رمان تو برای او

تو برای او پارت ۹

4.5
(81)

نیم ساعتی در منطقه ی خودشان می‌چرخند و میچرخند و در آخر با پس دادن ماشین به خانه برمی‌گردند

….

سه چهار روز مثل برق و باد گذشت فرزین هر روز رستا را تهدید می‌کرد.و امروز روز موعود است.

همچنان ماشین ممد را می‌گیرند.در راه هزار بار با خود نقشه را مرور می‌کنند.

تکه گوشتی که آلوده به کلروفرم* می‌کنند و از بالای درب بزرگ به داخل می اندازند
.درواقع رستا هیچ استرسی نداشت.فرزین همه چیز را درست کرده و رستا فقط نقش کسانی که می‌ترسند را بازی می‌کند

کمی بعد صدای واق واق سگ قطع می‌شود رستا دستمال را روی دهانش محکم می‌بندد و ارسلان قلاب می‌گیرد.

رستا بالا میپرد و در را برای ارسلان باز می‌کند.آرام آرام طوری که حواسشان به همه جای حیاط بزر‌گ هست وارد خانه می‌شوند.درب ورودی خانه را با سنجاق سرش باز میکند

چراغ قوه ی گوشی خود را روشن می‌کند و آرام آرام وارد می‌شوند

نگاهش قفل خانه ای می‌شود که بزرگی اش شگفت آور بود.همچین خانه ای حتی در فیلم ها هم نبود

.همه چیز سلطنتی بود.همه چیز طلایی و عتیقه بود.تابلو های نقاشی .میز و مبل و صندلی.لوستر و باز هم مبل و باز هم مبل و باز هم مبل و خیلی چیز هایی که رستا حتی اسمش را نمی‌داند.

پله ی بزرگی که به طبقه ی بالا می‌خورد را طی می‌کنند و به دومین اتاق از سمت راست می‌روند.برخلاف انتظار در باز بود و راحت وارد اتاق شدند
.کمی گشتند اما گاو صندوق نبود که نبود.نه در کمد.نه حتی در اتاق بغلی.

روی تخت مینشیند و فکر می‌کند تا بفهمد فرزین چیزی از جای گاوصندوق گفته یا نه که صدای ارسلان می اید:رستا اینجارو

رستا به او می‌نگرد که به تابلوی بالای تخت اشاره می‌کند. تابلوی نقاشی شام آخر. سوالی میگوید:خب.

ارسلان به سمت تابلو می‌رود و میگوید:میگم نکنه مثل این فیلما…و ادامه نمی‌دهد و تابلو را جابه جا می‌کند و در کمال تعجب گاو صندوق پشت تابلوی نقاشی بود

رستا با کفش روی تخت می‌رود و میگوید:رمز و بزن رمزو بزن

ارسلان با سرعت سر تکان میدهد:باشه بگو.

رستا کمی فکر می‌کند و میگوید:۵۶۹۴
و در گاوصندوق باز میشود
……..
*ماده ی بیهوشی

با شگفتی به محتوای داخلش گاوصندوق نگاه می‌کند.به دسته های دلار

با سرعت ساک را می آورد و به ارسلانی که هنوز محو پول هاست میگوید:بدو ارس بدو ما تاجایی که بخوای وقت داریم به اینا نگاه کنیم

و با سرعت پول ها را داخل ساک می اندازند.

همان زمان صدای باز شدن در می آید.نگاه ترسیده رستا سمت تراس اتاق کشیده میشود پرده را کمی می‌کشد و می‌بیند که ماشینی وارد حیاط شده:بدبخت شدیم.ارسلان بدو یکی اومد.

بلند شدن سر ارسلان و نگاه ترسیده اش باعث می‌شود ترس رستا نیز بیشتر شود.به کجا رسیده بودند؟اینجاهم جزو نقشه ی فرزین بود؟اصلا این شخص فرزین است؟

نه می‌تواند دعا کند فرزین باشد و نه می‌تواند دعا کند فرزین نباشد.اگر فرزین باشد یک قشقرق به پا می‌شود و اگر نباشد اوضاع بدتر می‌شود.

ارسلان پرده را کنار می‌کشد نگاهی به داخل ماشین می‌کند.همزمان که ارسلان نگاه میکند رستا اهسته از گاوصندوق مدارکی را که فرزین گفت برمیدارد و در لباسش جای میدهد ارسلان برمیگردد و میگوید:دو نفرن بدو ببین میتونی چیزی پیدا کنی باهاش اینارو رو بزنیم؟

رستا ترسیده میگوید:چی‌..چیکار کنیم؟بکشیمشون؟

ارسلان دستش را می‌کشد و میگوید:نه خره.نمیکشیمشون بیهوششون میکنیم و بعد فلنگو می‌بندیم

به مجسمه ی بزرگ و دکوری روی میز داخل راهرو اشاره می‌کند و میگوید:مثلا این.اینو بگیر دستت.من با مشت میزنم بعد تو با این بزن خب؟

مجسمه را سمت رستا می‌گیرد.دستان لرزان رستا سمت مجسمه می آید.اما وسط راه متوقف میشود:م..من نمیتونم

ارسلان دستانش را می‌گیرد ومیگوید:باور کنم رستای من ترسیده؟اگه نزنیمشون می افتیم زندان.بدبخت میشیم رستا.شجاع باش مثل همیشه

رستا با دستان لرزانش می‌خواهد مجسمه را بگیرد.که صدای جیغ دختری بلند میشه:کمک…

با ترس به اطراف نگاه می‌کند.

ارسلان سمت پنجره میرود.دو پسری را می‌بیند که دختری را می‌کشند و سمت اتاقکی در گوشه ی حیاط می‌روند.سمت رستا برمی‌گردد:اینجا نمیان.چند دقیقا صبر کنیم میرن

_یه..یه دختر باهاشونه…ارسلان منتظر نگاهش میکند:جیغ میکشه…به‌زور آوردنش..

ارسلان میان حرفش می پرد:این روحیه ی انسان دوستانت کار مارو خراب میکنه رستا…الان نمیشه…باید بریم..بگیرنمون بدبختیم..اون دخترم یه کاری برای خودش می‌کنه

اجازه ی حرف زدن به رستا نمی‌دهد و دستش را می‌کشد و آهسته از خانه خارج می‌شوند و وارد حیاط می‌شوند.سمت راهی که اطرافش پر درخت بود می‌روند و از پشت درختان سمت در میرود.مطمئن است کسی به آنها دید ندارد.

رستا میگوید:فکر..فکر کن من جای

ارسلان تیز سمتش برمی‌گردد در صورتش می غرد :دفعه ی بعدی اینجوری زر بزنی دندوناتو تو دهنت خورد میکنم..همزمان صدای جیغ دخترک می آید:ولم کنید کثافتا…ولم کن…کمک…کسی صدامو میشنوه؟

یکی از پسر ها سیلی در گوش دخترک می‌زند و داد میزند:خفه شو احمق.هرچی زده بودم پرید.

صدای گریان رستا اعصاب ارسلان را به هم میریزد:مستن…ارسلان تروخدا…ما که قرار بود بزنیمشون..الان..الان..

در چشمان رستا می‌نگرد و میگوید:لعنت بهت…دور و اطراف را نگاه میکند:در بازه.ماشین نزدیک در ورودیه…ساکو بگیر من رفتم تو خونه برو سوار ماشین شو..منتطر بمون خب؟

و می‌رود.رستا جلوتر می‌رود ارسلان را می‌بیند که از پشت یقه ی یکی از پسر هارا می‌گیرد و با مشت او را می‌زند.حواسش به پسر دیگری نیست که به او نزدیک می‌شود.ساک از دستش می افتد و به سمتش میدود:ارس پشتت…

پسرک سمت رستا برمی‌گردد و متعجب و عصبانی می‌نگرد ارسلان سمت پسر دوم برمی‌گردد.و داد میزند:کاری که گفتم بکن رستا.

.رستا سمت دخترکی می‌رود که مانند جنازه روی زمین افتاده:خوبی؟

دخترک ترسیده در خود جمع شده:شما کی هستید…رستا دستش را می‌گیرد و بلندش میکند:فعلا باید از دستشون فرار کنیم

دخترک دستش را می‌گیرد و می دود سمت ماشین
داد ارسلان بلند میشود.رستا بی اختیار می ایستد

.برمیگردد سمتشان.ارسلان روی زمین در خود جمع شده و پسر سمت رستا می‌رود.رستا آرام آرام قدم برمی‌دارد سمت عقب

.نمیتواند سوار ماشین شود.ساک آنطرف مانده برمی‌گردد و میدود سمت ساک صدای دویدن پسر را می‌شنود اما برنمی‌گردد داد میزند:ارسلان.ساک…

ارسلان با سختی بلند می‌شود. کم مانده رستا برسد به ساک که پایش پیچ می‌خورد و روی زمین می افتد.

درست همان لحظه پسر از پشت لباسش را می‌کشد و رستا را می‌گیرد و میگوید:کجا جوجه کوچولو…

جیغ میزند:ولم کن عوضی
میخواهد با پا بزند به زیر شکم پسرک که پاهایش را قفل میکند و میخندد.بوی الکل زیر بینی اش می‌پیچد.دستانش را دور گلوی رستا می اندازد و سعی می‌کند خفه اش کنند

.نفس رستا بالا نمی‌آید که ناگهان صدای ارسلان می‌پیچد و پسرک روی زمین می افتد:ولش کن بی ناموس.رستا روی زمین می افتد سرفه میکند.

ارسلان عصبی میگوید:بهت گفتم نیا جلو..احمق
رستا بغض کرد میگوید:اف..افتاده..بودی..

ارسلان لبخندی می‌زند و رستا را در آغوش میکشد:من قوی ام جوجه.

ساک را برمی‌دارند و به سمت ماشین آن دو پسر می‌روند.دختر در ماشین نشسته بود و همه ی در هارا قفل کرده و گریه میکرد

رستا جلو می‌رود و درمیزند.دخترک درجا میپرد و با دیدن رستا آرام پیاده می‌شود و به ماشین میچسبد.ارسلان جلو می آید و درحالی که به زمین نگاه می‌کند

میگوید:بیهوشن آبجی ولی شمام اینجا نمون .برگرد خونه ی خودتون.از اینا واسه آدم شوهر و دوست پسر درنمیاد.برگرد پیش ننه بابات

صدای لرزان دخترک می آید:کسی رو ندارم

ارسلان با شنیدن صدایش سر بالا می آورد و چشمانش در چشمان زمردی رنگش قفل می‌شود.چیزی درونش میلرزد.سریع سر پایین می‌آورد و میگوید:برگرد همونجایی که بودی.رستا بریم

رستا پشت سرش راه می افتد که دخترک دستش را میکشد:میشه..میشه منم باهات بیام…رَ…رستا خانم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

اسم رستا خیلی قشنگه
قبلا دوست نداشتم اما الان انقدر از شخصیتش خوشم اومده از اسمشم خوشم میاد👌
مثل همیشه قلمت بی نظیر بود فاطمه بانو🌿

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط saeid ..
Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آخییی بیچاره دخترهه🥺🥲
آفرینن فاطمه جونم😍
عالی همه چیز رو به تصویر میکشی دستمریزاد😁🥰

لیلا ✍️
7 ماه قبل

او چیشد😂😂آخر سر با این پت و مت بازیشون سرشون رو به باد میدن مرسی بابت هر دو پارتی که امروز دادی😊

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
7 ماه قبل

عالی بود فاطمه جونی✨️😃🤍
خب دیگه همین که ارسلان عاشق اون دختره بشه🤦‍♀️
آخر سر این خنگ بازیشون یه بلایی سر خودشون میارن🤦‍♀️

Simw
Simw
7 ماه قبل

ادمین عزیز ممنون میشم جواب بدید

تو مدوان میخوام رمان بزارم ولی هنگام ورود نام کاربری و ایمیل و رمز و درست میزنم ولی میزنه نامعتبر

الان چیکار میتونم بکنم؟؟؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Simw
7 ماه قبل

یه حساب دیگه درست کن ادمین سایت قادره تو فالوورام میبینی میتونی بهش پیام بدی قشنگ راهنماییت میکنه

Nafs
Nafs
7 ماه قبل

ادمین اینجا اقا سعیده درسته
من میخوام یه رمان بزارم

Fateme
پاسخ به  Nafs
7 ماه قبل

نه ادمین سعید نیست
شما رمانتون بزار یا قادر یا ستی تایید میکنن

Nafs
Nafs
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

خب اگه تایید نکردن چی؟😐

sety ღ
پاسخ به  Nafs
7 ماه قبل

تو بفرست تایید میشه😂😂
فقط خیلی کوتاه نباشه پارتت دیگه😁❤

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی من نوشتم
فقط دنبال عکس هستم برای رمانم 🥺🤦🏻‍♀️
اینا هم نمیاره بالا ببینم لیلا چی فرستاده
۸ بیا تا اون موقع فرستادم

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

اوکی 😁

saeid ..
پاسخ به  Nafs
7 ماه قبل

نه من ادمین نیستم
شما رمانت رو ارسال کن
ادمین آنلاین بشه تایید میشه

Nafs
Nafs
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

لعنتی پس چرا همه مگین شما ادمین هستی
احححح
چطوری من رمان بزارم

saeid ..
پاسخ به  Nafs
7 ماه قبل

ارسال مطلب رو که میزنی خودش توضیح میده که چطوری باید بزاری
ستی داخل سایت ادمین هستش

لیلا ✍️
پاسخ به  Nafs
7 ماه قبل

کاری نداره عزیزم اول باید ثبت‌نام کن بعد رو سه خط بالای صفحه کلیک میکنی برات چند تا گزینع میاد رو آیکون ارسال مطلب بزت اونجا هم رمانتو راحت میفرستی راهنماییش رو قشنگ بخون

Nafs
Nafs
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

ممنونم😗😗😗😗😘😘😘

Nafs
Nafs
7 ماه قبل

.

Nafs
Nafs
7 ماه قبل

………

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
7 ماه قبل

آخرش خوش یا ناخوش؟😞قشنگ بود

Fateme
پاسخ به  افراممممممم❤️
7 ماه قبل

نگم دیگه🥲😂
مرسی قلب❤️

Mahdis Hasani
7 ماه قبل

ممنونم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

فاطمه جون خیلی نوع نوشتار تو دوست دارم خیلی عالیه

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x