رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت3

5
(1)

یه سوالی پرسیده شد از ویلیام پاتریک پرسید که…اگه بخوای با یکی رل بزنی حاضری باکی بزنی؟رفت دم گوشش رفتن یه طرف دیگه یه ساعت حرف زدن بعد اومد گفت…
پاتریک=عههههه…همین؟فقط اره کسی هست؟
کاملا مشخص بود که گفته بود که به ما نگه کیو گفته
ویلیام=اره دیگه…
پاتریک=خب باشه
طاقت نیاوردم…
من=ولی اون گفت کی نگفت که کسی هست یانه!
پاتریک=عهههه…راست میگه کیه؟
خیلی مصنوعی نقش بازی میکردن
ویلیام=فقط بدون یکی هست دیگه!
من=اها ینی یه ساعته که رفتی دم گوشش حرف میزنی فقط همینو گفتی و هیچ چیز دیگه نگفتی اره؟
ویلیام=اره بخدا…حالا ولش کن دیگه اه
من=باااشه
پاتریک و ویلیام رفتن خونه من و لیزاهم موندیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه اون شب یکم حالم بد شد و کاملا مطمئن شدم که دوسش دارم!نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم با لیزا داشت میگفت خودتو ناراحت نکن و اینا یهوصدای یکی اومد که داشت ادای لیزا رو در میاورد،لیزا زود بالارو نگاه کرد…
لیزا=بد…بخت…شدیم
من=چی؟:/
لیزا=بالارو ببین،ویلیامه
سریع بالارو نگاه کردم وایساده بود نگامون میکرد…خدااا به روی خودم نیاوردم با لبخند رفتیم سمت خونه آنا و توی پارکینگشون نشستیم و اونجا شروع کردم فحش دادنش،اصن میترسیدم برم بیرون پسره عین جن دوباره پیداش بشه
فردا صبحش قرار شد بریم خونه مادربزرگم ساعت۱۰صبح،لیزا در زد
من=بله؟
لیزا=یه دقه میای بیرون؟
من=حالت خوبه؟الان؟صبح به این زودی؟
لیزا=فقط یه دقه…تروخخداااا
من=لیزا ما داریم میرم خونه مادربزرگم!
لیزا=ویلیام به پاتریک گفته که دیشب اونجا نشسته بودی حالا یه ساعته گیر دادن میگن برو دنبالش ببینیم چی شده…
من=یاااااخودخدا پیغمر خبببببب
لیزا=چیمیگی،تو بیا…
من=باشه باشه اومدم
وقتی رفتم پاتریک صدام کرد‌.‌..هنوز وقت داشتم ولی واقعا نمیدونستم چی بگم میترسیدم بخاطر همین گفتم که نمیتونم و میرم خونه مادربزرگم…ویلیام اونجا وایساده بود و فقط نگام میکرد و این باعث میشد بیشتر بترسم،رفتیم خونه آنا مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم…با آنا یکم حرف زدم و وقتی خواستم برم خونه که بریم ویلیام داشت با پاتریک حرف میزد همینکه منو دید یه نگاهی بهم انداخت و سریع روشو برگردوند اونطرف که نبینمش…باورم نمیشد،چشماش پرِ اشک بود…حالم گرفت،الهی بمیرم من…از صورتم معلوم بود که دلم براش میسوخت رفتم سمت خونه و نگام رو اون بود،خدایا یعنی چی شده بود…یا بهتره بگم چی شنیده بود!اونروز گذشت تا چند روزم افتابی نشدم چون واقعا نمیدونستم چی بگم و نمیدونستم چی شنیده بود و ازکی اونجا بود و تاکجا شنیده بود…چند روز بعدش که دوباره بیرون رفتم اونم بیرون بود
لیزا منو برد یه گوشه ای…
لیزا=خاک تو سرت اونروز چرا دودقه نشده غیبت زد؟
من=چرا چی گفت چی شد چی شنیده بود؟
لیزا=نترس بابا نفهمیده بود داریم درمورد اون حرف میزنیم…پاتریک گفت چیشده شکست عشقی خورده؟…
یهو پقی زدم زیرخنده
لیزا=زهرمار بزار حرف بزنم
من=باشه باشه…شکست عشقی…
لیزا=بسه دیگه بزار زرمو بزنم دیدی یهو باز عین جن پیداش شد…
من=باشه حالا میگی یانه؟
لیزا=خب بعد منم گفتم نههه…بعد ویلیام گفت کسی اذیتش کرده؟اگه آره بهم بگو…منم گفتم نه بابا گفت کسیو دوست داره؟منم از دهنم بیرون اومد گفتم اره
من=آفرین واقعا آفرین قشنگ ری‍‌*دی دیگه
لیزا=تو گوش کنننن…بعد درستش کردم گفتم یکیو دوست داره که خونشون نزدیک باشگاهه(یه باشگاهی نزدیک خونمون بود،همونو میگفت…)بعد گفتم ویلیام میدونی چیه…ملیسا میگه تو الیزابتو دوست داری…راست میگه؟
من=لیزا ببین خاک دوعالم بخوره تو سرت خب؟
لیزا=گوش کن گفت اره…من الیزابتو خیلی دوست دارم و کلی حرفای دیگه اینجوری زد…
من=شوخیت گرفته؟وا
لیزا=ولی گفت برات تعریف نکنم نگی من گفتماا
من=باشه
ویلیام رو صدا کردم..‌.میخواستم ببینم خودشم همینارو میگه یانه…‌
من=میگما ویلیام اونروز که صدام زدین با پاتریک چی میخواستین بهم بگین؟
ویلیام=کدوم روز؟
من=باباهمون روز که شب قبلش من و لیزا داشتیم باهم حرف میزدیم یهو تو از پشت بوم ادای لیزارو در اوردی
ویلیام=اهااا…اره نمیدونم یادم نیست
من=حداقل بگو چیا گفتین
ویلیام=بزار فکر کنم…یادم نیست خدایا چی گفتیم؟لیزا توکه اونجا بودی یادته چی گفتیم؟
چقدر مصنوعی نقش بازی میکردن ایناااا اصلا کاملا مشخص بود مگه میشه مگه داریم!!
لیزا=نهههه…چی گفتین؟
ویلیام=نمیدونم عجیبه ها یادم نمیااااد
من=حالا اشکالی نداره چن دقیقه دیگه پاتریک میاد از اون میپرسم
قشنگ ترسِ توی صورتشو حس کردم
ویلیام=باشه از اون بپرس ببین یادشه
من=حتمااا میپرسم
یکم بعدش پاتریک که اومد ویلیام سریع خودشو بهش رسوند شروع کرد حرف زدن و باهم اومدن سمتمون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x