رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت سی

4.5
(33)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی
《راوی》
گوش هایش،حرف های آراز را از پشت تلفن می شنید؛اما حواس اش جای دیگری پرسه میزد…
_آره آخرش اینطوری شد؛حالا نظرت چیه؟قرارداد رو ببندیم؟
لحظاتی گذشت اما آراز جوابی دریافت نکرد…
_آرتا؟؟؟صدام رو میشنوی؟
تازه به خودش آمد و دست اش را از روی سرش برداشت…
_آره آره می‌شنوم.
_خب نظرت چیه؟
_نظرم؟!
آراز کلافه گفت
_آرتا دو ساعته دارم برای در و دیوار حرف میزنم؟!حواس ات کجاست پسر؟!!!
آرتا نفس عمیقی کشید و دست اش را میان چشمان اش فشار داد…
_ببخشید داداش!یه لحظه حواسم پرت شد.‌‌..
_خیر باشه پسر؛جدیدا همه اش حواس ات پرته…چیزی شده؟
_نه چیزی نشده؛بذار فردا تو شرکت برام توضیح بده…
_باشه پس؛فردا می‌بینمت.خداحافظ.
_خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد…
چند روزی می شد که از تیدا خبری نداشت؛از شب مهمانی که با هم دعوا کردند،قهر بودند و هیچکدام حاضر نبودند غرورشان را زیر پا بگذارند…
یک هفته قبل از مهمانی،به تیدا زنگ نمیزد و جواب پیام هایش را سرسری میداد…آرتا سهیلی!توی آن یک هفته عجیب احساس ناتوانی میکرد…احساسات اش به هم ریخته شده بودند و قدرت کنترل کردنشان از دست او خارج شده بود…این برایش افت داشت و سعی می‌کرد مقابله کند؛کسی که سال ها بود احساسات اش را خاموش کرده بود و آنها را گوشه ای از قلب اش دفن کرده بود؛حالا توانایی جنگیدن با قلب اش را نداشت…انگار کسی او را از کابوس زندگی اش نجات داده بود…
سعی کرد که کمی از تیدا دوری کند…اما انگار تیدا بدجور ازش کفری شده بود؛شبی که در خانه ی سینا دیدش،انگار که دل اش لرزید…اما این مرد مغرور اسم این حس را عادت می‌گذاشت و فرار میکرد…
هنگامی که نگاه دانیال را به تیدا دید،خون در رگ هایش منجمد شد…اعصاب اش بد خورد شد…به خودش دروغ می‌گفت اما واقعیت چیز دیگری بود؛واقعیت این بود که نمی‌توانست تحمل کند که دخترک برای کس دیگری بخندد…یک جور احساس مالکیت به او داشت؛جوری که طاقت این که کسی جز خودش به آن دو گوی سبز نگاه کند را نداشت.
××××××××
این بار چندمی بود که عکس هایش را نگاه می‌کرد و در دل اش،قربان صدقه ی چشم و ابرویش میرفت؟!
دل اش خیلی برایش تنگ شده بود…با آریانا که صحبت می‌کرد،می گفت که حق با آرتا بوده…خودش هم به این نتیجه رسید که زیاده روی کرده است؛اما آن یک هفته غیبت اش را کجای دل اش بگذارد؟!خودش هم می‌دانست که علت اصلی دلخوری اش از آرتا،نبودن اش بود و دعوای بین‌شان را برای قهر بهانه کرده بود.
زمانی که صورت عصبی آرتا و رگ باد کرده اش را دید؛دل اش برایش قنج رفت…
آخ از آن بوسه!بوسه ای که آن شب آتش به جان اش زد…
چه می شد اگر او هم مانند تیدا عاشق بود؟!چه می شد اگر غرور لعنتی اش را کنار می‌گذاشت؟یا به جای آن دختران سیریش دور و برش؛تیدای عاشق را میدید…
آرتا را عاشق میکرد؛این را به قلب اش قول داده بود!
برای کسی که چند سال عمرش را با دخترهای رنگارنگ و جورواجور گذرانده؛قطعا کار سختی بود و حتی نشدنی به نظر می آمد…
اما این کار را میکرد!این بار نمیگذاشت زندگی چیز دیگری را از او بگیرد‌.
افکارش را پس زد…
دل تنگی اش داشت به دلخوری اش غلبه میکرد…
تصمیم اش را گرفته بود…میرفت پیش آرتا!به خانه اش میرفت و سعی می‌کرد که از دل اش دربیاورد…
لباس هایش را بر تن کرد و برای خودش آژانس گرفت…
جلوی برج نگه داشت…
از ماشین پیاده شد و بعد از حساب کردن کرایه،داخل رفت و سوار آسانسور شد.
یعنی خانه است؟!وای نکند که خانه نباشد…
سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و بد به دل اش راه ندهد…
به طبقه ی آخر که رسید،بیرون آمد و سمت واحد رفت…
کلید زنگ را فشار داد…
یک دقیقه بعد،صورت آرتا جلوی چشمان اش ظاهر شد…
آرتا با تعجب نگاه اش میکرد…آخرین کسی که فکرش را میکرد امشب ببیند،تیدا بود…ضربان اش تند شده بود؛خودش را جمع و جور کرد.
تیدا لبخند کمرنگی زد
_میتونم بیام تو؟
آرتا نگاه اش را از تیدا گرفت و سری به تایید تکان داد و از جلوی در کنار رفت…
تیدا داخل آمد…
آرتا همچنان متعجب نگاه اش میکرد…
تیدا خنده اش را خورد و سپس گفت
_اومم…راستش من….
هول شده بود و نمی‌توانست درست حرف اش را بگوید
چشمان اش را مظلوم کرد
هووفی کشید و بعد گفت
_اومدم که……اومدم که ازت معذرت خواهی کنم!
آرتا خشک اش زد…معذرت خواهی؟!این دختر شیطون که چند شب پیش خون اش را به جوش آورده بود؛حال برای معذرت خواهی مقابل اش ایستاده بود؟!
ناخواسته لبخند شیطانی روی لب هایش نقش بست…
_که اومدی معذرت خواهی کنی ها؟!
سری تکان داد که آرتا گفت
_فکر نکم به این راحتی میبخشم؛من هم شرط هایی دارم بالاخره…
تیدا برگشت به حالت تهاجمی همیشگی اش
_چی میگی توووو؟برا من شرط هم میذاره…
_همینه که هست کوچولو!کم تقصیر نداری.
هوووفی کشید و کمی مکث کرد
چشم غره ای رفت
_باشه بابا بگو اون شرط لعنتی ات رو…
لبخند پیروزمندانه ای زد…
_شب رو اینجا میمونی!
_چیییی؟!چی میگی تو مرتیکهه؟!!!خجالت هم نمی‌کشه بچه پررو‌…
_همین که گفتم!
در عرض چند ثانیه در را با رمز قفل کرد…
_نههه بازش کن من میخوام برممم.
خندید‌…
_قبل اینکه بیای باید به این چیزها فکر میکردی دوست دختر عزیزم!
از عمد لفظ “دوست دختر”را با تاکید گفت…
_انقدر حرص نخور!دیگه چاره ای نداری…سعی کن کنار بیای.
_کنار نمیام من چرا باید شب رو پیش تو بمونممم؟!!!!
آرتا تخس شانه بالا انداخت…
تا به خودش بیاید حس کرد که روی هوا معلق است…
جیغ بنفشی کشید
آرتا شیطانی خندید…
_هنوز که کاری نکردم من کوچولو!
تیدا از خجالت قرمز شد و مشت های کوچک اش را به سینه ی محکم آرتا میکوبید‌ اما کوچکترین تاثیری نداشت…
_من رو بذار زمین میگم نمیمونمممم…
_میمونی!
آرتا داخل اتاق شد و بالاخره دخترک را زمین گذاشت…
در کمدش را باز کرد…
لباس ها را کنار میزد که چشم تیدا به گاوصندوق مشکی رنگی افتاد…
با پرت شدن تیشرتی روی صورت اش حواس اش پرت شد…
آرتا گفت
_این رو برام بپوش!
_دیگه چی؟!مگه من نوکرتم؟؟!!لا اله الا الله…دیگه لباس هام رو هم تو باید انتخاب کنی؟!
آرتا جدی گفت
_بپوش مگرنه خودم تن ات میکنم.
چشم های تیدا گرد شد و هول زده گفت
_نه نه!!!!!باشه میپوشم فقط برو بیرون…
رضایتمندانه نگاه اش کرد و بیرون رفت…
لباس را جلوی بینی اش گرفت و عطر آرتا رو که رویش نشسته بود را با تمام توان بویید…
تیشرت بلند سفید را بر تن کرد…به قدری بلند بود که بدن ظریف اش در آن گم شود و بلندی اش تا بالای زانویش برسد…
بعد از اینکه کارش تمام شد در را باز کرد…
آرتا سر تا پایش را برانداز کرد و نگاه اش اول به شانه ی تیدا که از لباس بیرون زده بود و سپس به پاهایش قفل شد…
تیدا خجالت زده لب گزید…
هوا تاریک شده بود…
آرتا گفت
_گشنمه!آشپزی بلدی؟!
دست اش را به کمر زد و حرصی گفت
_مگه من خدمتکارتم پسر؟!این لباس رو به زور پوشیدم حالا هم میخوای برات غذا درست کنم؟!
_بله؛قبلا هم گفتم بهت که من اصولا آدم سخت گیری ام به همین راحتی ها کوتاه نمیام…نگفتی حالا بلدی؟!
سری به تاسف برایش تکان داد…
از پله ها پایین رفت و به آشپزخانه رفت…
عیبی نداشت؛این کار هم انجام می‌داد تا ببیند این مرد دیگر از جان اش چه می‌خواهد…
شروع کرد به رونمایی از هنرش…
آرتا هم روی صندلی جزیره نشست و به کارهای تیدا نگاه می‌کرد…
_فلفل سیاه کجاست؟!
آرتا با چشم به طبقه ی بالای کابینت اشاره کرد…
خیلی بلند بود!خودش هم می کشت دست اش نمی‌رسید…حالا چکار میکرد…برگشت و به آرتا نگاه کرد که با لبخند تمسخرآمیری نگاه اش میکرد…
فحشی در دل نثار اش کرد…کمک هم نمی‌کند… پس اون قد دراز به چه درد میخورد؟!
هووفی کشید و کلافه خودش را بالای کانتر کشید…
روی دو تا پایش ایستاد…حالا که روی کانتر رفته بود دست اش میرسید…
صدای قهقهه ی آرتا بلند شد…
_کووووفت!مرض!نخند…اگه به خودت زحمت میدادی بد نمیشد هاا!
صدایی از او نشنید…
با خودش فکر کرد حالا که کارش راه افتاد چطور پایین بیاید؟!آن هم از پشت…نکند پرت شود زمین و ضربه مغزی شود…
در فکر خودش بود که دستی دور کمر اش حلقه شد…
چند ثانیه بعد روی زمین آمد…
برگشت و چهره ی خندان آرتا را دید…
گونه ی دخترک را با لذت کشید…
_حالا هی من بگم تو به یه مرد قوی نیاز داری؛تو انکار کن نیم وجبی!
_نیم وجبی خودتی!
چشم غره ای رفت و سراغ ادامه ی کارش رفت…
با حوصله آشپزی میکرد تا زمانی که غذا آماده شد…
توی آن زمان کم فقط توانست لوبیا پلو با سالاد شیرازی درست کند…
غذا را در ظرف ها کشید و سمت میز ناهارخوری رفت…
آرتا را صدا کرد که از جلوی تلوزیون بلند شد و سمت میز آمد…
روبه روی هم نشستند…
قاشق اول را در دهان اش گذاشت…
_نه بابا!یه چیزایی بلدی…
خندید…
چقدر برایش سخت بود که اعتراف کند غذا خوشمزه شده…
آرتا دو بشقاب پر از غذا خورد…
تحسین آمیز گفت
_دستت درد نکنه فرفری!
لبخندی زد
_نوش جان!
با هم ظرف ها را جمع کردند و در ماشین گذاشتند…
کمی رو مبل ها نشستند…
تیدا گفت
_من دیگه برم.
آرتا با جدیت گفت
_من اجازه دادم بری؟
_هوووف آرتا!خب من…
_خب من نداریم!زنگ بزن به آریانا خبر بده…
دید که چاره ای جز قبول کردن ندارد…
به اتاق آرتا رفت و به آریانا زنگ زد…کمی صحبت کردند و آریانا با سوال هایش دیوانه اش کرد.
به محض قطع کردن تلفن دست های آرتا روی شانه هایش نشست.‌..
به سمت اش برگشت…
با حال دگرگون شده اش گفت
_چی کار میکنی آرتا؟!
دم گوش اش پچ زد
_هیششش!
گرمای نفس هایش تن سرد اش را داغ میکرد…
آرتا با یک حرکت روی تخت پرت اش کرد که هیییینی کشید.‌..
با جیغ گفت
_چیکار میکنی هااااا؟!
شیطنت آمیز نگاه اش کرد
_کاری نمیکنم که…
اول لب هایش را به پیشانی تیدا چسباند…
چند ثانیه در همان حالت ماند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش زد…
تیدا چشمان اش را محکم بسته بود‌…
حس میکرد دارد رویا می‌بیند و همه ی این ها یک خیال شیرین هستند.‌..

آرتا تیشرت خودش را از تن اش کند و نگاهی به دخترک انداخت…
لب زد
_چشمات رو باز کن!
به سختی چشمان اش را باز کرد…
لب هايش را به محکم به گردن تیدا چسباند…
تمام بدن تیدا مورمور شد…داشت از حال میرفت.‌‌..
با خجالت نالید
_آرتا!
تب دار زمزمه کرد
_وقتی خجالت میکشی خوردنی تر میشی ها!
از کلام اش به قدری خجالت کشید که زبان اش لال شد…چی از زبان این مرد داشت میشنید؟!
موهای بافته اش را باز کرد و دست اش را میانشان چرخاند…
بوسه ای نرم و با آرامش روی لب های سرد تیدا نشاند…
تیدا نفس نفس زد…
این دختر با دلبری هایش تمام معادلات اش را به هم زده بود…تا به حال انقدر در برابر کسی بی تاب نشده بود!
دست اش را پایین تر آورد و زیر تیشرت،روی شکم تیدا قرار داد…
آرام نوازش اش میکرد…
بوسه ای بر لاله گوش تیدا و سپس به خون مردگی گردن اش زد که نفس های تند تیدا را شنید…
چشمان اش خمار و نگاه اش تب دار شده بود.‌..
دست اش گوشه های لباس تیدا رو گرفت که لحن ملتمس تیدا در گوش اش پیچید
_نکن آرتا!تورو خدا…
خواست اهمیتی ندهد که نگاه مظلوم اش را دید…
عصبی کنار کشید و پشت اش به تیدا دراز کشید…بدجوری تو پر اش خورده بود!این دختر بد حال اش را برهم ریخت و ناکام اش گذاشت…
حال تیدا بد بود؛خیلی بد!قلب اش داشت از طپش می ایستاد و هر لحظه احساس غش کردن داشت…
به زور نفس های تند شده اش را مهار کرد و شانه ی برهنه ی آرتا را نوازش کرد…
زمزمه کرد
_میدونم بیداری!
دست اش رو محکم کنار زد اما برنگشت…
با لحنی کمی لوس و آمیخته با ناز اسم اش را صدا زد که مچ اش محکم اسیر دست آرتا شد…
غرید
_یه بار دیگه اینجوری صدام کنی عواقب اش پای خودته!
از لحن اش ترسید…
مظلوم گفت
_خب؛چرا عصبانی میشی آرتا؟!من که هرچی گفتی گوش کردم‌…
حرفی نمیزد و هنوز هم با عصبانیت و دلخوری نگاه اش میکرد…
درست عین پسربچه های تخس و زورگو که با یک اشاره باید همه چیز را به دست می آوردند…
دل اش برای این نگاه قنج رفت…
ته ریش اش را لمس کرد
_عصبانی نباش؛لطفا!من…..من که اینجوری نمیتونم…..
با بغض ادامه داد
_یعنی خب…..ما که محرم نیستیم.
آرتا عصبی نفس کشید…
_قهر نکن دیگه!
هنوز از موضع اش کوتاه نیامده بود اما سادگی دخترک دل اش را برد…
تیدا از خدا خواسته که کمی نرم شده به بغل اش خزید و چشمان اش را بست…
آرتا دستی بر کمر تیدا کشید و آرام گفت
_باشه!این بار رو هم در رفتی…ولی یه روز بد جبران میکنم کوچولو!
تا به حال از طرف کسی پس زده نشده بود و برایش این حال غریب بود…این خواستن و این کشش شدید…
تیدا در آغوش امن اش مست شد و خواب اش برده بود و اصلا حرف آخرش را نشنید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
147 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
8 ماه قبل

دوستان مث سابق رمان هارو ارسال کنید

admin
مدیر
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

اره

تارا فرهادی
پاسخ به  admin
8 ماه قبل

چرا آخه؟
خوشی به ما نیومده😕

admin
مدیر
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

من که به شما دسترسی نداده بودم که

تارا فرهادی
پاسخ به  admin
8 ماه قبل

میدونم ولی حداقل بقیه ی بچه ها زود پارت هاشون رو توی سایت قرار میدادن

admin
مدیر
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

همش اشتباهی فرستادن یا متن خراب بود یا عنوان نداشت یا عکس نداشت ی دسته بندی رو اشتباه زده بودن

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

اشتباه میشد تارا🤦🏻‍♀️
ولی حداقل کاش ۱۰ ساعت طول نکشه ب پارت تایید کنن
و اینکه بزارین رمان جدید بدیم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  admin
8 ماه قبل

بنظرم به یکی دسترسی بده که اگه خودت وقت نمیکنی نمیای اون تایید کنه ما ۱٠ ساعت منتظر یه رمان نباشیم🤦‍♀️🥲

admin
مدیر
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

به ستی دادم ببینیم چی میشه

saeid ..
پاسخ به  admin
8 ماه قبل

میخوام رمان جدید بزارم
عکس هر چی میزنم میگه خطا

admin
مدیر
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

درست شد یا نه ؟

saeid ..
8 ماه قبل

چه خوب که طولانی بود
مثل همیشه عاااالی😊

لیلا ✍️
8 ماه قبل

عالی…عالی
تو معرکه‌ای دختر میشه همینجوری بمونند میشه مثل من خبیث نباشی🙁

از آراز هم بیشتر بذار شناخت زیادی روش نداریم🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

خدا نکنه عشقم😍

عه پس یکتا زودتر اعلام حضور کن ببینم آری و آراز کجان🤔

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

آخیی چرا آخه😟

موفق باشه همیشه😊

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

آخی یکتای مظلوم…حیوونکی دلم براش سوخت

این تارا کو😟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ینی من قربون ارتا نرم؟🤣🤣😎😎

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

میگم نیوشا چجوری باید مطلبم رو بدون تایید بفرستم
الان دسترسی دارما ولی هیچی نمیدونم🤣🤣

Fateme
8 ماه قبل

ووهاهاهاهااییی پارت های اونجورییی😈😂😂

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

من بازم میخوام بازم بازم بازمممم نیوش جونمم🥲😂😂

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

👏👏👏👏آفرین نیوش جون پیشرفت کردیا

FELIX 🐰
8 ماه قبل

عالی بود👏👏
ممنون که پارت های زیبا و جذاب درون اتاقی گذاشته ای ای نویسنده عزیز😁

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

😈😈من بازم ازاینامیخوام

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

بابا آیلین جون شما که خودت تو اتاقی باشوهر داری دیگه چیکار به بقیه داری🤣🤣🤣

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اینابیشترمیچسبه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

استغفرالله📿📿📿🤓🤓

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

ن میخوام چشموگوشت مثل ضحی بازبشه😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

بله بله اصلا پاکی از تو میباره🤣🤣
وایی ولی دوباره حمله کردن به حرم شاهجراغ🥺

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اره🥺

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نه دیگه هنوزتواتاقی های زیادی قراره بزاری واسمون

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

هنومال آرازوآریانامونده

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

دقیقاااا🤣
چون ی رمان عاشقانه ساده است
ممکنه اصلا بعضیا همچنین چیزی نداشته باشد🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

آفرین آیلین جون خوب میکنی🤣

saeid ..
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

باز هم باشه
خجالت می‌کشه خب😂
منم همین طور..هر چقدر چشم و گوش باز باشم واقعا خجالت میکشم 🤣🤣🤦🏻‍♀️

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

توکه دیگه اصلاحرفشم نزن هنوپارت تواتاقی ندادی عجله کن

saeid ..
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

من عمرا بتونم بزارم🤣

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

بریدازلیلایادبگیریدازکوچکترین چیزهم نمیگذره😈😈😈

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

زدی به هدف ایلین جون زدی به هدفااا🤣😎

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

قربون توهم تیمی

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

ایلین جون پاس گل دادم زدی تو تور
سه گام هم رفتی عالی اصلا بیست🤣🤣🤣🤣🤣🤣

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

ای خاک بخون یادبگیردیگه😎😎😎

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

الکی

saeid ..
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

🤣🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

وای به خدا من خودمم خیلی خجالت میکشم سر نوشتنش ولی حس میکنم لازم بود و باید یه زندگی عادی و صمیمی رو به تصویر بکشم بستگی به روال داستان داره مثلا از فردا….

فردا قراره بمب بترکه من هی میگم فردا فردا😂

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

ولی لیلاخدایی خیلی ریزبین هستی سراون جریاناچیزیوازقلم نمیندازی😂😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

🤢🤢

saeid ..
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

🤦🏻‍♀️🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

راست میگم خبببب😎

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

والا🤓😎🤣

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

منو تو داریم جلوی اینا رو میگیرم 🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ببند ضحییییی🤦🏻‍♀️🤣🤣🤣
هر روز بی ادب تر از دیروز 😂🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

من بدبخت🥴🥺🤣
من به این مودبی

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

خیلی مودبیییی🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

دیگه واسه من کامنت نمیزاری🥺🥺😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

سعید حال ندارم
خودت فرض کن کامنت گذاشتم🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

نمی‌خوام🥺
اصلا باهات قهلم🥺🥺

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

فقط بوی گندم ولی از فردا ماجرا شروع میشه ماچ و بغل یوخت😂

،،،
،،،
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلاتوروهم چشم زدن تازه اینامیخواستن ازت یادبگیرن

لیلا ✍️
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

من والا وظیفمو به اندازه کافی انجام دادم

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

درست ریپ زدی؟
یا همین طوری 😁؟
بله بد بختی نازل میشه دیگه که تقدیم میشه به الماس شرق 🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

درست ریپ زدم یعنی چی🤔

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

ریپلای😁

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

آره دیگه جواب آیلین جون رو دادم

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

درست ریپلای کردی روی پیام؟😊

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

آره بابا !!!

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

تومودب خودمی بیابغلم😘😘

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

اومدم بغل🤣😍
همگی در اتش جهنم جلز و ولز کنین ایلین جون من و بغل کرد😎

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

بوسه و عشق کجاش گناهه آخه ای کاش تصویر سهر پر از زوج‌هایی باشه که همو بغل میکنند و بهم عشق میدن دزدی کثیفه مال مردم خوردن خجالت داره نه این چزا

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ای جونم😍😍😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

قربونت آیلی 😍

sety ღ
8 ماه قبل

چقدر آرتا خوبهههههه
ای کاش زود تر بگن همو دوست دارن

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

آرهههه

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نیوش نمیدونم چه چیزی تو ذهنت برا. آینده شون داری اما امیدوارم وقتی آرتا و آراز فهمسدن اونا با نقشه وارد شدن ترکشون نکن و منطقی برخوزد کنن
دوست ندارم رمان قشنگت مث رمانای کلیشه ای بشه

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

حق با توعه ک هر کس واکنش متفاوتی نشون میده اما تو همه رمانا و فیلما بلااستثنا تا فهمیدن طرق بالاجبار دروغی گفته ولش کردن😂🤦‍♀️
برام عقده شده یه رمان بخونم طرف قبول کنه منطقی
اگه رمان تو اینجوری نشه مجبورم خودم یکی بنویسم ک طرف منطقی برخورد کنه🤦‍♀️🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

یه مشت نویسنده خبیث دور هم جمع شدیم

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نیوش من تو دوران افسردگی بعد کنکورم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
نزار یه دقعه کلا فرار کنم از سایت برماااا😂🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

دیگه تکرار نشه هااا🤣🤣🤣🤦‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

حس میکنم آراز میبخشه اما آرتا نه😕

sety ღ
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

منم مث تو فکر میکنم اما دوست دادم بزعکس باشه و کراشم ببخشه😂

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

آرتا کراشمه دیگ🤦‍♀️🤦‍♀️
بخدا ک میفهمن مگه اینکه بخوایوحال منو تارا رو بگیری😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

بهت گفتم الان تو مرحله حساسیم و روحیه ام خوب نیستش دیگ؟؟؟
گفتم میزارم در میرم از دست تو و لیلا وضحی بزه؟؟؟

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

قربونت😂❤

تارا فرهادی
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

دقیقا🤣🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

حتی حدس میزنم عروسی تیدا و آریانا و آرتا و آراز با هم دیگه است نه به اون حدسم نه به این حدسم🤣🤣😝😝

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نگران نباش خواهرم میرسن😝

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

جدی خلافکارن؟؟😂🤦‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

زر میزنن باو رفتن دختر بازی
🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

استیلشون شببه پلیساس تا خلافکارا😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نگووو بچه امممم

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

من خودم به اندازه کافی با حقیقت تلخ مواجه شدمم
بسمه😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نخند ولی اصلا نفهمیدم😂🤦‍♀️
من کلا آدمیم ک سریع میخونم همه چیزو🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

تو وقتی پارت گداری رو شروع کردی من مسافرت یودم شرایطط خوندنشو نداشتم بعدش نشستم تند تند خوندن بهتون برسم یه چیزایی از قلم افتاد دیگه😂🤦‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نه باو پلیس ازشون مدرک نداره
اگر هم پیدا کردن دست تیدا و آریانا رو میگیرن و بدو که رفتیم (تیدا هم میگه گور بابای آسو و کامران🤣🤣🤣) فقط تصورات سمی من🤣🤣🤣🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

میدونم باو🤣😝
تجربه ثابت کرده پسرای کراش و خلافکار پلیس ازشون مدرک نداره🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

تارا شک نکن نیوش مسیر داستانو فقط برا گرفتن حال منو تو عوض میکنه

تارا فرهادی
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

شک نکن یعنی ستی
خدایی من حدس زنیم بیسته نیوش خانم😝😝😝

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

به شدت منتظرم 😝🤣

sety ღ
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

تارا با خوندن کامنتت ایده یه رمان به ذهنم رسید🤣🤦‍♀️🤦‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

واقعا
پس سریع دست به کار شو
زیر هر پارت هم بنویس ایده از طریق کامنت تارا🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نرسن ک خودتو یکتا رو میکشم😁😂

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بود نیوشی 🧡🧡🧡
موفق باشی عشق من🧡🧡🧡😘😘

دکمه بازگشت به بالا
147
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x