رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part13

4.5
(37)

دیروز چون عصر رسیدند و همگی خسته بودند فقط برای شام هم دیگر را دیدند و برای فردا برنامه ریزی کردند کجاها میخواهند بروند .
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت 8:30
کنار ملیسا نشسته بود و منتظر بقیه بود تا بیایند که چشمش به گارسونی افتاد انگار کلافه بود
گارسون _ ببین آقای مهمان من این وات و تنکیو و …سرهم میکنی نمیفهمم این سوسیس تخم مرغیم که آوردم برات صبحانه خارجیه هااا بعدشم تو چیکار داری چیه تو بخور فقط ایت کن ایییت
آقای _ I don’t
داشت میرفت که آقای خارجی دستش را گرفت با خود گفت الان برمیگردد چک افسری جانانه ای میزند ولی در کمال تعجب صندلی عقب کشید و کنارش نشست و مشغول خوردن شد آن هم با اشتهاااا !
انگار راهکار پسر گارسونی جواب داد چون مرد خارجی هم شروع به خوردن کرد
با آمدن عمو و پدر و مادر و زنعمو و کیان و هانیه جلوی دیدش گرفته شد
پسره گارسونی سر میزشان آمد
گارسون _ سلام خوش اومدین چی میل دارین ؟
همه سفارشاتشان را گفتند
پدر _ اسم شما چیه ؟
گارسون _ چطور منو نشناختی عمو؟
پدر _ آشنا میزنی ولی الان حضور ذهن ندارم
گارسون _ ولش کن عمو شما آخرم اسم منو یاد نمیگیرین
پدر _ پدر صلواتی تویی !
عمو _ اینکه آتیش پاره محمده تو اینجا چیکار میکنی ؟
مکالمه بین عمو و پدر و گارسونی برایش جذاب شده بود بیشتر مشتاق بود بداند اسمش چیست
ملیسا _ شوهر منو مسموم کردی خیالت راحت شد ؟
انگار فقط او بود که نمی شناخت !
گارسونی _ شوهر شما مشکل معده داره وگرنه همه غذاهای هتل ما درجه یکه
_ ملی این اسمش چیه ؟
ملیسا _ شهریار
_ آها
آخییششش از فضولی داشت میمرد انگار راه نفسش باز شد
شهریار !
موها و ابروهای قهوه ایه خیلی تیره ای داشت ریش که اصلا نداشت چشمانش هم مشکی پر شیطنت نمیدانست چرا ولی حس میکرد از چشمانش شرارت میبارد
شهریار _ من برم سفارشاتونو بیارم باز میام
و رفت انگار خنده عضو جدا نشدنی از صورتش بود با سوزش پهلویش از فکر درآمد
ملیسا _ هوی کجایی؟
_ چرا نیشگون میگیری مریض؟
ملیسا _ اگه نمیخوای بخوری من بخورم ؟
_ توام همش چشمت دنبال دارایی هایه منه !
ملیسا_ گدا نباش
هانیه _ مهیسا
ملیسا _ جانم ؟
هانیه _ آهادو بگلش کنم ؟
کیان _ نمیدمش بشین سرجات بچه
_ کیان !
کیان _ چیه خب پروعه از دیروز هرچی دستم بوده میخواد بگیره اه
هانیه _ آجییی
کیان _ لوسِ زشت
_ کیان جانِ من هیچی نگو صداش در میاد
کیان _ باشه
فک لرزیده هانیه شروعی برای فریاد و اشک هایش بود ولی با خرید عروسک و بستنی موفق شد ساکتش کند .
ملیسا _ چه ساکتی تو !
_ فکرم درگیره نون بده
ملیسا _ بیا … درگیر چی؟
_ به کسی نمیگی که ؟
ملیسا _ بگو قلب من قبرستونه اسراره
_ درگیر کله فره شهریار
ملیسا _ فر نیس فر میکنه اونم همین تیکه جلوی موهاش
_ بازم قشنگه
ملیسا _ بی تربیت صبحانتو بخور به توچه کله پسر مردم قشنگه یا نه ؟
_ خفه شو خفه شو خفه شو
ملیسا _ اخ علی کجایی…
نوچی کرد و چشمانش را محکم رو هم فشار داد آنقدر از اول سفر ملیسا دم گوشش علی علی کرده بود که میخواست در موقعیتی مناسب سرش را به دیوار بکوبد
کیان _ کیمی بچرو بگیر بابااااسوئیچ
آراد را روی میز نشاند لقمه های کوچکی به او میدا
هانیه _ بابا بش نده میخواد آهنگ بزاله بلقصه
کیان که انگار از دست هانیه خسته شده بود محکم پس کله اش کوبید که با چشم غره مادر رو به رو شد بعد هم جایش را عوض کرد و کنار خواهرش نشست .
_ زشته مثلا برادرشی
کیان _ میمردم داداش این عفریته نمیشدم
_ عه عه
کیان _ خو راس میگم نگاش کن الان تو خوشگلی من خوشگلم اون خوشگل نیس..
_ کیان !
کیان _ دلم میخواد همچین شوتش کنم از ساختمون دایی محمد عین سوسک بچسبه کف آسفالت
مشتی به بازویش زد و برای جلوگیری از نقشه هایش شیطانی اش لقمه در دهانش چپاند
_ بخور حرفم نزن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای چقدر کل‌کل میکنند اینا😂😂

خسته نباشی نرگس بانو👌🏻👏🏻

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

زلزله‌ست😂

رمانت جلد دوم هم داشته باشه خیلی خوبه اونجا دیگه کیان بزرگ باشه بهتره🤣

sety ღ
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

من لیلا رو واسه یکی خواستگاری کردم به کسی نمیدمش😂😁😁🤣🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

جوون حالا کی هست🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

ستی عفریته شخصیتو چک کن🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

اوووو شوور لیلامونم پیدا شد😝🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

کراشی میشه برای خودش😂

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x