رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت 7

3.7
(37)

سروش؟چه اسم قشنگی!ولی مگه نمیگن اسمه که جزئی از شخصیت رو میسازه؟پس چرا اینقدر این بد اخلاق بود!؟

حتما با زنش دعواش شده پاچه منم گرفت به راه رفتنم ادامه دادم و بعد از مدتی به خونه برگشتم معمولا ادمی نبودم که ذهنم رو درگیر یه اتفاق کوچیک کنم بنابراین از فکرش بیرون اومدم )

بعد از خونه همین چند خط از دفتر خاطراتم حالم بد شد مرور خاطرات برام سخت بود من تو ۵ سالگی یه تصادف خیلی بد داشتم یه وقتایی توی مغزم یه صداهایی میشنیدم

صداهای جیغ و گریه یه خانم صدایی مثل بهم خوردن ماشین و این همیشه تکرار میشه و باعث میشه سردرد های وحشتناکی بگیرم این موضوع رو که به مامان میگفتم سریع جمعش میکرد با گفتن اینکه

_احتمالا برای همون تصادفه،بعد تصادف هر شب کابوس میدیدی بردیمت پیش روانشناس و کم کم کابوسا تموم شد اما این صداهای باهات موند و دکتر رفتن بی فایدس با گذر زمان همه چی درست میشه

دفتر خاطراتم رو جای قبلی برگردوندم و برگشت رو تخت
صدای خنده یه زن از پایین میومد از روی دخت خواب بلند شدم صداش بلند بود خیلی بلند به سمت راه پله ها رفتم اینه رو به روم بود چهرم عوض شده بود

مثل روح ها شده بودم مثل دیوار سفید و رنگ پرسیده با لباس بلند سفید نفسام بلند بود و نفس نفس میزدم صدای خنده ها قطع شد

و یهو صدای ناله و گریه اومد از راه پله ها پایین اومدم زنی پشتش به من و دستش یه چیزی بود ترسیدم بهش نزدیک شدم و خواستم رو شونش دست بزارم

که برگشت طرفم دستش یه چاقو بود به عقب قدم قدم برگشتم با هر قدم من اون جلو میومد و به سمتم حمله ور شد

_طلا،ابجی بیدار شو
از خواب پریدم زینب ترسیده یکی از عروسکاش رو بغل کرده بود و به من نگاه میکرد
_خواب بد دیدی اره؟

خواب بود؟خداروشکر زینب رو بغل کردم و بوسه ای روی سرش زدم و خوابوندمش تا صبح خوابم نبرد و خودم ترسیدم که بخوابم به خوابم فکر میکردم چه اتفاقی افتاده؟

دلیل این خواب چی میتونه باشه؟میتونه فقط به کابوس باشه؟ولی من اینو قبلا یه جا دیدم!شاید کابوسای کودکی!شاید!!
******

قدمامو تند کردم تا از پرواز جا نمونم نامه ای ک ایلیا بهم داده بود رو تو جیبم گذاشتم تا گم نشه و سوار هواپیما شدم بعد اینکه نشستم

دوباره دفترچه خاطراتم رو باز کردم آدمم از هر چی میترسه باید باهاش نقابله کنه نه؟این هست که از ادم یه فرد قوی میسازه اگه با ترسات مقابله نکنی بازنده ضعیف هستی!

(جمعه بود و فردا کلاس داشتم باید مریفتم مدرسه بعد از مروری که از درسا داشتم روی تخت دراز کشیدم صدای پیامک گوشیم بلند شد برداشتمش محسن بود

«دوستت دارم با وجود اینکه تو را همیشه نمی بینم! دوستت دارم چون برایت نوشتم و برایت خواندم وبخاطرت خندیدم و بخاطر تو تغییر کردم! تو را دوست دارم در حالی که دوری
ولی نزدیکترین به قلبم.

چی میگه این برای خودش؟خندیدم و پیامش رو بی جواب گذاشتم گوشی رو گذاشتم توذهنم جرقه ای زد نمیدونم کنجکاوی یا چی اما کاش هیج وقت اونکارو نمیکردم…..

وارد اینستا شدم و اسمش سروش رو سرچ کردم چند تا اسم بالا اورو اما اون چیزی که من میخواستم نبود

گشتم و گشتم بالاخره به پیجی بر خوردم خودش بود عکسشم پروفایلش بود وارد پیجش شدم پرایورت بود خورد تو ذوقم پسره از خود متشکر.

تصمیم گرفتم درخواست بدم اونکه من رو نمیشناخت یا حتی ممکن بود قبول نکنه ولی خب نه ضرر بود نه نفعی نفسم رو بیرون دادم و درخواست دادم

بالافاصله نتم رو خاموش کردم و دست رو ضربان قلبم گذاشتم اوفف خدایا من چرا باید پیگیر باشم؟

هیچی بابا فقط میخوام حالشو بگیرم ولی اونکه چیز زیادی نگفت نزدیک ده دقیقه بعد بود گوشی رو دستم گرفتم چون طاقت نداشتم با ناباوری به گوشیم زل زدم

قبول کرده بود و مثل پسرای هول یه سلام فرستاده بود پوزخندی زدم چه سرعت العملی هم داشت دخترباز!بهتر میتونستم زودتر حالشو بگیرم یه چند روزی مسخرش میکردم! نوشتم سلام خوشگله چطوری؟

و از صفحه چت خارج شدم و پستاش رو نگاه کردم جند تا عکس از خودش بود بیشترم کشورای خارجی حتما به واسطه شغلش چون تو قسمت بیوگرافیش نوشته بود engineer،جالبه بعضی از عکسا که تکی نبود با دخترای مختلف بود پسره هول.

دیگه جوابم رو نداد منم بیخیال شدم و خوابیدم صبح قبل مدرسه رفتنم بود که نوتیف پیامش بالا اومد
_احمق!
خورد تو ذوقم)

بالاخره رسیدم اصفهان یه سال که از اینجا دور موندم ولی با این حال دلم تنگ شده بود ادرسی که ایلیا داده بود نگاه کردم بالاشهر اصفهان بود تصمیم گرفتم همین الان برم چون جایی رو نداشتم قبلا اینجا خونه اجاره داشتیم،

دوستم نداشتم برم پیش ابجیم اصلا نمیخواست با خبر شه این که من اصفهانم اونجا راحت نبودم مخصوصا با اون شوهر به اصطلاح مذهبی اما چشم چرونش،

هوای اینجا برام مثل بهشت بود عاشق اصفهان بودم و این عشق از عشق به شخص گذشتم سر چشمه میگرفت.اسنپ گرفتم و در طول راه با این فکر میکردم که اگه از این کار خوشم نیومد و نتونم کنار بیام چی؟اگه اونا ادمای درستی نباشن چی؟

اصلا اگه اونا از من خوششون نیامد چی؟متاسفانه به شدت منفی نگر بودم و هیچ وقت نمیتونستم مثبت و واقع بینانه فکر کنم و این یه مشکل بزرگ بود انسان با امید زنده هست!

بعد از پرداخت کرایه اسنپ پیاده شدم چمدونم که خیلی سبک بود چون چیز زیادی توش نبود چند دست لباس با چندتا وسایل ضروری از بیرون زیبا بود رنگ سفید برای نمای خونه بی نظیر بود

و قشنگ نسبت به بقیه خونه اون رو تو چشم تر کرده بود ایفون خونه رو زدم و چند قدم عقب تر وایستادم خدایا شاهد باش اگه بلایی سرم اومد ایلیا رو زنده زنده پوست میکنم!

_بله؟
_برای اگهیتون اومدم
_بفرمایید!

در با صدای تیکی باز شد وارد شدم به به چه خونه ای؟خونه نگو بگو قصر درست مثل رمانا،خندیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

یه چیزی درونم میگه با سروش ماجراها داره😂

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

خب خب از همین الا معلومه سروش سهم طلاس😎
خسته نباشیی❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

طلایِ سروش چه باحالن اسماشون ❤😂

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x