رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۲۳

4.6
(34)

هامون بچه را جلوی پایم گذاشت و چاقوی کوچکی از جیبش درآورد
روی طناب پیچیده دور دستم کشید و پاره اش کرد
طناب دور پایم را باز کرد و دکتر داخل اتاق شد
پارسا غلتی زد و شروع کردن به گریه کردن
خواستم بغلش کنم اما تیر پهلو و درد شانه نگذاشت

دکتر دست پشت کمرم گذاشت کمک کرد تا ببند شوم و روی تخت پشت سرم دراز کشیدم

هامون با آن نگاه چندشش پوزخندی زد و بعد از برداشتن پارسا از اتاق بیرون زد

دکتر سرنگی تزریق کرد و دیگر هیچ نفهمیدم

هفت ساعت بعد …

چشمانم را باز کردم
لب های خشک شده ام را بزور از هم فاصله دادم

نگاهم به پارسا خوابیده در کنارم افتاد
رد اشک هایش روی صورتش مانده بود
زخم‌چاقوی پهلویم بخیه خورده بود و شانه ام هم پانسمان شده بود

در اتاق باز شد
هامون با آن هیکل نحسش وارد اتاق شد

هامون _ روز بخیر جناب افتخار دادین بیدار شدین…

ساک درون دستش را سمتم پرت کرد

هامون _ بیا لباساتو عوض کن بعدشم بیا بیرون قرار نیس اینجا لنگر بندازی

رفت و در را محکم بست
آرام بلند شدم اما هنوز هم درد داشتم
این زخم ها انگار قرار نبود از تن من‌پاک‌شوند
زیادی دلتنگم می‌شدند

همینکه از تخت بلند شدم پارسا هم بیدار شد

پارسا _ عمو بابام کو ؟‌

_ نمیدونم ..هیچی نمیدونم

پارسا بعد از مکث کوتاهی بلند شد و سرش را روی شانه سالمم گذاشت
دستانش را حلقه دور گردنم کرده بود

پارسا _ مرده داشت شکمتو می‌دوخت دعواش کردم ازون فوشایی که یادم دادی ام بش گفتم

لبم به دندان کشیدم تا نخندم و درد زخم هایم تشدید نشود

_ لباسارو میاری واسم ؟

اشاره ای به ساک کردم که از تخت پایین پرید و ساک را کشان کشان برایم آورد

چهره اش شبیه مادر ایتالیایی اش رفته بود موهای موج دار نسکافه ای رنگش و چشم های درشت عسلی اش با ماریا مو نمیزد
اما اخلاق و رفتارهایش همگی پاشا بود
حتی خندیدن هایش

پارسا _ عمو چرا نگام میکنی بپوش دیگه !

با صدای پارسا به خودم آمدم
تیشرت از دستش گرفتم و پوشیدم

کاش می توانستم یک موبایل پیدا کنم هرچند که اینجا اگر زهرمار هم بخواهی نایاب است

در اتاق را باز کردم
نور سالن چشمم را زد
دست پارسا را گرفته بودم و با قدم های آرام سمت میز رفتم
کوروش با دیدنم لبخندی زد و صندلی را به پایش از میز فاصله داد
تا نشستم شروع به حرف زدن کرد
نقشه را مو به مو برایم توضیح داد و چک کشید
صفرهایش قابل شمارش نبود
این پول ها برا کوروش ارزشی نداشت
اون میلیاردی قرارداد می بست و فراتر از میلیارد مول به جیب می زد

کوروش _ پس حواست باشه بخوای دور دور کنی بلدم چطوری حالتو بگیرم

ابروی سمت راستش را بالاتر از ابروی چپ انداخته بود و لنگ روی‌لنگش‌
قرارداد را امضا کرده و دستبند ردیاب را برداشتم

همه افرادش ازین دستبند ها داشتند آن هم در رنگ و طرح های مختلف تا کسی مشکوک نشود

کوروش اشاره به خدمتکار ایستاده کنار میز زد و در عرض دو دقیقه میز پرشد از انواع غذاها

پارسا ترسیده روی پایم نشسته و دست سالمم را سفت چسبیده بود

کوروش دست را سمت گونه پارسا آورد که دستش را نرسیده به صورت پارسا گرفتم

_ دست نجستو به بچه نزن

کوروش لبخندش را خورد و نگاهش را پر خشم کرد
دستش را محکم از دستم بیرون کشید و سرجایش مرتب نشست

کوروش _ بهتره جلوی زبونتو بگیری وگرنه از روش خودم استفاده میکنم مرادی رو که یادت نرفته؟

بی توجه دستم را در موهای نامرتب پارسا کردم
مگر میشد مرگ دلخراش مرادی را از یاد برد
بخاطر یک حرف به ستون بسته شد و تمام تنش گلوله باران شد
تکه‌تکه اجزای بدنش را سوزاندند و خاکسترش را تحویل خانواده اش دادند

با یادآوری مرگ مرادی اشتهایم به کل از بین رفت
نگاهم که به خورشت قیمه می افتاد حالم بهم می‌خورد

کوروش انگار خوشحال بود از این بابت که لبخندی به لب داشت

کوروش _ تعارف نکن کمه بگم بیارن بازم

نگاهم سردم را به همه جای عمارت میچرخاندم الا کوروش

کوروش _ میتونی بری دستور میدم برسوننت فقط امیدوارم یادت نره قراره چیکار کنی

قاشق غذا را داخل دهانش برد و با ولع می خورد

نیم رخش شباهت به کیارش داشت
پدر و پسر هردو عین هم بودند
همانقدر عوضی و نچسب

دلم میخواست از همان مشت های معروفم در صورتش بکوبم اما موقعیتم در حال حاضر چنین چیزی را نمی خواست

_ میخوام برم

کوروش _ هامون

هامون سریع آمدو کنار کوروش ایستاد

هامون _ بله آقا ؟

کوروش _ ببرش

هامون _ بله چشم

خواست دستم را بگیرد که دستش را پس زدم
خودم بلند شدم و سمت در راه افتادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
4 ماه قبل

این دومین رمانیه که خوندم و عاشقانه نداشته ولی جذاب بوده.
خداقوت بهت دختر.

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

واقعا خیلی زیبا مینویسی 🥹 خسته نباشی نرگس جونی

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

فق پارسا و فوشش😂😂😂😂
مرگ مرادی مو به تنم سیخید😐😂😂
خسته نباشیی دمت گرممم👏👏❤

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی نرگس جون. چی بگم که واقعا قشنگ بود حیف که کوتاه بود فقط

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x