رمان شوکا

رمان شوکا پارت 7

4.7
(6)

شوکا پارت⁷

اشکان: شوکا کجایی؟ میدون…

آرام شکلات صبحانه را بر سر نان تست کشید. و لب زد:

شوکا: اول سلام

پوف کلافه اشکان به گوشش رسید. و بعدش صدایش:

اشکان: علیک چرا نیومدی؟

گازی کوچک از نان گرفت. و لب زد:

شوکا: چون دیگه تمومه

اشکان: چی میگی شوکا؟

شوکا: شوکا؟ نخیر من برای تو همون خانم پناهی هستم. خصوصاً تو

صدای دادش بلند شد.

اشکان: چی میگی؟ تا دیروز که عشق تو چشمات بود.

فقط خواست بهش بفهمونه پس آخرین حرفش رو با جدیت گفت.

شوکا: من عاشق تو نبودم. من عاشق کیان بودم.
کاشکی تو اون بیمارستان هرگز نمیدیدمت.

کاشکی اون پراید سفید هیچوقت به کیان نمیزد.

و فرار نمیکرد. کاشکی…کاشکی…انقدر خوب نقش کیان رو بازی نمیکردی. کیان قلابی…
اشکان تو فقط دخترای اطرافت رو برای بازی می خوای.

برای همین تو ذهن منم از خودت یه عشق نو ساختی.
از کیان…ولی ما دخترا دل داریم غرور داریم…
شاید شما پسرا ما رو فقط برای رابطه بخواید.
ولی ما عاشق شما میشیم. همونطور که اگه تو عاشق بشی. و اون دختر بهت خیانت بکنه. میفهمی که چقدر دخترای اطرافت رو اذیت کردی.

با پایان جملش دستش سمت بلوتوث میره. برای قطع تماس

که با جمله های اشکان دستش به پایین میره.

با آرامش خاصی میگه. برعکس حالش که داغونه

اشکان: ولی من عاشقت شدم… شاید الان بگی. دروغه

ولی نیاز نیست. که خودت رو سرزنش کنی.
که به من دل نبندی. لازم نیست. تقلا کنی. شوکا چون…چون من الان میفهمم معنی عاشق شدن…

شاید حق با تو باشه. قول میدم. یه روزی بر میگردم. و بهت ثابت میکنم عاشقتم…

روزی که دلت بخواد. با هم باشیم روزی که معتاد این رابطه های لعنتی نباشم.

منتظر باش عشقم

با صدای بوق اشغال در گوشش با بهت نان را پایین آورد. و در ظرف گذاشت.

_______________________________________

همونجوری که در صندلی عقب مازراتی گیبلی بود.
و در ذهنش هزاران سوال از خواهرش داشت. راننده ریموت در حیاط عمارت را در آورد. و در فلز مشکی رنگ بزرگ باز شد.
و ماشین به داخل عمارت رفت.

عمارت از آن بیرون به ظاهر لوکس تر و مجلل تر از قبل که با پدر و مادرش آمده بود.

شده بود. چراغونی زیباتر و همه جا نورانی بود.

با نزدیک شدن ماشین به عمارت متوجه دو ستون شیک با زرق و برق جلوی در شد.

و استخر بزرگ سمت راست که کاشی آبی شده بود. با رسیدن ماشین جلوی پله های عمارت راننده پیاده شد.

و در را برایش باز کرد. و یک دختر خدمتکار به سمتش اومد. و سرش را خم کرد. و لب زد:

خدمتکار: خوش آمدید خانم…بفرمایید خان و بانو منتظرتون هستند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مارال
1 سال قبل

عاشق رمانتم ماهورا جونم

Malika
1 سال قبل

ترو خدا پارت ۸ هم بزار

Malika
1 سال قبل

بدجور عاشق قلمتم ماهورا جان

Nazanin 💋
پاسخ به  Malika
1 سال قبل

Yes موافقم ملیکا جون😌

مارال
1 سال قبل

مثل همیشه عالی عزیزم♥︎

Nazanin 💋
1 سال قبل

عـــــــــــــــــــــــــالــــــــــــــی

عاشقتم💋

Malika
1 سال قبل

خوندن رمان زندگی شوکا خیلی چالش بزانگیزه

Malika
1 سال قبل

دمت گرم ماهورا جونم🌹

Nazanin 💋
پاسخ به  mahoora 🖤
1 سال قبل

😂

Nazanin 💋
پاسخ به  Nazanin 💋
1 سال قبل

فرداشب همین جمع همین ساعت پارت ۸ 🤭

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x