لرزانم را دور کمر پارسا حلقه کردم و کاپشنش را در مشتم فشردم
دستم را روی زخم پهلویم گذاشته بودم و به خاطر شانه ام نمی توانستم تکانش دهم
از درد داشتم میمردم

دردش بلاخره طاقتم را برید و بیهوش شدم

صدای پارسا و گریه هایش را دیگر نشنیدم

خـسته‌ام….
نیست‌کسی‌حالِ‌مرا‌دَرک‌کُند کاش‌این‌روح‌؛
شَـبی‌جِسم‌مَرا‌ترک‌کند’🥀🖤

چشمانم را از درد باز کردم
گردن سنگین و خشک شده ام را با درد بالا آوردم

دستانم بسته شده بود به صندلی ای که رویش نشسته بودم

در اتاق باز شد
لامپ کم سوی اتاق باعث می‌شد خوب نبینم
هرچند که زخم هایم هم مزید بر علت بود

چند بار پلک زدم تا تاری دیدم کمی از بین برود

کوروش بود .

کوروش _ به به بهادر خان ازین ورا ؟

_ پا..پار..سا

کوروش _ خوبه

_ بی..یا..رش

تیر کشیدن پهلویم صورتم را درهم کرد

کوروش _ اونم به موقعش الان با خودت کار دارم

چانه ام را بالا آورد و چشمانش را به چشمانم دوخته

چانه ام را از دستش بیرون کشیدم

کوروش _ بچه اهل معامله ای هستی

_ چی..می..خوای؟

کوروش _ بچه رو بردار فقط در ازاش یه کاری انجام بده …داداشت !

سوالی نگاهش کردم

کوروش _ بد پیله ایه و اینکه زرنگه…اما من ازون زرنگ ترم

زرنگی اش کجا بود..
عمروعاصی بود برای خودش
همه کارهایش با نیرنگ و حیله بود

کوروش _ داداشت چندباری انگشت تو لونه زنبور کرده و یه چیزایی دستش رفته من اونارو میخوام متوجهی که؟

میخواست جاسوسش شوم
جاسوسی از برادرم
از کسی که قرار بود ازین منجلاب نجاتم دهد

کوروش _ چطوره؟ معامله خوبیه هم تو به چیزی که میخوای میرسی هم من بعدشم تورو به خیز مارو به سلامت

اگر نمی شناختمش درجا پیشنهادش را روی هوا میزدم
اما کسی که جلویم ایستاده بود کوروش بود
کسی که هیچ رد پایی از خودش برجای نمی گذاشت
حتی اگر عزیزترین کسش باشد

با ورود پارسا خواستم بلند شوم اما دست و پای بسته ام نگذاشت
روی دستان هامون خواب بود و من فقط نگاهم به آن سرنگ لعنتی در دست هامون بود

کوروش _ نگفتی؟

نگاه پر نفرت را بهش دوختم
کثیف تر از این مرد وجود نداشت که به بچه هم رحم نمیکرد

سری به معنای مثبت تکان دادم که لبخندی زد
انگار بدبختی های من پایانی نداشت

کوروش _ دستاشو باز کن به دکتر بگو بیاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges banoo

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

اخی بیچاره کاوه😕

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

به بچه هم رحم نداره نامرد😐🔪💔

لیلا ✍️
4 ماه قبل

چقدر خوب نوشتی😥 قشنگ تو عمق داستان رفتم، جا داره واقعاً به تلاش و پشتکارت احسنت بگم، به خودت و قلمت ایمان داشته باش😊 واقعاً تصمیم‌گیری برای کاوه سخت بود و منم به جاش بودم مجبور به تسلیم شدن می‌شدم☹️ دلم واسه پارسا سوخت💔 خلافکار‌های عوضی😬😬

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

حلالت نمیکنم نرگس

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

چرا کاوه ام رو اینقدر اذیت میکنی😭

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

یس!
کاوه ام😏😌

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x