رمان مهرانا

رمان مهرآنا پارت۲

3.7
(3)

شیشه را پایین داد

بوی ادکلن در فضا پیچید

مردی متشخص با موهای جو گندمی
یک دستش را با تبحر روی فرمان و ان یکی را روی شیشه قرار داده بود
لبخند محترمانه ای روی لب هایش نشاند و روبه دخترک سلامی سرد و جدی گفت

دخترک سر تکان داد
:دختر جان مدرسه فرزانگان ۲دخترانه این اطراف میشناسی؟

دخترک کمی فکر کرد
هول شده بود
مرد ادرس مدرسه دخترک را میخواست
کی من و من کرد و گفت :بله خودم اونجا درس میخونم
لبخند مرد غلیظ تر شد از اضطرای دخترک خنده اش گرفته بود
بیشتر سر و کارش با دختر های لوس و چرب زبان بود
:منظورم تیزهوشانه میدونی که
بی درنگ سر تکان داد

:بله همون
:خب از کدوم طرفه یا اصلا ببینم تو میخوای با کی بری
دخترک گیج نگاهش کرد
:منظورم اینه که منتظر کسی هستس بخواد برسونت

دخترک باز هم فکر کرد عمیق تر از قبل سرویسش اورا جا گذاشته بود و امروز زیست شناسی داشت باید مدرسه میرفت

کمی این پا و ان پا کرد بند های کوله اش را گرفت و گفت
:سرویسم جام گذاشته ولی به شما ادرس میدم بری
:لبخند مرد جایش را به پوزخند داد
:میرسونمت بیا بالا راه رو که بلدی درسته؟
ناخواسته اره ای از ته چاه از گلویش درامد و با پاهای سست شده به سمت دیگر ماشین رفت و سوار شد
مرد به راه افتاد و گه گاهی با دست به خیابان ها اشاره میکرد وقتی ایستادند مرد رو به دخترک کرد
حسام مدرس هستم دکتر دارو ساز و مدرس شیمی مدارس برتر
خانوم کوچولو خودشونو معرفی نمیکنن ؟
دست هایش یخ کرده بود ولی سعی کرد اعتماد به نفسش را حفظ کند
سرش را بالا اورد و گفت
:مهرآنا شریفی هستم کلاس دوازدهم
از سمتی که به خود نسبت داد در مقابل سمت مرد خجالت کشید
هردو پیاده شدند

مرد تشکری به خاطر همراهی کرد و دخترک با ادبانه جوابش را داد
اوبه سمت کلاس رفت و مرد به سمت دفتر..

وارد کلاس که شد بچه ها یک صدا گفتند سلام خرخون
چطوری ؟چند فصل تموم کردی برای دوره و خندیدند
لبخند مصنوعی زد و نشست
عادت داشت
بچه ها مسخره اش میکردند
تحویلش نمیگرفتند
به حالشان غبطه خورد
تنها نگرانیشان نمره ی امتحان فردا بود
اما دغدغه های او…
:چطوری مهرانا
صدای دوستش نیوشا رشته افکارش را در هم درید
:خوبم عزیزم توچطوری
لبخند کم رنگی تحویل طرف مقابل داد
:منم خوبم هییی درسا که خوب پیش میره مگه نه
منظر جواب نماند
خودش خوب میدانست مهرانا شریفی جزو رتبه های برتر کنکور است
:ولی من خیلی استرس دارم الان اول اردیبهشته خرداد هم که امتحاناست بعد تیر هم کنکور از الان استرس گرفتم
لبخند مهربانی زد و دست های نیوشا را دردست گرفت
:عزیزم نگران نباش هر جا خواستی من هستم کمکت میکنم…
بحثشان با ورود معاون نا تمام ماند
اشاره کرد همه سر جاهایشان بنشینند
:صبح بخیر دخترای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه همونطور که میدونید داریم به ماه های اخر نزدیک میشیم و ان شالله قراره نتیجه زحماتتونو ببینید
امروزم اومدم در مورد یک برندمه برای جمع بندی دروستون صحبت کنم
برنامه فوق العاده داریم برای همه ی درس ها که همه اجبارا باید باشند
برای همه ی درس ها هم معلم های قبلیتون هست بجز درس شیمی اقای دکتر حسام مدرس افتخار دادند در حضور ما باشند تا توی این برنامه به ما کمک کنن
برنامه یفوق العاده شما با ایشونه
سوالی نیست
:خانم ایشون مجرد هم هستن ایا
همه خندیدند
کلاس مثل یک بمب منفجر شد
همه به جز مهرانا
دختر تقریبا جدی و با شخصیتی بود
به موضوع های بچگانه نمیخندید
به همین دلیل نماینده کلاس هم بود
معاون اخم ریزی کرد و پشت به دختر ها به طرف مهرانا رفت و گفت
:شریفی شما بیا دفتر لطفا
پس از اندکی درنگ به دنبالش به راه افتاد
به دفتر که رسیدند باز با مرد مواجه شد
خشکش زد
نمیدانست چرا اینگونه میشود
مرد همسن پدرش بود
شاید هم نه کمی کوچکتر از پدربزرگش
:نماینده کلاس ایشون هستن دختر خوبم خانم شریفی دانش اموز زرنک و درسخوان این دبیرستان
مرد لب هایش را روی هم کشید سرش را بالا اورد
بله دخترک را میشناخت
:بله باهاشون اشنایی دارم
:چه خوب
مهرانا جان به اقای مدرس کمک کن بعد با هم برید کلاس
:چشم
و صدای بسته شدن در امد
معاون اورا تنها گذاشت
:بیا بشین دختر جان
تکانی به خودش داد ولی سعی کرد عادی برخورد کند
انا نمیشد واقعا نمیتوانست
با هر ترفندی که بود نشست
روبروی دکتر مدرس
:ببین دختر جان یه لیست از کل بچه های کلاس تهیه کن و یکی یکی بده دست همه و اون فصلایی که مشکل دارن رو باید جلوی اسمشون بنویسن و شما که فکر میکنم شناخت خوبی روی اونها داشته باشی سطح درسی هر کدتم رو روبروی اسمهاشون بنویس اوکی؟
:چشم
:فعلا بریم کلاس لیست رو اخر سر تهیه کن به من بده
:بله حتما
باهم وارد کلاس شدند و دختر سر جایش نشست

دانش اموزان مات و مبهوت به او
استاد شروع کرد به مقدمه چینی و طرح تدریسش
دختر ها هم یکی یکی سوال هایی میپرسیدند تا در دل او جاباز کنند ولی مهرانا ساکت بود
مثل همیشه
انگار که اتفاق جدیدی رخ نداده بود
در عین ناباوری صدای خسته نباشید هارا شنید و با رفتن اساد در حالت گیجی ماند
سریع فرم هارا پر کرد و تحویل استاد داد و به کلاس برگشت

وارد که شد صدای بلند بچه هارا شنید که
خودش را سریع عقب کشید
:اره بابا دختره دیوونه همش درس میخونه
:خیلی ساده و گیجه
:کلا تو هپروته
:وای چه هیکلی داره ها زیر مانتو شلوار گشادش اصلا معلوم نیست اونبار زنگ ورزش بودا اونجا دیدمش
:اصلا بعید میدونم بدونه هیکل خوب چی هست
:از رنگ و رفته کلا
:بچها اینو ولش این پیر مرده رو بچسبید
:خیلی پولداره ماشینشو دیدی
:ساعتش بابا کل خومه زندگی ما رو می ارزه
:کفشاش و کتش همه برند بودن
دخترک احساس عجز میکرد
با دوستانش فرق داشت
همه اوقات فراغتشان را با دوست پسر و کافی شاپ و …میگذراندن به جز او
او بود و کتابهایش
بی توجه به اینها روز را تمام کرد و به خانه برگشت
هه خانه
نامش برایش بی معنا بود مادرش تا ساعت۶عصر سر کار
پدرش هروقت دوست داشت سری به انها میزد
اول شروع کرد به اینکه با خودم مشکل هایی دارم که باید در خلوت حل شود و خانه مجردی گرفت
بعد هم تقریبا این ورها افتابی نشد
اما برادرش مهران
دوست بچگی اش را دوست داشت
تنها دلخوشی اش بود
وای اوهم به خاطر یک قرون پول روزی هزار بار میمرد
نخبه ی کنکور ریاضی عضو ستاد نخبگان و فارغ التحصیل رشته برق دانشگاه شریف در شرکتی فرسوده مشغول به کار بود
همین هم صدقه سری یکی از دوستانش گیرش امده بود
کوله اش را بی حوصله کنار زد
۱۵ دیقه خواب و ۱۵ دقیقه غذا و استراحت
و بعد از ان درس
روز ها همینطور میگذشت و بیشتر با استاد جدید اشنا میشدند
مرد یا به قول دختر هاپیرمرد ۴۷ سال داشت که سن کمی هم نبود
ولی بلند قامد و ورزیده بود و معلوم بود که به سلامتی اش خیلی اهمیت میدهد
همین ها دختر هارا به سوی او جذب میکرد
استاد هم کوتاهی نمیکرد و با انها خیلی صمیمی میگرفت فراتر از رابطه ی شاگرد و استادی
مهرانا حتی گاهی میدید که با انها تماس هایی هم دارد ولی انها از خود خواسته به این چیز ها گیر نمیدادند
بچه ها که دور هم جمع میشدند بیشتر درباره استاد حدید حرف میزند
شده بود سوژه مدرسه
همه چیز میگفتند از وضعیت مالی اش
از بدن ورزیده و چشمان خاکستری با تن عسلی او
از موهای جوگندمی و پرپشت او که حالت زیبایی داشت
از اینکه به دور ذو جمع میشدند و با او شوخی میکردند
……
اوایل خرداد رسیده بود و امتحانات نهایی شروع شده بودند
اخرین جلسه کلاس فوق العاده شیمی هم قرار بود برگزار شود ولی به خاطر تداخل با امتحانات لغو شد
مدرسه فضایی برای تدریس نداشت
عصر ها هم پسر ها کلاس فوق العاده میگرفتند

اما استاد کارش را ناتمام نمیخواست
با مشورت مدیر تصمیم گرفتند در اموزشگاه خصوصی و شخصی که او مدیر و مدرسش است تدریس کند و دانش اموزان دختر و پسر شهید بهشتی(تیزهوشان)در انجا حاضر شوند
تصمیم خوبی بود

روز چهارشنه ساعت ۵تا۱۰شب اموزشگاه دانش اندیش با مدیریت حسام مدرس
…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Eli Jahan

Khode.eliam رمان مهرآنا درحال تایپ....‌
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
vina
vina
1 سال قبل

ببخشید چطوری میشه اینجا رمان پارتگذاری کرد؟

Fatemeh
مدیر
پاسخ به  vina
1 سال قبل

ثبت نام کن
بعدش میتونی پارت بزاری

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x