رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت چهل و دو

4.7
(251)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل و دو
《راوی》
حرف های آخر صمدی حال اش را خیلی بدتر کرده بود و تمام برنامه هایش را بر هم زده بود…
فکر می‌کرد می‌تواند همه چیز را درست کند و خودش و تیدا را نجات دهد اما نشد…
تیدا هم از موقعی که صمدی ول شان کرد خودش را در اتاق حبس کرده بود و بیرون نمی آمد…
سعی می‌کرد جلوی تیدا کم تر بروز دهد اما حال خودش هم دست کمی از او نداشت؛گذشتن از آراز که زندگی اش را از یک نواختی در آورده بود و طعم شیرین عشق را به آن اضافه کرده بود برایش راحت نبود…
انسان،اول اش عشق را انکار می کند،درک نمی کند،باور نمی‌کند؛ولی زمانی که قلب اش را کاملا باخت تازه می‌فهمد که در چه دامی افتاده و هیچ راهی برای فرار نیست!
باید بسوزی و بسازی…
سرش را پایین انداخت و به خودش اجازه داد که گریه کند…
حالا تنها کاری که از دست اش بر می آمد همین بود…
اینکه به حال این عشق نافرجام گریه کند و حسرت روزهایی که باید کنار هم در آرامش باشند را بخورد…
از خانه خارج شد و در هوای سرد زمستان، بر حسب عادت کوچه ها را متر کرد و از این خیابان به آن خیابان پرسه زد…
برای خودش اشک ریخت،گریه کرد اما آرام نشد!
ساعت را نگاه کرد…
هوا تاریک شده بود نباید بیشتر از این بیرون می ماند…
دور زد و به سمت خانه راه افتاد…
کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد…
به این فکر می‌کرد که مدارک کجا می‌توانند باشند…
احتمالا در خانه اش بود چون چیزهای مهم را در شرکت نمی‌گذاشت…
وقت زیادی نداشتند…
حداقل باید تا یک روز دیگر مدارک را می آورد…
تیدا هم قرار بود فردا برود و مدارک را بیاورد…
هووفی کشید…سرش درد گرفته بود.
داخل آشپزخانه رفت…
چای را در قوری ریخت…
سرپا ایستاده بود و خیره به در و دیوار،با خودش حرف میزد و تصمیم می‌گرفت…
صدای زنگ در وسط افکار اش پرید…
این وقت شب چه کسی می‌توانست باشد؟
لباس اش را در تن اش مرتب کرد و سمت در قدم برداشت…
دستگیره را پایین کشید…
با دیدن چهره ی جلوی چشم اش،خشک اش زد…
آراز بود!
با دیدن اش باز غم بر دل اش هجوم آورد…
او؟این وقت شب؟جلوی در خانه؟آن هم ناگهانی…
لبخندی بر روی لب هایش نشست‌.‌‌..چقدر این لبخند هایش را دوست داشت؛دیدن شان در هر حالی انگار برایش عمر دوباره بود…
لال شده بود و چیزی نمی‌گفت…
آراز با چشم به داخل اشاره کرد
_دعوتم نمیکنی؟!
آریانا هول زده سری تکان داد.‌‌..
از جلوی در کنار رفت
_بیا تو.
آراز با همان لبخند کمرنگ اش وارد خانه شد…
آریانا تعارف کرد که بنشیند.‌‌..
او را روی مبل نشاند و خودش به آشپزخانه رفت…
چای اش هم دیگر دم آمده بود…
برای خودشان دو نفر در فنجان ریخت و به پذیرایی برگشت.‌..
خواست روی مبل روبروی آراز بنشیند…
_اینجا بشین!
و به کنار خودش اشاره کرد…
با چشم هایی گرد شده کنارش رفت و روی مبل نشست…
آراز نگاه اش را روی صورت پکر و خسته ی آریانا می چرخاند.‌‌..
تا به حال او را این طور ندیده بود…
چشمان اش ناراحتی را فریاد می‌زد و او هم تحمل دیدن غم اش را نداشت‌…
شاید به خاطر او بود!این مدت زیاد درگیر کار شده بود و خیلی فرصت نکرده بودند درست و حسابی همدیگر را ببینند؛خودش هم دلتنگ اش بود و بی قرار…حتی اگر آریانا به خاطر او ناراحت بود هم بهش حق میداد…
آریانا قلپی از چای اش نوشید و سکوت را شکست…
_راستی چیزی شده؟اومدی من رو ببینی؟!
آراز سری به تایید تکان می دهد
_آره!
_چرا؟
تک خنده ای می‌کند و خیره در چشمان اش می گوید
_مگر برای دیدن ات باید دلیل داشته باشم؟!
آریانا نگاه اش را می دزدد
چطور می‌توانست او را ترک کند و برود آن هم وقتی که فقط همین یک جمله اش این همه احساس را در قلب بیمار اش می‌ریخت…
آراز دو دلی را کنار گذاشت و بالاخره پرسید
_تو خوبی؟انگار خیلی حال نداری…
چه باید میگفت؟مثل همیشه وقتی ازش حال اش را میپرسیدند باید به دروغ می‌گفت خوبم؟!
نه!خیلی وقت ها حال و روز آدم با حرف هایی که به زبان می آورد جور نیست؛فقط می‌گوید که که چیزی گفته باشد…
_نه!راستش یه کم بی حوصله ام‌‌‌.
آراز دل اش نمیخواست او را در این حال ببیند…دوست داشت هر روز صدای پرانرژی اش را بشنود‌‌…صورت سرحال اش را ببیند‌‌…
بهتر بود حالا که کمی کارها سبک تر شده برایش وقت بیشتری می‌گذاشت؛هم خودش یک دل سیر دلتنگی اش را رفع می‌کرد و هم سعی می‌کرد حال آریانا را بهتر کند…
سرش را کمی به طرف اش خم می کند
_اینکه یه روز کلا برای تو باشه،میتونه خوشحال ات کنه؟!
نگاه شگفت زده اش را به صورت اش میدوزد‌…
یک روز برای او؟!
چقدر برایش عجیب بود‌…کسی تا به حال گذاشته بود حتی یک ساعت برای خودش باشد؟
بغض به گلویش چنگ انداخت…
زمانی که میدید آراز چطوری برای بهتر شدن حال اش تلاش می‌کند و او همین روزهاست که بی خبر عشق و زندگی اش را ول کند و برود…
آیا اینکه بدون کوچکترین دغدغه ای،مثل آدم های عادی با عشق اش بیرون برود را تجربه کرده بود؟!
نه!چون هیچ کدام از قسمت های زندگی اش عادی نبودند؛چه برسد همچین چیزی…
از ته دل دوست داشت یک روز را فقط خودشان دو نفر باشند…طوری که انگار در این دنیا هیچکس جز آنها وجود ندارد‌…
حالا که بارهای آخری بود که او را میدید‌‌…حداقل مثل قبل میدید…مطمئن بود بعد از اتفاق پیش رو همه ی پل ها خراب می شوند…
نمی‌توانست حسرت چیز دیگری را بر دل اش بگذارد…
_شاید،آره!
نگاهی به ساعت اش می اندازد
_پس از ده شب الان،تا ده شب فردا هر چی که تو میگی،همون کار رو میکنیم.
با رضایت لبخند آرامی می‌زند…
سر اش جلو می آید و بوسه ی کوتاهی روی لب های آریانا می‌زند…
آریانا شوکه و با چشمان گرد نگاه اش می‌کند…
حالت چهره اش باعث می‌شود به خنده بیفتد.‌..
کم کم،از جایش بلند می‌شود…
_شب بخیر!
آریانا سمت اش می‌رود
_عهه!مگه قرار نبود هر چی من میگم رو انجام بدی؟؟؟
_بله که قرار بود؛ولی هنوز پنج دقیقه به ده مونده!
به دنباله ی حرف اش قهقهه ای می‌زند.‌..
از خانه خارج می‌شود و او فقط نگاه می‌کند…
تا به حال این همه احساسات پیچیده را تجربه نکرده بود و حس میکرد الان است که مغز اش دود کند…
نیمی از قلب اش از غصه در حال انفجار بود و نیم دیگر قلب اش با دیدن آراز،جان گرفت‌‌‌‌…
یعنی فردا بار آخری بود که او را میدید؟بار آخری بود که با هم می‌خندیدند و شوخی میکردند؟!
دست اش را روی پیشانی اش می‌گذارد و سعی می‌کند قلب و ذهن آشوب اش را آرام کند…
به اتاق اش رفت و میان رختخواب خزید…
هرکاری می‌کرد نمی‌توانست بخوابد و استرس امان اش را بریده بود…
ساعت دوازده شب بود؛یعنی الان او هم بیدار بود؟
گوشی اش را از روی پاتختی برداشت…
شماره را گرفت…
به سرعت جواب داد
_سلام!
_سلام!خواب بودی؟
_نه!بدون اجازه ی تو که نمیخوابم.
ته قلب اش جوری می‌شود وقتی که می‌بیند این همه پای قول اش مانده‌.‌..
فکرهایش را کرده بود؛اگر فردا روز آخرش باشد پس میخواست نهایت استفاده را ببرد…شاید دیگر هیچ وقت در زندگی اش همچین روزی تکرار نمی‌شد!
_من فکر کردم آراز؛فردا بریم سینما و بعدش هم شهربازی!
خنده اش را از پشت تلفن شنید.‌..
_چه برنامه ی جالب و مفیدی!باشه قبوله.
کمی عجیب به نظر میرسید که در این شرایط روحی خراب این را می‌خواهد اما قلب اش اجازه نمی‌داد حسرتی دیگر در وجودش لانه کند…
صدایش را مقداری پایین می آورد
_خب حالا هم برو بخواب.خداحافظ.
_چشم قربان!خداحافظ‌.
و بعد قطع می‌کند…
در این حال و روز هم سعی می‌کرد خوشحال اش کند…
××××××××
جلوی آینه کمی به خودش رسید و بعد از تن کردن لباس هایش خانه را ترک کرد…
جلوی در خانه ماشین آراز را دید و سوار شد…
در طول مسیر،هر دو تقریبا ساکت بودند تا به سینما رسیدند…
ماشین را در پارکینگ مجتمع پارک کردند و به طرف گیشه ی بلیط فروشی رفتند…
آراز نگاهی بهش می اندازد
_خب خانم!حالا چه فیلمی میخوای ببینی؟
_نمیدونم…
پوستر ها را از نظر می‌گذراند و روی یکی از آنها توقف می‌کند…
_این رو ببینیم.
آراز باشه ای گفت…
بعد از گرفتن بلیط ها داخل سالن شدند…
این سانس انگار خیلی خلوت بود و جز خودشان دو نفر کسی را روی صندلی ها نمی‌دید…
کنار هم نشستند و بعد از خاموش شدن چراغ ها،فیلم به نمایش در آمد…
سنگینی نگاه اش را روی خودش حس میکرد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد و به تماشا ادامه داد…
آخرهای فیلم بود که دختر نقش اصلی با نامزدش سر یک موضوع مسخره قهر کرد و تمام زحمات شان را بر هم ریخت…
آراز با لحنی شوخ زمزمه می کند
_ببین آریانا!خواهر دوقلوی توئه!
آرام می‌خندد
مشتی حواله ی بازویش می‌کند
_مسخره!من کی این جوریم؟!
_دیگه…
نامردی زمزمه می‌کند و دوباره مشغول تماشای می‌شود.
بعد از نمایش تیتراژ پایانی،چراغ ها روشن می‌شوند و آنها هم بیرون می‌روند…
در ماشین می‌نشینند و راه می‌رفتند به طرف شهربازی…
_بفرمایید این هم شهربازی!
روبرویش را نگاه می‌کند و با دیدن چرخ و فلک بزرگ و وسیله های دور و برش،هیجان زده دست هایش را بر هم می‌زند.‌‌..
_اگه میدونستم انقدر دوست داری زودتر می اومدیم…
لبخند کوتاهی می‌زند
اشاره ای به دستگاه فریزبی می‌کند
_حالا جرات سوار شدن اون رو داری؟یا فقط از این بازی های آروم و بچه گونه دوست داری؟!
دست به سینه می‌شود و با پرروئی می‌گوید
_معلومه که دارم؛در مورد من چی فکر کردی تو؟!
_عالیه!پس بریم‌.
دست اش را می‌گیرد و به طرف اش رفتند.
بعد از اینکه روی صندلی ها جا گرفتند و کمربند ها را بستند؛
آرام آرام شروع به چپ و راست شدن می‌کنند…
اول اش با هیجان نگاه پایین را نگاه کرد.‌..
کمی دیگر که گذشت و تازه درست راه افتاد؛قلب او هم داخل دهان اش آمد‌‌…
چشمان اش را بسته بود و فقط جیغ میزد…
با هر تکان،انگار که مرگ را تجربه میکرد…
آراز هم فقط به او میخندید…
بالاخره از حرکت ایستاد…
به کمک آراز پایین آمد؛سرش گیج میرفت این بازی حال اش را کمی بد کرد…
روی نیمکتی نشست…
آراز به حال اش می‌خندد آخر این چه وضع اش بود؟
_یه لحظه اینجا بشین الان میام…
سرش را تکان داد…
چند دقیقه بعد با کیک و آبمیوه برگشت…
_این ها رو بخور؛قند ات نیفته.
آبمیوه را جلوی دهان اش گرفت…
فهمیده بود که ریز ریز مسخره اش می‌کند…
_زهر مار!من نمی‌فهمم چرا این ها رو اصلا استاندارد درست نمیکنن مشکل از خودشونه والا جون مردم مگه اسباب بازیه؟!
خودش هم از حرف اش به خنده افتاد…
ترسیدن خودش را گردن چیز دیگری انداخت…
بهتر که شد بازی تیراندازی را دید‌…
از همان هایی که عروسک جایزه می‌دهند…
با خوشحالی پرید و دست آراز را گرفت
_بریم اونجا!
خودش را برای تیراندازی آماده گرد و آخرش هم به هدف نخورد…
خیلی دمغ شد دل اش میخواست یکی از آن عروسک های کوچک بامزه را بگیرد.
صدای آراز را دم گوش اش شنید که با پرروئی گفت
_الان من میگیرم برات اونی رو که میخوای!تو فقط ببین قهرمان ات رو.
خیلی سریع نشانه گیری کرد و دقیقا به وسط هدف خورد…
دست خودش نبود،با ذوقی کودکانه خندید…
چند ثانیه بعد،عروسک کوچکی در بغل اش افتاد.
_بفرمایید!این هم از عروسک ات.
خرس کوچک سفید،با قلبی بنفش در دست اش…
زیر لب ممنونی گفت.
چرخ و فلک را هم انتخاب کرد…
کمی چرخید و بعد جایی در بالا،چند دقیقه ایستاد تا غروب شهر را ببینند‌.
نگاه اش را به پنجره داد…
درست مثل غروب جمعه بود برایش،غم انگیز…
فردا،این موقع دیگر در زندگی آراز نبود…
بغض راه گلویش را بست…
صدای کنجکاو آراز او را به خودش آورد…
_چی شد یهو؟!
صدایش را صاف کرد…
_هیچی؛منظره قشنگه…
_ولی تو از اون قشنگ تری!
کاش نمی گفت!این جمله های عاشقانه را نمی‌گفت که بعدا با خاطرات آنها آتش نگیرد…
نگاه شان قفل هم شد‌…
هر دو دل هایشان برای هم بود…
زندگی بی رحم تر از اینها بود!
آریانا نتوانست طاقت بیاورد…
صورت اش را نزدیک برد و بوسه ای به لب های آراز زد…
قطره ای اشک از چشم اش چکید که آراز با دست گرم اش پاک کرد‌…
چند لحظه بعد جدا شدند…
با صدایی که سعی در کنترل کردن لرزش اش را داشت گفت
_آراز؛من رو ببخش!
چشم هایش گشاد شدند…این وسط بخشیدن چه بود؟بغض چه بود؟!
_حالت خوبه آریانا؟چی میگی؟!
نتوانست جوابی بدهد باید حرف را عوض میکرد مگرنه خودش را لو میداد…
اولین چیزی که به ذهن اش آمد را بر زبان آورد
_من گشنمه!
همین یک جمله کافی بود تا آراز غش غش بهش بخندد…
_الان….الان میریم شام میخوریم!
آخر چیز دیگری برای گفتن نبود؟!
از حرص میخواست یکی در سر خودش بکوبد…
چرخ و فلک هم پایین آمد و شهربازی به پایان رسید…
تقریبا دو ساعت تا اتمام روز اش مانده‌ بود…
به رستوران بزرگ سنتی ای رفتند…
روی تخته ای،کنار هم نشستند…
بعد از سفارش غذا،کمی حرف زدند…
کباب هایشان که آمد مشغول غذا خوردن شدند…
شام که تمام شد در ماشین نشستند
_هنوز یه کم از روز ات مونده،حالا کجا بریم؟!
×××××××××××
پارت جدید رو هم گذاشتم اما این سری فرق داره؛چون با ناراحتی این پارت رو ادیت کردم!
حوصله ی گفتن حرف های تکراری و شنیدن جواب های تکراری رو ندارم؛اما حس نمیکنم که وقتی جای حساس داستان هستش و ما این همه وقت میذاریم،پارت طولانی آماده میکنیم جوابمون حمایت نشدن باشه.
دوستانی که نویسنده براشون مهمه و احترام میذارن و ارزش قائل هستن،خوشحال میشم که با کامنت هاشون انرژی بدن🙂💕

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 251

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
61 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

حمایت از نیوشا خانم

Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

چه طولانی هم هست پارتت 🙂

Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

ستی جون بقیه رو هم تایید کن بیاد 🙏🙏

sety ღ
پاسخ به  Fatemeh
7 ماه قبل

فاطمه جون رمان شما نیومده برام🙂

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

منظورش رمانای بقیه بود
فاطمه رمان نمیزاره😊

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

عههه فک کردم اون فاطمه اس که رمان میذاره🤦‍♀️🤦‍♀️

Fateme
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

من الان گذاشتم تایید کن لطفا💚

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

عالی بود نیوش جونممم🥰🥰🥰
آریانا واقعا گناه داره ولی اصلا دلم برا اراز نمیسوزه تازه حقش هم هست بنظرم😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دقیقا زدی به هدف من دیدم به اراز عوض نخواهد شدددد😅😀

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آرتا پسرمه😘
قربونش برم من😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣😍

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

😱😱 میخواد کارای شیطانی بکنه خدا خودت رحم کن اجازه هس نوشمک خانم صدات کنم ؟؟😆😆😆

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نه اصلا بدم نمیاد😅🤣

saeid ..
7 ماه قبل

خیلی زیبا بود خسته نباشی

saeid ..
7 ماه قبل

ولی چرا واسه منوووو تایید نکردین خب🤦🏻‍♀️🥺😡

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

سعید مال تورو تازه الان بهم نشون دادش

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ممنون تایید کردی
عصر شاه دل رو می‌فرستم بیا تایید کن فاطمه رمان ندارع ستی

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آره دیدم پیامتو
اوکی اگه بیرون نباشم میام😁😁😁

Tina&Nika
7 ماه قبل

عزیزم شما خودتون عالی هستیدموفق باشی💙❤️💚❤️💙💚❤️💙 هیچ وقت به خاطر امتیاز و کامنت ندادن یه عده خودتون ناراحت نکنید چون کسی شکست میخوره در اینجور مواقع خودتونید

Tina&Nika
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

درکت میکنم گلم 🌿❤️

sety ღ
7 ماه قبل

عاالی بود نیوش گلی😘❤
منم مث ضحی این آرازو دوست ندارم چندش طوره یکم🤣

Fateme
7 ماه قبل

نیوش رمانت جزو بهترین رمانای این سایتِ
من واقعا دوستش دارم حیفه که بخوای همینجوری ولش کنی
پرقدرت ادامه بده ماهستیم که حمایتت کنیم

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دورت بگردم💙

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از نیوشییی🥰🤍✨️

Mahdis Hasani
7 ماه قبل

مرسیییی

RAHAY
RAHAY
7 ماه قبل

عالی

DNA
DNA
7 ماه قبل

عالییی بود خسته نباشید ⭐💜

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

من این پارت و پارت قبل رو خوندم🤭
خیلی خوب همه‌چیز رو به تصویر کشیدی ولی نمیدونم چرا هر صحنه رو که توی ذهنم تصور می‌کردم یه افکت بنفش روش بود😐
جدی میگم واقعا نمیدونم چرا🤕
خیلی کنجکاو شدم و اگه خدا بخواد میخوام شروع کنم از اول بخونمش😃
کارت عالیه نیوشییی🥰✨️🤍

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آره شاید بخاطر اسمشه🤭
با افتخارمه که میخونی و منتظر نظر‌هات هستم🥰🤍✨️

لیلا ✍️
7 ماه قبل

عالی بود آراز برعکس آرتا احساسی و رمانتیک‌تره 😂

Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

نوشمک خانم یه چیزی تو رمانت خیلی از ضمیر متصل (اش) استفاده میکنی بنظرم از زیبایی قلمت کم میکنه

لیلا ✍️
پاسخ به  Fatemeh
7 ماه قبل

دقت نکرده بودم راست میگع نیوشی فکر کنم یه اشتباه سهویه میدونی تو به عنوان مثال به جای اینکه بنویسی چشمش مینویسی
چشم‌ اش که این غلطه❌

یا لباس اش نباید باشه لباسش

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

نه کلا زیاد استفاده شده تو هر جمله هست تقریبا و این از زیبایی قلم نوشمک جونم کم میکنه

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

درسته عزیزم هر دو حالت درسته من فقط گفتم اگه کمتر استفاده کنی قلمت از اینی گه هست زیباتر خواهد شد .
نویسنده خوبی هستی همه چیز رو با دقت و ظرافت توصیف میکنی🥰🥰😘

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

عالی عزیز دلم
موفق باشی♥️💛♥️

دکمه بازگشت به بالا
61
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x