رمان شوکا

شوکا پارت 18

4.8
(22)

شــــــــــــــوکــــــا پارت¹⁸

#تیارا

نگاهی به سلین انداختم. یه لباس کوتاه که تا زانوش هم نمی‌رسید. پوشیده بود. با رنگ طلایی که روی قسمت سینه اش اکلیلی بود.

سوار تیگو 8 مشکیش بودیم. و اون مشغول روندن سمت عمارت طوفان بود.

هه یا بهتره بگم پارتی طوفان

تو این چند ماه که تهرون اومدم. خیلی کمکم کرد. راستش نیما بهونه ای بود. تا به خیلی از پولدارا نزدیکتر بشم.

سلین همیشه اهل پارتی و پسربازی بود. راستش رو بگم اولین بار بود. باهاش میومدم. پارتی

اون ارباب زاده بود. و از اون دخترا بود. که تموم عمرشون رو لای پر قو بودن.

من وقتی صیغه طوفان شدم. تازه لیسانس مدیریت داشت. اگه میدونستم رئیس شرکت به این بزرگی میشه. یکم بیشتر بهش می‌چسبیدم.

سلین: فکر نمی کردم اهل پارتی و این چیزا باشی.

با صداش از فکر و خیال در اومدم و لب زدم:

تیارا: سلین خودتم میدونی بخاطر چی دارم میام. پس لطفا…

سلین: تیارا طوفان اون پسر سابق نیست.

نگاه متعجبم رو به نی نی چشماش می دوزم.

تیارا: چی میگی سلین؟

بغضش را قورت میدهد و با انگشت اشاره به در فلزی جلویمان اشاره می کند.

سلین: رسیدیم… بعدا بهت میگم.

نگاهم را به جلو و دو نگهبان مسلح جلوی در می دوزم.

مگه ملکه انگلیس اینجا زندگی میکنه.

سلین بوقی میزند. و یکی از نگهبانان کچل قد بلند سمت ماشین می آید. و لب میزند:

نگهبان: امرتون؟

سلین: 1383

انگار این جمله رمزی بود. که نگهبان سری تکان می‌دهد.

و به آن یکی نگهبان اشاره می کند. تا در را باز کند.

آن قدر بعد از باز شدن در

متعجب شوم. که قابل گفتن نبود.

از عمارت نور رنگی و صدای موزیک خارجی می آمد. و دختر

و پسرا ر‌وی نیمکت ها نشسته بودن. حتی بعضیا

در حال کشیدن سیگار بودن.

نفهمیدم چطوری وارد شدیم. و نگهبان به سمتمون اومد.

و در سمت سلین رو باز کرد. و بعد در سمت من رو

با لباس چسبناک مجلسی مشکی اکلیلی که که تا زانوم بود.

و آستین توری پفی داشت. پوشیده بودم. از ماشین بیرون

رفتم. و کیفم رو بیرون کشیدم. و گذاشتم رو دوشم.

با چشمام دنبالش بودم. برام عجیب بود. که سلین بیخیال کنار بار نشسته و داره سیگار میکشه. و داره اون
زهر ماری رو کوفت میکنه.

کمی چشمانم چرخید. که چشمانم به صحنه رو به رو افتاد.

خودش بود.

همراه با دختر مو مشکی و چشم طوسی که یه لباس قرمز تا زانوهاش پوشیده بود و بدون آستین بود.

همچنان دست دختر پر تتو و خالکوبی بود. دست در دست هم با همان کت و شلوار مشکی رسمیش به سمت میکروفون قدم بر می داشتند.

پس حق با سلین بود اگه اون دختر که همراهشه رو با دل و جون اورده. یعنی نامزدشه

نیشخند جاشو به تعجب داد.

طوفان آدم خوبی برای زندگی مشترک نبود. اون فقط دنبال

رابطه بود. حتی اگه عوض میشد.

مغزش بهش فرمان عقب نشینی نمی داد.

پاهام سمت میکروفون که طوفان و اون دختر کنارش بودن رفت.

انگار فرمان‌ مغزم نبود.

طوفان: خیلی ممنونم از عشقم آیناز و رفیق عزیزم آریا بابت مهمون خداحافظی مجرد…

دید. یا…درسته دید. خیلی زود هم شناخت… آدمی که من رو به خاک سیاه نشوند…. دختری که گویا اسمش آیناز بود. با ناز و عشوه لب زد:

آیناز: طوفان…عزیزم

رفتن. تنها کاری که تونستم بکنم. با اشک دختر و پسرای

دور و برم رو کنار میزدم. و سمت بار میرفتم.

که موزیک خارجی پخش شد.

White shirt now red, my bloody nose

تیشرت سفیدم که قرمز شده ، دماغم که داره ازش خون میاد

Sleepin’, you’re on your tippy toes

خوابیدم ، تو روی نوک انگشتای پات راه میری

Creepin’ around like no one knows

دور و اطراف میخیزی انگار کسی نمیدونه

Think you’re so criminal

فکر میکنم خیلی جنایتکاری

Bruises on both my knees for you

زانوهام بخاطرت کبود شده

Don’t say thank you or please

نه ازم خواهش کن و نه تشکر کن

I do what I want when I’m wanting to

من هر موقع بخوام هر کاری که دوست داشته باشم رو انجام میدم

My soul so cynical

روح من خیلی بدگمانه

So you’re a tough guy

که تو یه پسر سر سختی

Like it really rough guy

پسر بد قلق بدجوری دوست دارم

Just can’t get enough guy

پسری که قانع نمیشه

Chest always so puffed guy

از اونا که همش سینش رو میده جلو

I’m that bad type

منم از اون دخترهای شر ام

Make your mama sad type

داغتو رو دل مامانت میزارم

Make your girlfriend mad tight

دوست دخترت رو دیوونه میکنم

نگاهی به سلین انداختم. و لب زدم:

تیارا: تو میدونستی نامزد داره. و منو کشوندم اینجا؟

خندید‌ اثرات مستی توی نگاش موج میزد لب زد:

سلین: هه…چیه فکر کردی. جلوی همه تو رو به عنوان زنش انتخاب میکنه.

نیشخندی زدم.

تیارا: معلومه که نه فقط چی به تو میرسه….

سلین: تو با این چیزی که من میبینم. می خوای آشوب به پا کنی. تو زندگی طوفان تهرانی

تیارا: من آشوب…

سلین سرد لب میزند:

سلین: فکر کردی. نیما دربه در تا آخر دنبال یه دختر خیابونی میره. …نه عزیزم…وقتی بفهمه تو دختر
نیستی…

دست مشت شدم. با ضربه ای روی صورتش نشست

که کناره های لبش خونی شد. دستم رو تهدید وار جلوش دراز کردم:

تیارا: شاید مثل تو به مال نداشتم نَنازم ولی برعکس

حواسم به دور و بَرم هست که مهره های بازیمو

چطوری جا به جا می کنم.

خنده ی بلندی زد. خیلی بلند… رو برگردوندم. و سمت در خروجی عمارت رفتم.

در رو به آرومی باز کردم. و خارج شدم. صدای جیغ دختر و پسرای

اطراف هنوزم عصبیم کرده بود. به قدری که مخم سوت می کشید.

نگاهی به ساعتم کردم.

4:48

نزدیک طلوع خورشید بود. و من توی حیاط راه میرفتم. و قدم میزدم.

روی نیمکتی نشستم.

یعنی ممکنه نیما از من دست بکشه.

نگاهی به آسمون کردم. و خیره خورشید در حال طلوع شدم.

قطره اشکی از گونم سُر خورد.

با خدا حرف میزدم. توی دلم گریه می کردم.

توی ذهنم حرف میزدم:

تیارا: چی ازت خواستم. جز زندگی…جز یه بار خندیدن… نفس کشیدن… شادی…

دودی از جلوی چشمام رد شد. که ناباور نگاهی بهش کردم
خودش بود.

طوفان

با سیگار میون انگشت اشاره و وسطش در حال کام گرفتن. از سیگارش بود.

نگاهشو از زمین به نی نی چشمام سوق داد. و نیشخندی زد:

طوفان: اینجا چیکار می کنی؟!

تیارا: من باید این سوال رو بپرسم. …تو اینجا چیکار می کنی…. طوفان زندگی

نگاهش رو به تعجب رفت.

پس اونم مثل من به روزای قدیمی فکر می کرد.

تیارا: پس یادته

فلش بک به گذشته

فرار از همه چیز… کار درستی بود؟

ولی خدا… خدا سرنوشت ما رو به هم گره داده بود.

یا شایدم بدبختی من بود. که از چاله تو چاه افتادم.

نگاهی به ساعت انداختم.

ثانیه های دیگه صیغه من با طوفان به پایان می رسید. اما من هنوز امید داشتم.

اینکه حداقل بیاد. و بگه قراره برای همیشه با هم باشیم.

خیلی ها میگن. دیوونم

جهانگیر

طوفان

و حتی هم دانشجویی قدیمیم ملیکا

در باز میشه. و من با عجله بلند میشم. اول نگاهی به ساعت و بعد به قرص درون دستم می اندازم.

… احساس خفگی و تنگی نفس گلوم رو می کنم.

به طوری که با دیدن موهای پریشون و صورت عصبی طوفان

که یه سری دونه های عرق ریز روی پیشونی اش نشسته.
زانو هایم سُست می شود. و قبل از افتادن. با دست دیوار

را چنگ میزنم.

من رو در حال فرار از دست جهانگیر و اون مرتیکه صدرا پیدا کرد. و ۱ ماه صیغه م کرد. که چی؟

کمی کوله ام رو روی شونه هایم تنظیم کردم. که کنار رفت. و با دست اشاره به در کرد.

میدونستم

پس برای چی خودمو گول زدم؟

هه…مگه قبل اینکه با طوفان رو در رو بشم. جایی رو داشتم؟

قدم هایم به سمت چهارچوب در حیاط خانه زیبایش روی زمین کوبانده شد.

حیاطی که روی درختش یک تاب بود. و خنده های خودم در ذهنم سو سو میزد.

تموم شد.

به آخر خط رسیدم به دری که من رو ازش پرت کرده بود بیرون.

نگاهی بهش کردم و لب زدم:

+روزی که از اون خونه لعنتی..فرار کردم.

اگه میدونستم قرار با تو رو در رو شم.

بدون لحظه ای فکر برمیگشتم.

اما الان دیره.

خیلی دیر.

پس…حالا ما …باید این آخرین دیدارمون باشه.

اگه زندگی بدبختی رو خواسته برای من…من با جون و دل قبولش می کنم.

دیدار به قیامت

طوفان زندگی

نفهمیدم کی از در حیاط بیرون رفتم. و وارد کوچه تنگ و

باریک محله مون شدم. آهی کشیدم. و به سمتی نامعلوم رفتم.

فلش بک به حال

۲۷ مرداد سال ۱۴۰۱

_فکر می کردم وقتی گفتی دیدار به قیامت رفتی. و پشت سرتم نگاه نکردی.

زهرخند زدم. و لب زدم:

+ چرا طوفان جون.. درسته من گفتم قرار نیس. برگردم اما خب…

دلیل منطقی هست.. مثلا من نمیدونستم نامزد داری. وگرنه همین الان بهت پیشنهاد…

حرفم رو خوردم خودش ادامه‌ ش رو خوب میدونست

صدای آیناز اومد. که چشمش به ما بود. و با لوسی تمام طوفان رو صدا زد:

آیناز: عشقم؟

نگاهش به سمت نگاه من روی آیناز سوق پیدا کرد:

طوفان: امیدوارم…

چشمکی زدم. و به دنبالش لب زدم:

تیارا: تا جهنم ولت نمی کنم. عزیزم.. هنوز باهات خیلی کارا دارم.

بلند شدم. کیفم رو روی شونم انداختم. و به سمت در فلزی
مشکی رفتم نگهبان در رو باز کرد.

و من از حیاط عمارت خارج شدم.

مانتو مشکی ام رو تن کردم. و به دنبال تاکسی رفتم . خوشبختانه

مانتوم بلند بود. و پوشش مناسب داشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x