رمان سقوط پارت بیست و یک
انگار تموم جملهاش با همین اسم دو بخشی دود شد رفت هوا، این مرد که اینطور به خاطر دخترش غرور مردانهاش رو جلوش زیر پا گذاشته بود قابل ستودن نبود؟ به خود قبولاند که حواسش نبوده به اسم صداش زده اما راز درون چشماش یه معنی دیگه داشت
نگاهی به بستنی آب شدهاش کرد. سکوتش رو شکست
_وقتی که کفش نداشتم گریه کردم، اما وقتی که یک نفر دیگه رو دیدم که پا نداشت دست از گریه کشیدم
در ادامه حرفش لبخندی به چهره متعجبش پاشید و گفت
_زندگی پر از نعمته فقط ما براشون ارزش قائل نیستیم
حالا اونم با لبخند تحسین آمیزی خیرهاش بود
_بهتون نمیاد اهل ادبیات اونم از شکسپیر باشین؟
سر پایین انداخت و به بند کتونیهای سفیدش که مدل خرگوشی بسته شده بود خیره شد
_ادبیات و شعر بهم آرامش میده، اینو گفتم که بدونین هیچ کسی تو این دنیا زندگی کاملی نداره…
شاید عسل از اول زندگیش مادرش رو کنارش نداشته؛ اما به جاش یه پدر مهربون و دلسوز که آرزوی خیلیهاست رو پیش خودش داره. خوشبختی یعنی اینکه قدر نعمت هامون رو بدونیم آقای مهندس
و این مهندسی که تنگ جملهاش چسبوند هشداری بهش بود که حریمها حفظ بشه.
حالا مرد روبروش در سکوت با چهرهای متفکر بهش چشم دوخته بود. اینکه در نظرش انقدر خوب به نظر میرسید براش رضایتمند بود اما چرا…؟ این سوالی بود که بارها از خودش پرسیده بود و هیچ جواب درستی براش نداشت! هر چی بود میدونست حضور این زن موجب آرامشش بود. با کلامش، نگاه مهربونش یادآور عشق گذشتهاش رو داشت که اگر زنده بود انقدر مسئولیتهاش سنگین نمیشد! عسل یادگاری از عشقی بود که باید به خوبی ازش محافظت میکرد، با لبخندهاش جان میگرفت و اخمش موجب ناراحتیش بود؛ حالا برای خوشحالیش باید چه تصمیمی میگرفت؟
تردید داشت. نگاهش رو بهش داد در گفتن حرفش مردد بود، دل به دریا زد و سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید
_شما واقعا احساس خوشبختی میکنین؟
تیز به طرفش برگشت. قبلاً هم این سوال رو پرسیده بود، اون موقع از هدفش خبری نداشت اما در چنین شرایطی به زبون آوردن این سوال مشکوک بود!
کلمات رو تو ذهنش مرتب کرد و با نگاهی مستقیم به چشماش جواب داد
_آدما خوشبختی رو یه زندگی ایدهآل فرض میکنند، من اما فکر میکنم برای خوشبخت بودن همین که خودتو داری همین که خدا بهت زندگی بخشیده و از صبح که پا میشی یه هدفی رو دنبال میکنی یعنی خوشبختی
یک ابروش بالا رفت. انقدر خوب صحبت میکرد که دوست داشت همینطور ازش سوال کنه! این زن سخنران خوبی میشد.
لبخندی کنج لبش نشست
_خب اونوقت میتونم بپرسم اون هدفه چیه؟
داشت خندهاش میگرفت. چرا انقدر حاشیه میرفت…!! او که خوب میدونست تو دلش چی میگذره
چشم از بازی بچهها گرفت و کوتاه جواب داد
_هدفم پیدا کردن خودمه
جوابش سربسته و مرموز بود. از همونایی که باید معنی اصلیش رو کشف کنی با اینکه دوست داشت بیشتر در مورد این زن بدونه اما نخواست بیش از حد فضولی کنه موکولش کرد به بعد.
…
حقیقتاً هیچوقت اون روز فراموش نمیشد! بهراد در دل آرزو کرد کاش باز هم بتونه ترگل رو ملاقات کنه نه در شرکت، در چنین فضاهایی…! و این خواسته با وجود عسل شدنی بود
ساعت پنج بود که از هم خداحافظی کردن هر چقدر بهراد اصرار کرد که اونو برسونه قبول نکرد و خودش با تاکسی قبل از اینکه به خونه بره به آرایشگاه رفت
از بس سرش شلوغ بود وقت نکرده بود کمی به خودش برسه دوست داشت موهاش رو رنگ کنه به آرایشگر رنگ مورد نظر رو گفت تا آماده کردنش خودش را با دیدن ژورنالها مشغول کرد. دقایقی بعد دخترک جوانی مشغول اصلاح کردن صورتش شد. حدود دوساعتی تو سالن کارش طول کشید!
ابروهاش برخلاف قبل مدل متفاوتتری درست شده بود هلالی شکل بود که چشمای درشت مشکیش رو خیلی قشنگ قاب گرفته بود. بعد از دادن هزینه به سمت خونه حرکت کرد. حسابی تغییر کرده بود رنگ موش دودی زیتونی بود که وقتی خودش رو تو آینه دید از این حجم از تغییر تعجب کرد
حس خوبی داشت با اینکه امروز روز شلوغی رو پشت سر گذاشته بود اصلا خسته نبود، با انرژی فراوانی مشغول آشپزی شد. مایه کباب رو از داخل فریزر برداشت میخواست کباب تابهای درست کنه، مهران همیشه میگفت خیلی خوب بلده این غذا رو درست کنه و همیشه هم بیشتر کبابها سهم اون بود؛ با یادآوریش تصمیم گرفت بعد از تمام شدن کارش حتما بهش تلفن بزنه، مایهها رو درون تابه ریخت و دربش رو گذاشت تا کامل سرخ بشه.
رفت سر وقت گوشیش. روی کاناپه نشست و شمارهاش رو گرفت، با صداش موجی از دلتنگی تو وجودش ریخت
_به به ترتر خانم چه عجب به یاد یه دونه داداشت افتادی!
اگه تو موقعیت دیگهای بود حتما به خاطر اینکه اونو ترتر صدا زده بود شاکی میشد اما به جاش با بغض گفت
_ببخش داداشی زندگی متاهلی یه طرف، تو شرکتم کلی کار سرم ریخته وگرنه حتماً بهتون یه سر میزدم
_اون شوهرت که پول از پاروش بالا میره واسه چی صبح تا شب داری خودتو میکشی واسه چندرغاز پول؟
پوست لبش رو کند. مهران مخالف کار کردنش بود و همیشه از اینکه به سرکار میرفت شماتتش میکرد! غافل از اینکه نمیدونست یه زن دلیلهای مهمی برای کار کردن داره
موبایل رو بین دستش جابهجا کرد
_مهران جان صد بار گفتی منم بارها بهت توضیح دادم، من کارمو دوست دارم خیلیم راضیم به همون چندرغاز پول…
حالا اینا رو ولش کن چه خبر بابا اینا خوبن؟
پوفی کشید بحث کردن با این خواهر لجباز بیفایده بود
_خبر سلامتی، همه خوبیم حسام هنوز نیومده خونه؟
_نه والا، الانا پیداش میشه
بوی کباب کل خونه رو گرفته بود. تو همون حال که صحبت میکرد رفت تا سری به غذا بزنه
_چه خبر از حنانه، ببینم حرکتی زدی یا نه؟
_ای بابا ترگل بس کن، من فعلا دور ازدواج رو خط کشیدم
اخمی کرد و گوشی رو بین دوش و سرش کیپ کرد همزمان مایههای باقیمونده رو درون ماهیتابه ریخت
_آخه این چه منطقیه تو داری؟ دختر به اون خوبی دیر بجنبی از دست رفته
بیحوصله جواب داد
_فدای سرم مهم نیست…!
ریز خندید. 《اصلا هم مهم نبود؟ فکر کرده میتونه سرم شیره بماله》
_میگی برام مهم نیست ولی من از همین پشت گوشی هم اخماتو میبینم، به من یکی نمیتونی دروغ بگی
دکمه هود رو زد تا بوی غذا گرفته شه مهران در اون سو متعجب سکوت کرده بود. اصلا نمیتونست چیزی رو از این دختر مخفی کنه! دستش رو شده بود
چنگی به موهاش زد و روی تخت نشست
_میگی چیکار کنم؟ حنانه از علاقه من به فاطمه خبر داشت الان برم بهش چی بگم…!!
لبخند زد. برادرش به چه چیزها که فکر نمیکرد پس گلوش پیشش گیر بود و چیزی مانعش میشد
_الهی من قربون داداشم بشم، تو نگران نباش این که چیز مهمی نیست بسپارش به من فقط بگو هستی یا نه؟
صدای نفس عمیقش رو پشت گوشی شنید این سکوت چه معنی میداد؟
لبهاش کش اومد
_باشه خان داداش من جوابمو گرفتم، تا چند روز دیگه بهت میگم چیکار کنی
آروم خندید و سری به تاسف تکان داد
_امان از دست تو ترگل، باشه ببینم چه میکنی
با خنده ازش خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد. حالا که از دل مهران خبر داشت باید میفهمید مزه زبون حنانه چیه!
حتما سر فرصت باهاش صحبت میکرد خوشحال بود، حنانه دختر پاک و نجیبی بود و مهران هم مرد خوبی میتونست براش باشه حتماً خوشبخت میشدن
زندگی واقعاً غیر قابل پیشبینی بود اون و برادرش هر دو یه بار طعم عشق رو چشیده بودن اما براشون ثمری نداشت. امیدوار بود حداقل برادرش خوشبختی واقعی رو تجربه کنه نه مثل او که در برزخی دست و پا میزد و زندگیش به بطالت میگذشت
با آماده شدن غذا رفت تا دوشی بگیره بلکه این بوی غذا از تنش بره. بعد از بیست مین از حموم بیرون اومد، بیتوجه به لباس خوابهایی که مادرش قبل از عروسی براش خریده بود یک پیراهن بلند و چین دار سبز کاهویی پوشید؛ موهاش رو با سشوار خشک کرد و آزاد دورش رها کرد. آرایش ملیحی هم کرد به خاطر دل خودش به خودش میرسید حتماً که نباید مثل زنهای دیگه خودش رو آماده میکرد تا شوهرش از سرکار برگرده و از زیباییش تعریف کنه! وجود خودش مهم بود یک زن قبل از هر چیز باید به خاطر دلش به خودش برسه نه دیگرون!
ساعت نزدیک به نه شب بود و هنوز حسام نیومده بود کاری نداشت خودش رو سرگرم تلویزیون دیدن کرد تا زمان بگذره. محو تماشای فیلم بود که صدای چرخش کلید رو شنید و پشت بندش در باز شد، قامت حسام تو درگاه در ظاهر شد
نگاه از فیلم گرفت و سلامی بهش داد با سر جوابش رو داد! مثل اینکه خیلی خسته بود چون چشماش سرخ بود و ظاهرش هم آشفته
جای تعجب داشت که اصلا توجهی به ظاهرش هم نکرد…! فکر میکرد الان با دیدنش قشقرقی به پا میکنه اما انگار تو هپروت سیر میکرد
لیوان شربتی آماده کرد و از آشپزخونه بیرون رفت
لباسهاش رو عوض کرده بود و از موهاش آب میچکید تو این زمان کم دوش هم گرفته بود!
کنارش نشست و لیوان رو به سمتش گرفت
_بیا، حتما خیلی خسته شدی
با صداش سر بالا گرفت و انگار تازه چهره همسرش رو دید
اینی که جلوش بود متفاوتتر از اون دخترک سر صبح بود انگار یه نفر دیگه کنارش نشسته بود، چشمای مشکیش حالا برق خاصی توش وجود داشت
نگاهش سرگردون روی اجزای صورتش چرخید
لیوان شربت رو ازش گرفت و به جای اینکه بهش لب بزنه روی میز گذاشت. دستش رو به طرف دخترک دراز کرد
ترگل گیج و متعجب کمی خودش رو عقب کشید
_چیشده حسام، حالت خوبه؟
سکوت میکرد. نگاهش زیادی عجیب بود و اونو میترسوند، عادت به این نوع آروم بودنش نداشت
مچ دستش رو گرفت و طبق عادت مشغول بازی با انگشتاش شد
_امروز کی اومدی خونه؟
با حرص نفس سینهاش رو بیرون فرستاد باز هم همون سوالهای تکراری که تا جواب نمیگرفت آروم نمیشد
_غروب رفتم آرایشگاه یکم طول کشید
سرش رو بالا آورد. نگاهش میخ موهاش شد میدونست الان حتماً ایرادهای بنی اسرائیلیش شروع میشد خوب چم و خم این مرد رو فهمیده بود
اما انگار این مرد اون حسام همیشگی نبود برخلاف باورش سر بین موهاش فرو کرد و عمیق بو کشید. قلبش از این نزدیکی به تندی میکوبید هیچ نمیتونست عکسالعملش رو پیشبینی کنه با بوسهای که به سرش خورد از شوک بیرون اومد
_امروز حجره حتما کارت زیاد بوده نه؟
لب از روی سرش برداشت و به سراغ لاله گوشش رفت
بدنش گر گرفت. باز هم قرار بود سناریو تکراری شروع بشه اما بد موقعیتی رو انتخاب کرده بود هیچ حوصله نداشت! خودش رو از حصار دستاش آزاد کرد و لباسش رو مرتب کرد
_بسه. بهتره بریم شام بخوریم
از این فرار کردنهاش کلافه میشد. خودش رو جلو کشید و دست دور کمرش حلقه کرد
_وقتی پیشتم ازم رو برنگردون میدونی چقدر خستهام و باز عصبیم میکنی؟
مقصر عصبی شدنش هم او بود؟! نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی حرکات دستاش رو بگیره
_اگه خستهای خب باید بری استراحت کنی چرا اومدی ور دل من؟
بوسه گرمی کنار گوشش نشوند. این دختر با زبون درازیش تموم خستگیش رو محو میکرد کی میدونست که چقدر براش مهم بود و میترسید اونو از دست بده
عطر تنش رو بو کشید. بوی خوش شامپو و صابون گیاهیش بینیش رو قلقلک داد
مکی به گردنش زد. اینجور وقتها ترگل در دل بهش لقب وحشی میداد. این همه انرژی آخه از کجا میومد؟ مثل جوجه تو بغلش بیخودی دست و پا میزد، به قول خودش الکی نوک میزد و فایدهای هم نداشت فقط آخر سر خسته میشد و مرد مقابلش هم به هدفش میرسید
حسام بیقرار شده بود. چنگی به پهلوش زد و طرهای از موهاش رو به بازی گرفت
_این رنگ مو بهت میاد
ابروهاش بالا پرید. مثل اینکه این بار در موردش اشتباه کرده بود پس تعریف کردن هم بلد بود و رو نمیکرد…!! از رنگ موهاش خوشش اومده بود
ناخواسته لبخندی روی لبش نشست
_خودمم گفتم یکم تنوع شه فکر نمیکردم خوشت بیاد؟
سرش رو کمی عقب برد. با نگاهی تبدار به صورتش خیره شد. هر روز که میگذشت جایگاه این زن در قلبش محکمتر میشد جوری که خودش هم این حالتش براش ناشناخته بود در مقابلش یه حسام دیگه میشد و به سختی میتونست غرورش رو حفظ کنه
گونهاش رو نوازش کرد و حلقه دستاش رو باز کرد
_قشنگه ولی رنگ موهای خودت بهتره
چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. الان که تو آغوشش نبود بهترین راه فرار بود
مثل آهویی که از چنگال شکارچی رها پیدا کرده باشه تند ازش جدا شد و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت سریع گفت
_بهتره شام بخوریم زود بیا
حسام با لبخند عمیقی به رفتنش خیره شد و به کاناپه تکیه داد
چطور میتونست دل این زن رو به دست بیاره؟ راه سختی بود با توجه به شرایط متفاوتشون، به هر حال اونا مثل بقیه زن و شوهرها نبودن و علاقهای هم اگه بود یکطرفه بود
به خودش قول داد هر طور که شده نظرش رو جلب کنه، شاید کمی دیر میشد ولی به هدفش میرسید قبل از هر چیز باید کمی روی ذهن شکاکش کار میکرد
نباید با حرفهای بقیه آرامش زندگیش رو از دست میداد، جواب بدخواههاش رو هم به زودی میداد!
اون شب به دور از بحث و جدل شام رو در کنار هم خوردن و حتی تو جمع کردن ظرفها هم بهش کمک کرد…!! ترگل کم مونده بود شاخ در بیاره این تغییر یکهوییش اصلا عادی نبود
شاید به خاطر تغییرات ظاهرش بود، حسام در دل راضی بود از ظاهر جدید زنش. به این معنی بود که از لاکش بیرون اومده بود و میخواست در نظر شوهرش زیباتر به نظر برسه
اون شب هم مثل شبهای دیگه قصد هم آغوشی داشت و این زن مقابلش رو به نقطه اوج حرص میرسوند
لباس خواب پلنگی که براش گذاشته بود رو به طرف صورتش پرت کرد و با همون بلیز و شلوار گشاد و پوشیدهاش گوشه تخت دراز کشید. چشماش بسته بود اما گوشش صدای شاکیش رو شنید
_الان این کارت چه معنی داشت؟
یک چشمش رو باز کرد. ملحفه رو تا بالای گردنش کشید و سرجاش غلتی زد
_یعنی اینکه خستم و خوابم میاد این لباسها رو هم تو خواب ببینی بپوشم
بین ابروش چین افتاد. گوشه لبش رو به دندان گرفت اصلا دلش نمیخواست امشب با بهانههاش از خواستهاش منصرف بشه، گذشتن ازش محال بود
کمی روش نیم خیز شد. ملحفه رو کنار زد و سرش رو نزدیک صورتش برد جوری پلکهاش رو محکم بهم بسته بود که شبیه دختربچههای تخس و لجباز شده بود
خیسی لبهاش رو از روی گونه تا پایین گردنش کشید خوب بلد بود کارش رو پیش ببره. ترگل به زور جلوی خودش رو گرفته بود تا نکوبه توی صورتش حتی یک شب هم از دستش در امون نبود!
حرکاتش حالا کمی خشن شده بود آخه این مرد اصلا طاقت نداشت رمانتیک بازی دربیاره برمیگشت به ذات اصلی خودش
با خشونت به جون دو تیکه گوشت لبش افتاد همراهیش که نمیکرد عصبی میشد، همه این رابطهها یکطرفه انجام میشد و او هیچوقت نتونسته بود شوهرش رو ببوسه! شاید دیگه مثل سابق ازش متنفر نبود اما حسی هم بهش نداشت
شوهری که امشب جور دیگهای شده بود در یک حرکت رکابی مشکیش رو از تن درآورد و دوباره وزنش رو، روش انداخت احساس خفگی میکرد؛ انگار که تنش زیر هیکل سنگینش داشت له میشد
دست روی سینه ستبرش گذاشت تا کمی عقب بره
_بس کن حسام از ازدواج فقط رابطه جنسی رو فهمیدی؟
لحن سرد و کلامش غرور هر مردی رو له میکرد چه برسه به حسام فلاح که انتظار چنین حرفی رو ازش نداشت
با نگاه بررخی و رگ بیرون زده از خشم سر بالا آورد و زل زد به دو گوی یخ زن مقابلش
ترگل حس میکرد بازوش زیر فشار انگشتاش داره خورد میشه. اشک تو چشماش نشست
_آخ…دردم میاد
ول که نکرد هیچ همونجا رو نیشگون گرفت
_وقتی تو قلمرو منی باید رام شی تا الان چیزی بهت نگفتم درکت کردم، ولی از این به بعد حق نداری مثل یه عروسک مات نگام کنی
چرا اینا اینجوری میکنن
از یه طرف ترگل راه نمیاد با حسام و از یه رف حسام شورشو درآورده
خیلی قشنگ اون حس رو منتقل میکنی لیلا جونم خسته نباشی
منم تو کارشون موندم خواهر😂 🤯 خوشحالم که خوشت اومده اکلیلی شدم🤩🤒
مرسی,خانم مرادی جونم.😍😘
زنده باشی عزیزم😍🤗
وای خیلی زیبا بود لیلا جان.
بنظرم ترگل یک جایی منفجر میشه. خیلی سد دفاعی داره و یک جایی دز مقابل حسام دیگه دوام نمیاره و میشکنه
ممنون مائده جونی😍 توجه کردی چقدر سایت خلوته! حالا امروز آخر هفتهست من با وجود اینکه مهمون داشتیم و کار و مشغله دورم ولی بازم هر وقت خالی باشه میام سایت سر میزنم دیگه همین سه چهار نفر موندیم لطفاً شماها دیگه نرید🤒 ترگل آره خیلی وحشیه عین کولیها😂🤭
آره دقیقا نه سعید نه نیوشا ستی غزل هیچکس نیست
من همیشه پلاسم تو سایت حتی اگه کلی امتحان داشته باشم باز میام یه سر میزنم
بخوام نام ببرم خیلیه هلیا ضحی تارا تانسو همه رفتن اشکال نداره ولی سر رمانشون اونوقت ما تلافی میکنیم🤣 ولی خب دور از شوخی باید نظری چیزی باشه دو طرفه باشه دیگه اینم بده من بگم چرا واسه رمانم نظر نمیدی یا چرا نمیخونی چون زوری نمیشه اگه من رمانی رو دوست داشته باشم خودم چک میکنم کی پارت میذاره
دقیقا
دقیقا منم اینجوریم تازه امتحان انلاینم ماز تموم شد
من اینترنتم نمیآورد 🤦🏻♀️
تازه امروز درست شده
اره خیلی خلوته .من میترسم پارت بدم یکدفعه بعد من کلی پارت بیاد رمانم بره ته
بلاخره حسام پیش خودش اعتراف کرد که عاشق ترگل شده ببینم کی ترگل عاشق میشه اگه مهندس بزاره😂ممنون لیلا جان خسته نباشی
ببینیم خدا چی میخواد🙂 مرسی منیژه جونم دلگرمیهات بهم انرژی میده💚
موفق باشی عزیزم
طفلک ترگل که وسط این مثلثه🥲
ببینیم با زندگیش چیکار میکنه😅
وایی چرا اینجورین ترگل معلومه با خودش چند چنده فازش چیه واقعا ممنون لیلا جونم🥰
والا ترگل فعلاً داره سعی میکنه علی رو فراموش کنه اما این زندگی هم اونی نیست که تو باورشه از شوهرش انتظارات دیگهای داره که تو حسام نمیبینه باید دید تا کی به این رفتاراشون ادامه میدن چه نتیجهای در بر خواهد داشت. مرسی که خوندی تینا جان
ترگل روحیه استقلال طلب داره درست میگم؟
آره خواهر درست حدس زدی👌🏻
این پارت خیلی خیلیییی فوق الاده بوددد
مرسیی واقعا یه لایک بزرگ داشتی لیلا جون خسته نباشییی
مرسی قشنگم💝 با انرژیهای شما خستگی نمیمونه
ایول
از این پارت خوشم اومد
از تعریف ترگل راجبه خوشبختی خیلی خوشم اومد همینطور از نکته شکسپیر.
قلمت دلنشینه. به امید موفقیت بیشتر و بیشتر.
ممنون از نگاه گرمت عزیزم😍😘
عالیییییی
ممنون که خوندی😍
سلام سلام صدتا سلام، عالی بود لیلی جونم چقد احساسات رو واقعی جلوه میدی، تضاد ایجاد می کنی اینجوری خواننده رو سر ذوق میاری مرسی نازنینم عاشقتم مهربون
سلام راحیل جانم😍🤗 مرسی از انگیزهای که بهم میدی سعی من برای بهتر شدنه هنوز راه طولانی در پیش دارم، امیدوارم تا آخرش راضی باشید💖
فدات شم امیدوارم همیشه و در همه حال موفق و منصور باشی گلم دستت طلا
خوب جواب مهندس رو داد🤣🤣🤦🏻♀️
میشه ترگل رو مهربون بکنی؟🥺🥺
حسام که باهاش مهربون بود آخه چرا وحشی بازی در میاره!
حالا میخواد به اون لقب وحشی بده🤣🤦🏻♀️
عالی بود لیلا جان
من تو تربیتش موندم این یکی دخترم افسار گسیختهست مراقب زبونش نیست😂
وای شرمنده خواهری ولی من کلا از شخصیت دخترها توی رمانات خوشم نمیاد نه گندم نه نازی نه ترگل والا امیر ارسلان.امیرعلی.وحسام خیلی بهترن اصلا حیف اینا که گیر این دخترای رومخ توافتادن🤔🤗🤣
اون نه نازی چی بود دیگه 🤣🤣🤣🤦🏻♀️
نازنین جان من وارد حسابم نشدم برای همین جوابتو فعلا ندادم
از شخصیت خودش بدش اومده😂
دیگه ازخودم هم بدم اومد خیلی چندشم خبر نداشتم🤣🤣🤣
نوشدارو رو خوندی؟ پیدیافش رو دانلود نکن یکم ریزه میخوام بعد دوباره بذارم
نه بخدا هنوز نتونستم ولی دراسرع وقت باید تمومش کنم ….باشه
دیگه سلیقهایه گلم به نظرت احترام میزارم😍
مرسی از نظرت
بی صبرانه منتظرم ببینم ته داستان ترگل وحسام چی میشه
حالا به نصفشم نرسیدیم منتظر باشید
واقعا از ترگل و اخلاقاش بدم میادش لیلا😂🤦♀️
یعنی خیلی سعی کردم باهاش اوکی شماااا ولی نمیشه😂🤦♀️
آره خب یکم تو مخ و از خودراضیه😁 دیگه هر کس یه شخصیتی داره