رمان سقوط

رمان سقوط پارت بیست و هفت

4.3
(63)

 

این حس تازه جوونه زده‌اش حالا از دم رو به زوال بود، حسام تموم محبت‌هاش رو ازش دریغ کرد. حالا شده بود به مردی خشمگین و سرد که دائم در حال نیش و کنایه بود و از هیچ بهونه‌ای برای به آزار رسوندنش کم نمی‌کرد

اون شب هم مثل همیشه شامش رو تنهایی خورد و خیلی زود به اتاقش برگشت. شاید تنها چیز مشترکشون همین تخت دونفره بود که هر شب باید بساط عیش و نوشش رو فراهم می‌کرد حالش از خودش بهم می‌خورد انگار اون ترگل مرده بود، در ظاهر جلوی اطرافیان لبخند مصنوعی به لبش مینشوند و اما در باطن خودخوری میکرد

 

تا کی قرار بود این وضع ادامه پیدا کنه؟ باید حتما سر فرصت باهاش حرف میزد حداقل آخرین تلاش‌هاش رو برای این رابطه سست شده انجام میداد؛ مثل همیشه لباس پوشیده‌ای تنش کرد، رد کبودی‌هاش حالا شبیه به هاله‌های کمرنگ دیده میشد هر بار که یادش به اون شب می افتاد بغض تو گلوش چنپره میزد به راستی که اینجا واقعاً جهنم بود و زندانبانش عجیب ظالم!

 

ملحفه رو تا بالای گردنش کشید و پلک بهم بست. صدای چرخش کلید و بعد گام‌های بلندش که تو راهرو پیچید ته دلش رو خالی کرد، به واقع هیچ جونی براش نمونده بود این روزها فقط با قرص و آرامبخش زنده بود! بوی عطر تلخش که با سیگار قاطی شده بود باعث شد عرق سرد روی کمرش بشینه ناخواسته تو خودش جمع شد و ملحفه رو چسبید

 

حتی می‌ترسید از بیدار بودنش باخبر شه کمی بعد تخت تکون خورد. قلبش عین گنجشک تند میزد این مرد همه حالت‌هاش رو از بر بود و نقش بازی کردن جلوش فایده‌ای نداشت

 

حسام با خستگی سر روی بالش گذاشت، بند ساعت استیلش رو باز کرد و موهای مشکیش رو عقب فرستاد. همزمان دست دور شونه دخترک حلقه کرد و با خشونت در آغوشش کشید

 

نفس تو سینه‌اش حبس شد، سرش روی سینه‌اش قرار داشت و احساس خفگی می‌کرد هر آن منتظر حرکت بعدیش بود اما برخلاف تصورش این بار قصد هم آغوشی نداشت! باید خوشحال میشد؟ احساس بدی داشت گیج و کمی متعجب بود

این مرد شکاک که به گمونش زنش بهش خیانت کرده بود چطور میتونست بغلش کنه و باهاش نزدیکی داشته باشه؟ اصلا نمیتونست اونو بفهمه انگار با خودشم سر جنگ داشت؛ آهی کشید و در همون حال سعی کرد بخوابه

 

با روشنی هوا هوشیار شد. کش و قوصی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد، مثل همیشه صبح زود رفته بود حجره عین دو تا روح با هم زندگی می‌کردن دریغ از دو کلوم صحبت؛ حرفی هم بود به طعنه ختم میشد اینکه دیگه عصبی نمیشد و دعوا راه نمینداخت بیشتر از اینکه حس خوبی بهش بده ناآروم‌ترش میکرد! با خودش میگفت حتما این وضعیت آرامش قبل از طوفانه

 

دستی به سر و روی خونه کشید. خودش رو با فیلم دیدن مشغول کرد بسته پاپ کُرن هم دستش بود دقایقی گذشت که صدای زنگ خونه بلند شد

 

بی‌ حوصله از روی کاناپه بلند شد و به سمت آیفون رفت؛ با دیدن حنا ابروهاش بالا پرید این موقع از روز اینجا چیکار می‌کرد! تصمیم گرفت چای درست کنه تو این هوای سرد می‌چسبید، حنانه وارد خونه شده بود مثل همیشه صورتش از شادابی و ذوق می‌درخشید. چقدر فاصله بود بینشون…!

لبخند کمرنگی به لب نشوند و سلام آرومی گفت

_خوش اومدی، چه بی‌خبر!

خودشو روی مبل رها کرد و کیفش رو از روی دوشش برداشت

 

_راستش تو خونه حوصله‌ام سر رفته بود مهرانم که نیست گفتم بیام پیش تو، شما که یه بار گذرت به اون‌ ورا نمی‌خوره

 

سینی چای رو سر میز گذاشت، کنارش نشست

 

_تیکه نپرون، خودت که خوب میدونی حسام همیشه کارش تا دیر وقت طول میکشه اصلا وقتی نمیمونه

 

فنجون چایش رو برداشت و کمی مزه مزه کرد

 

_حسام کار داره، تو که دیگه شرکت نمیری واقعا تنهایی چطوری روزاتو میگذرونی؟

 

نگاه پرتعجبش لبخند تلخی به لبش نشوند خودشم این روزها نمی‌تونست شخصیت جدیدش رو باور کنه انگار به این زندگی جهنمی خو گرفته بود! بهتر دید حرف رو به بیراهه بکشونه

 

_خب چه خبرا، مهران نگفت کی میاد؟

از عوض کردن گفتگو سری به تاسف تکون داد شالش رو از سرش برداشت و دستی زیر موهای طلاییش کشید

_صبح بهش زنگ زدم، گفت فردا عصر راه میفته؛ می‌گفت تبریز خیلی هوا سرده حس کردم سرما خورده

نگران بود، اینو از نگاهش کامل میخوند؛ تا حالا برای حسام دلشوره گرفته بود؟! چرا یادش نمیومد…!!

یادش افتاد تو یکی از همین روزا وقتی از رفتارش گله و شکایت کرد حسام با طعنه بهش گفته بود: 《_وقتی یه قدم واسه این زندگی برنداشتی، توقع داری حرفاتو باور کنم؟》

 

همیشه خدا شاکی بود و مقصر اصلی هم او، فراموش کرده بود این رابطه از پای بست ویرون بود

 

با صدای حنا از عالم هپروت بیرون اومد. تکون خفیفی خورد

_هان، چی گفتی؟

با دیدن نگاهش لب گزید. دستپاچه فنجون خالی رو برداشت

 

_برم یه چایی بریزم

 

نزاشت از روی مبل بلند شه، دستش رو گرفت

_بشین ترگل، چایی نمی‌خورم

لحن جدیش باعث شد متعجب سرجاش بشینه انگار اومدنش به اینجا بی‌ دلیل نبود

_چیزی میخوای بگی حنا؟

سعی می‌کرد نگاه بدزده تردید داشت تو گفتن یا نگفتن، بالاخره دلشو به دریا زد

_نمیخوام دخالتی تو زندگیت کنم، ولی حس می‌کنم یه اتفاق بدی افتاده درسته؟

زیر این نگاه جستجوگر دست و پاش رو گم کرد حس می‌کرد همه چیز از چشماش خونده میشه، نگاه ازش گرفت و به نقطه دیگه‌ای داد

_نه چه اتفاقی؟ داری اشتباه میکنی…

با قرار گرفتن دستش روی بازوش حرفش رو نصفه رها کرد

_من میدونم بین تو و حسام مشکلی پیش اومده، سعی نکن ازم مخفیش کنی

 

یکه خورده گردن کج کرد، حنانه سرش رو زیر انداخت و آهی کشید

_وقتی اولین بار حسام تو خونه گفت ترگل رو برام خواستگاری کنید خیلی ناراحت شدم حسام داداشم بود و خوشبختیش آرزوم، اما از دل تو هم باخبر بودم؛ می‌دونستم شما دو تا مثل دو خط موازی هستین که هیچوقت بهم نمی‌رسین…

در سکوت فقط به حرف‌هاش گوش می‌داد بعد از کمی مکث سر بالا آورد و لبخند تلخی زد

 

_ترگل من هیچ‌وقت دوست نداشتم این ازدواج سر بگیره ولی جرعت حرف زدنی هم نداشتم، حسام هر تصمیمی می‌گرفت اجازه مخالفتی نبود! خودمو اینجوری آروم می‌کردم که عاشق حسام میشی و بهش آرامش میدی با خودم میگفتم زندگیتون تغییر می‌کنه اما نشد، تو اونی نبودی که فکر می‌کردم

گیج و منگ لب باز کرد

_چی داری میگی؟

ازش فاصله گرفت و شالش رو سر کرد

_من داداشمو خوب می‌شناسم، تو زندگیش خیلی بد آورد ترگل ؛خیلی…

حسام از عشق و علاقه گریزون بود، اما تو این چند ماه متوجه شدم داداشم عوض شده عشق رو تو چشماش دیدم…

اصلا هیچ از حرف‌هاش سر در نمی‌آورد این خواهر دلسوز اصلا خبری از گند کاری‌های برادرش داشت که اینطوری تعریفش رو می‌کرد!

پوزخند سردی زد و بین حرفش پرید

_میخوای با این حرف‌ها به کجا برسی؟ نکنه واقعاً انتظار داشتی مثل فرشته نجات زندگی برادرتو عوض کنم!

اخم کرد. لحنش از همیشه دلخورتر بود

_داشتم، دیگه ندارم! حالا فقط می‌تونم بگم این ره که داری میری به ترکستانه، شاید از حرفام ناراحت بشی اما من نگران جفتتونم حسام رو برنگردون به گذشته…

نزار دوباره تلخ شه، تو این مدت به این باور رسیدم که شما کنار هم خوشید اما الان که می‌بینم فقط یه عشق یکطرفه‌ست؛ این وسط برادر منه که تو آتیش انتقام تو داره میسوزه

 

انگار یه سطل اب یخ روش خالی کرده باشند ناباور و شکه دهن باز کرد

_هیچ می‌فهمی داری چی میگی، انتقام؟

 

خونسرد از جاش بلند شد

_آره، خودتو به اون راه نزن تو داری تلافی گذشته و زندگیتو سر حسام در میاری؛ تا فهمیدی عاشقته خودتو گم کردی…

 

تحمل شنیدن این اراجیف رو نداشت پلک بهم فشرد و با جیغ حرفش رو برید

_بسه، بسه ساکت شو

با افسوس سر تکون داد. بند کیفش رو، روی دوشش انداخت

_من حرفامو زدم، منظور بدی نداشتم خودتو پیدا کن؛ حسام اگه محبت ببینه مهربونی ببینه دنیاش رو هم تقدیمت میکنه نزار زندگیت قصه بشه سر زبون مردم

وضعیتش مثل بمب ساعتی بود که هر آن ممکن بود منفجر شه، فشارهای روحی و جسمیش انقدر بهش فشار آورد که نفهمید چیکار می‌کنه؛ بازوی حنانه رو گرفت و به طرف در خروجی هلش داد

_از خونه من میری بیرون

مات اسمش رو صدا زد اما با بسته شدن در ناامید لب فرو بست، قصدش فقط کمک کردن بود نه چیز دیگه…!!

 

ترگل با رفتن حنانه به جون خودش افتاد موهای بهم ریخته‌اش رو تو چنگش گرفت و کشید، مثل دیوونه‌ها زار میزد حرکاتش اصلا دست خودش نبود تو این شرایط زورش فقط به خودش می‌رسید انگشت اتهام باز به سمتش گرفته شده بود! چرا هر چی می‌گذشت بیشتر تو دره سقوط میکرد؟ کار به جایی رسیده بود که حنانه بهش امر و نهی می‌کرد

 

مثل همیشه پناه برد به قرص‌های رنگی آرامبخشش، هوای داخل خونه سرد بود دمای شومینه رو زیاد کرد و پتویی دور خودش پیچید؛ همون جا گوشه مبل دراز کشید به خودش فکر کرد، به این زندگی که مثل طناب نازکی ممکن بود پاره بشه و آخ از اون روز که این طناب از دستشون رها میشد هر دو از دم تو عمق باتلاق فرو می‌رفتن

مغزش پر بود از افکار جور واجور، دارو کمی گیجش کرد و پلک‌هاش رو سنگین.

نفهمید چقدر گذشت، تو عالم خواب و بیداری متوجه حضور کسی بالای سرش شد. گرمای عجیبی رو بین گردنش احساس کرد اما این حس زیاد دووم نیاورد و به سرعت دمای بدنش دوباره به حالت عادی برگشت! بوی عطر خنکی اما توی بینیش بود و اونو به خلسه شیرینی برد

***

 

ساعت مارک دارش رو از دور مچ دستش باز کرد، دکمه‌های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد یک دوش کوتاه خستگی کار رو از تنش درمی‌آورد بعد از یک ربع با موهایی که از سر و روش آب میچکید از سرویس بیر‌ون زد پوزخندی به حال و روز خودش زد واقعاً که زندگیش حرف نداشت

 

نگاهش به دخترک افتاد. اخم‌هاش درهم رفت بی‌توجه به سمت آشپزخونه قدم برداشت نه بویی میومد و نه غذایی روی گاز به چشم می‌خورد…!! از این وضعیت دوست داشت سرشو محکم به دیوار بکوبه، کلافه چنگ بین موهاش انداخت مغزش دیگه تحمل بار این زندگی رو نداشت دقیقا یک ماه به همین منوال می‌گذشت اون اوایل دوباره سراغ بهراد رفته بود و حقیقت رو از زبونش شنیده بود، بهش گفته بود که ترگل با وجود راضی نبودن از زندگیش همیشه بهش متعهد بود خوب میدونست اشتباه کرده اما دست خودش نبود ذهنش بی‌جهت مسموم شده بود حس می‌کرد همه به زنش نظر دارن!

 

از دست این دختر هنوز دلخور و شاکی بود یک ذره هم زنانیت خرجش نمی‌کرد، اصلاً چرا همون اول یه سیلی درگوش اون مرتیکه نزد که کار به اینجا نکشه؟! با این کاراش در دهن مردم همیشه باز بود، همیشه

باید یه زهر چشم حسابی از این دخترک چموش می گرفت، وگرنه با بلندپروازی‌هاش سرشو به باد میداد! برای خودش مشغول درست کردن املت شد، ترگل با شنیدن سر و صداها زیر لب غرولندی زد و از جاش بلند شد دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و جلوی خمیازه‌اش رو گرفت

هوا رو به تاریکی بود، پتوی نازکش رو دور شونه‌هاش انداخت و بغل کانتر ایستاد؛ گوشه چشمش رو مالید

_داری چیکار میکنی؟

این لحن خش‌دارش یا از فرط خواب بود یا سرماخوردگی، از گاز فاصله گرفت و پوزخندی به روش زد

 

دخترک آهی کشید و سر پایین انداخت. تا کی می‌خواست به این قهر و دلخوری ادامه بده! یک جای ذهنش حوالی حرف‌های حنانه چرخید :-چرا گفت حسام رو برنگردون به گذشته؟ این گذشته چی تو خودش داشت..!! چند بارم حسام تو حال بدش غیرمستقیم بهش اشاره کرده بود

اگه ازش می‌پرسید مطمئناً جواب درستی نمیداد موکولش کرد به بعد تا خودش ته تو قضیه رو در بیاره

وارد آشپزخونه شد

_میشه یه چیزی ازت بپرسم؟

این بی‌تفاوتیش اعصابش رو تحریک می‌کرد برای خودش لقمه گرفت و در همون حال جواب داد

 

_زود بپرس چون حوصله پرحرفیاتو ندارم

از حرص لبش رو جوید، صندلی عقب کشید و روش نشست؛ تو صورتش دقیق شد

 

_تو واقعاً فکر میکنی بهت خیانت کردم؟

 

اخمهاش به شدت توی هم رفت. لقمه‌اش رو به زور جوید

_می‌خواستی همینو بگی؟

_نه، از دست این رفتارات خسته شدم داری به گناه نکرده منو مجازات می‌کنی!

دست از خوردن کشید و با حالت مسخره‌ای بهش خیره شد

_جداً؟ یعنی تو فکر می‌کنی بی‌گناهی؟

 

ابروهاش بالا پرید. مکثش که طولانی شد پوزخند بدی روی لبش نشست

 

_تا الان لی لی به لالات گذاشتم بهت اجازه دادم آزاد بچرخی و هر غلطی دوست داری کنی، اما تو یه جو واسه محبت‌هام ارزش قائل نشدی

نگاه سرد و یخش رنگ از رخش پروند

 

_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو

 

ذهن پرتشویشش تحمل این لحن خشک و سردش رو نداشت، کم آورده بود چطور شد که به اینجا کشیده شد که حالا نقش آدم بده رو داشت بازی می‌کرد؟ همه اونو مقصر می‌دونستن!

بغضش رو قورت داد باید این مرد رو سرجاش مینشوند، ترگل شاید شکسته شده بود اما ریشه‌اش قوی بود فقط به یکم هوا نیاز داشت؛ سعی کرد صداش موقع حرف زدن نلرزه. نفس عمیقی کشید و پلک زد

 

_ما باید بریم پیش یه روانشناس

 

ناگهان سکوت بدی بینشون افتاد. صدای نفس‌های عصبی حسام به گوشش می‌خورد اما باید ادامه می‌داد خوب میدونست گفتن این حرف تا چه حد غرورش رو له کرده

_هر دومون یه اشتباهاتی کردیم و برای اینکه مشکلمون حل شه باید از یه مشاور کمک بگیریم

 

حالا می‌تونست سرشو بالا بگیره، حدسش درست بود این مرد غد و مغرور اصلا این حرف‌ها رو قبول نداشت چه برسه به عمل کردنش! نگاه شاکیش مثل ببر درنده وجودت رو میدرید شاید هر کس دیگه‌ای به جای ترگل بود از ترس این صحنه رو ترک می‌کرد اما او با بقیه فرق داشت وگرنه از خیلی وقت پیش این مرد رو ترک می‌کرد

دست مشت شده‌اش از بس بهش فشار آورده بود به سرخی میزد، کاسه سفید چشماش پر از مویرگ‌های خونی بود هیچ انتظار شنیدن این حرف رو از زبون دخترک نداشت سعی کرد به خودش مسلط باشه و این بحث مسخره رو زودتر تموم کنه

از پشت میز بلند شد و لیوان آبی برای خودش ریخت. در همون حال نگاهش میخ ترگل بود

_این حرفت چه معنی میده؟ حتما زده به سرت

 

پوزخندش رو نادیده گرفت. با جسارت نگاهش رو بالا آورد

_همش میخوای با قلدری کار رو پیش ببری به خودت بیا حسام، این زندگی دونفره‌ست همیشه نمی‌تونی تنهایی تصمیم بگیری

لیوان آب دوبار‌ه‌ای برای خودش ریخت. از درون در حال آتیش گرفتن بود خط اخمش شکاف عمیقی روی پیشونیش ایجاد کرده بود لیوان خالیشو روی میز کوبید و پنجه‌های دستش رو دورش حلقه کرد

 

_کم کاری خودتو بهونه نکن، زندگی ما به مشاور نیاز نداره

 

خسته از این کشمکش دست به سرش گرفت واقعا تلاش بی‌فایده بود

_من دیگه واقعاً نمیدونم باید چیکار کنم تو نمیخوای بیای مشاوره چون برات کسر شانه چون به تریش قبای حسام فلاح برمیخوره همه بفهمن زندگیش دچار مشکل شده

 

باز هم زبون سرخش به کار اومده بود و این مرد هم طبق معمول عصبی شد، صداش بالا رفت

_تمومش کن سلیطه

 

در کمال ناباوری اشک تو چشماش حلقه زد. زن بود و محتاج یک جمله محبت آمیز، لبخند تلخی زد سلیطه لقبش بود…!!

حسام کلافه زیرلب ناسزا داد به کی خدا میدونست! شاید هم به خودش، به هر حال بیشتر از همه با خودش درگیری داشت

 

کنار صندلی دخترک ایستاد و روی صورتش خم شد، چونه ظریفش رو بین دو انگشت گرفت و فشاری بهش داد

 

_از من خسته شدی؟

نگاه دلگیرش رو بهش دوخت تا حرف دلش رو از چشماش بخونه

 

اخم غلیظی بین ابروش نشست. همزمان فشار دستش بیشتر شد

 

_چی برات کم گذاشتم؟ ما که با هم خوب بودیم، خرابش کردی گلی؛ خراب

 

مثل گذشته گلی صداش زده بود، :-آخ ترگل احمق چرا بغض کردی؟

به زور جلوی ریزش اشک‌هاش رو گرفت. رو برگردوند

_من از این همه شکاک بودنت خسته شدم گناه من چی بود حسام؟ یه ازدواج اجباری و تهش تباه شدن زندگیم، تو حتی نمیخوای خوب بشی

 

دخترک نفهمید که با این حرفش چه آتیشی به دل مرد مقابلش انداخت، حقیقت محض مثل پتک به سرش کوبیده شد خوب می‌دونست یه روزی یقه‌اش رو میگیره و فرار کردن از دستش محال بود

 

تموم غرور حسام فلاح یک جا فرو ریخت مثل کسایی که تو کما فرو رفته باشند از دخترک جدا شد و کمی عقب رفت، ترگل به طرفش برگشت که با دیدن حالت صورتش مات موند باز حرف بدی زده بود؟ این حالش زیادی غریب‌گونه بود

سرش رو بین دستاش فشرد و به ستون تکیه داد. مغزش پر بود از افکار منفی و مثل خوره داشت شیره جونش رو می‌گرفت نفس‌های عصبی و کشدارش نشون از حال بدش داشت جوری که ترگل متوجه شد

 

سریع لیوان آبی ریخت و به سمتش رفت

 

_خوبی. چرا یهو اینجوری شدی!

 

رنگ چهره‌اش کبود شده بود. چرا دست‌های این مرد می‌لرزید؟ به زور کمی آب به خوردش داد تموم کینه و کدورتش رو کنار گذاشت دستش رو گرفت

_من حرف بدی زدم، تو چته؟

ناخواسته بغض داشت. نگران بود دست به پیشونیش گذاشت داغ بود شبیه به تب!

 

حسام سردرگم نگاهش رو به دخترک داد دستش رو از روی صورتش برداشت ولی رها نکرد، نیاز داشت به این زن تصور از دست دادنش اونو دیوونه می‌کرد دست انداخت دور کمرش؛ اعتراض نکرد اما حرکاتش غیرعادی بود و باید می‌فهمید

 

_حسام نمیخوای چیزی بگی؟

تن دخترک رو تو آغوشش فشرد. آخ که دلش برای این دختر تنگ بود حاضر بود به جای اونم عاشقی کنه

بوسه‌ای روی گوشش زد

 

_ترکم نکن ترگل، ازم خسته نشو

 

گیج و معجوج سرش رو از روی سینه‌اش برداشت، قبلاً هم اینجوری شده بود ضعفی توی چشماش موج میزد

 

تموم فکرهاش رو پس زد. دو طرف صورتش رو با دستاش قاب گرفت، خدای من این مرد بیست و نه ساله همانند پسربچه‌‌ای مظلوم می‌ترسید اما از چی؟ باید آرومش می‌کرد

 

_من کنارتم حسام، تو خودت خوب میدونی بهت خیانت نکردم ولی زندگیمون عادی نیست؛ من ازت میترسم

 

حالا خودش بی‌پروا اشک می‌ریخت. سیبک گلوش تکون خورد، کف هر دو دستش رو بوسید

_میدونم ترگلم، میدونم…

تو پاکی من…من…

 

انگار سخت بود براش گفتن این حرف، بینیش رو بین موهای پریشونش فرو کرد و عمیق بو کشید

 

یک قطره اشک سمج از گوشه چشمش چکید

 

_شاید یه روزی همه چیز رو برات تعریف کردم، شاید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
48 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود واقعا ترگلم حسام رو دوست داره برن پیش مشاور زندگیشون شیرین میشه ولی حسام میترسه یه رازی از گذشتش بر ملا بشه ممنون لیلا جان خسته نباشی عزیزم

آلباتروس
5 ماه قبل

زحمت کشیده آقا حسام که گفته شاید!😒

Fateme
5 ماه قبل

حالا شایددد یه روزی بگممم؟شایددد؟به نظر من رفتن پیش پشاور بهترین گزینه اس حالا که جفتشون به هم علاقه مند شدن این بهترین کاره
عالی بود. لیلا جونم

Fateme
5 ماه قبل

لیلا جونم تایید میکنی پارت منو؟

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
واقعا دلم برای حسام سوخت.
امیدوارم راضی به رفتن پیش مشاور بشه.‌
چقدر زندگیشون تلخ و دلگیر شده.

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

زیباترین پارت خسته نباشی 🌹👌 بود

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

دقیقااا
نسرین جون دیگه رمان نمیزارین؟

سعید
سعید
5 ماه قبل

وایییی چقدر دلم به حالش سوخت
کاش ترگل باهاش مهربون باشه همیشه
به نظرم اون طوری هم حسام درست میشه
عالی بود

مریم
مریم
5 ماه قبل

خیلی زیبا بود لیلا جان.ممنون

نازنین
نازنین
5 ماه قبل

الهی بمیرم واسش این ترگل نکبت یه ذره درکش نمیکنه…..خسته نباشی خواهری مثل همیشه عالی وبی نظیر👌😘

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

نگو اینجوری دیگه…بخدد خیلی درگیر بودم ببخش الانم وسط هزارتا کار اومدم هول هولی خوندم وکامنت گذاشتم آخرشب باید درست وحسابی یه بار دیگه بخونمش

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

نه عزیزم اونم خوندم بازم حقش بود نباید اصلا قبول میکردبا رئیسش بره کافه من جای حسام بودم بدترازاینا روسرش میاوردم 😡🤬

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

دقیقا اینوهمه بهم میگن😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

ناراحت که نه ولی وقتی میگی دوست دارم خفت کنم😡🔪

سعید
سعید
پاسخ به  نازنین
5 ماه قبل

چه هم نظریم!🤦🏻‍♀️😂

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

خاک تو سر ترگل
مرد به این ماهیو میگی ترسناکــ؟
حسام بیا خودم بجا هردومون عاشقی میکنم بیا🥲
لیلا جون این پارتت خیلی خیلی عالی بود و قشنگ منو توی فضای بینشون انداختی
خیلی خسته نباشیی🫂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

اره کراشم شده🥲😂
🫂🫂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

واقعا بنظرم کار حنانه زشت بود…درسته قصدش خیر بود ولی خب بازم حق دخالت نداشت🤌
ولی خب درکل قشنگ بود این پارت،منتظر ادامش هستم که البته یه حدس هایی هم زدم😅 خسته نباشی لیلا جان

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

قربونت 🥺🤍
حالا من به علیرضا میگفتم اگر تو خواهر داشتی تو زندگیمون دخالت میکرد همچنین میزدمش که دیگه از این دخالت ها نکنه😂 میگفت خداروشکر که خواهری وجود نداره🤌😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

آره😂😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

خواهرشوهر که هستم😂😂😂
باورت میشه قبل از اینکه بیان خونمون مامانم بهم میگه سحر تروخدا چیزی نگی ناراحت بشه ضحا😂🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

مسی عزیزم
آره دیگه به قول مادربزرگم (مهگل خانوم🥲) سحر سلیطه🤷‍♀️😂
من مامانم و خواهرم خیلی ساده ان…اصلا اهل فتنه و‌…نیستن ولی من هستم
مهیار بهم میگه تو به خورشید رفتی🫠😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

واااا😂😂😂چرا من که خیلی خوبم😌
لیلا رمانم رو تایید کن

sety ღ
5 ماه قبل

یعنی از این طلب کاری ترگل واقعا بدم میادش😒😒😒
لیلا مهارتت تو خلق شخصیت های رو مخ فوق العاده است🤣🤦‍♀️

Narges banoo
5 ماه قبل

امان از خواهر شوهر فضووووووووولللللل وای وای ای وای 😖😖😖😖
دیگه دارن اینا اعصابمو خورد میکنن اه😂بشینین عین آدم زندگی کنین

آقا من میرم علیو از سرخونه زندگیش وردارم بیارم شماهام تا اون موقع حسامو بکشین 🤣

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Narges banoo
Narges banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

اما اعصاب من آروم میشه😆

دکمه بازگشت به بالا
48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x