رمان تقاص

رمان تقاص پارت چهار

4
(38)

پارت چهار
از اداره ی آگاهی خارج شدم و به سمت خانه ی مادرم حرکت کردم.

در راه به این فکر کردم که چگونه باید رهارا پیدا کنیم؟
دستم را روی زنگ گذاشتم کمی بعد صدای بله گفتن خواهر کوچکترم شیما آمد:کیه؟

لبخندی زدم و گفتم:منم

صدای پاهایش آمد و سپس در باز شد و قامت کوچکش در میان در نمایان شد خود را در آغوشم انداخت:آبجی جونم

اورا در آغوشم فشردم:خوبی قربونت برم من؟
چشمان آبی اش را به من دوخته بود و لبخند میزد:خوبم خدانکنه…اتفاقا با مامان داشتیم راجب شما حرف میزدیم.

مادرم…دلتنگش بودم.وارد خانه شدم و بوی خورشت قیمه به صورتم خورد.

_یاالله.
شیما را زمین گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم:زهره خانوم…جواب مارو نمیدی؟

سمت من برگشت و با چشمان پر از اشکش نگاهم کرد:اومدی مادر به قربونت؟خوش برگشتی عزیز دلم خوش برگشتی.

لبخند تلخی میزنم و خود را در آغوشش پرت میکنم:مامان…

_جان مامان…
من را در آغوشش می‌کشد
.
من نیز در آغوشش مانند دختر چهارده ساله ای میمانم و انگار فراموش کرده ام اکنون بیست و شش سال دارم.

صدای قار و قور شکمم که بلند می‌شود دست از محبت کردن برمی‌دارد و میگوید:قربونت برم گرسنه ای؟شیما…بیا سفره رو بنداز.

_نمیخواد خودم هستم اون درس داره
.
سفره را می اندازم و درنهایت شیمارا صدا میزنم
.
بر سر سفره مینشینیم و شروع به خوردن غذا میکنیم:چخبر از درسا؟

روبه شیما که امسال یازدهم است این را میپرسم

سخت مشغول درس خواندن برای کنکور است:همه چی خوبه…هفته ی پیش که شما نبودی کارنامه مون رو دادن…نفر برتر کلاس شدم.

لبخندی میزنم و میگویم:مبارکا باشه خانوم شاگرد اول…یه جایزه پیش من داریا..

او نیز شوق می‌کند و می‌خندد.

_حیف که بابات نیست که این موفقیت هارو ببینه.همیشه آرزوش بود خوشبختی شماهارو ببینه.

با شنیدن نام پدرم عصبی شده به او می‌نگرم و مادرم انگار فهمید که لب گزید
.
_مامان…هزار باز گفتم پیش من اسم اون کثافتو نیار.
اخم می‌کند و میگوید:آدم به پدرش اینجوری نمیگه
.
پر از نفرت لب میزنم:حیف اسم پدر…یادت بیار که چه بلایی سرمون آورد…هر روز یادت بیار و ازش متنفر شو مامان.

از جای بلند میشوم و به سمت در میروم.
در را باز کرده و خارج میشوم و محکم در را میکوبم.
نفس کلافه ام را بیرون میفرستم.

شماره ی خاله رویا را میگیرم.
_جانم هاله.

_سلام خاله خوبی؟
_چجوری خوب باشم؟رهای من نیست و من خوب باشم؟

_هستی خونه؟میخوام بیام اونجا.
_آره عزیزم بیا نیاز دارم الان پیشم باشی.
_الان راه می افتم…خدافظ
_خدافظ.
تاکسی میگیرم و به سمت خانه شان حرکت میکنم.
…..
_بشین خاله چیزی نمی‌خورم.
_آخه اینجوری که نمیشه.
با لبخند میگویم:غریبه که نیستیم…بیا بشین.
به سمتم می آید و روی مبل دو نفره ی روبه رویم مینشیند.

نفس عمیقی می‌کشد و چشمانش به آنی پر از آب میشود:ای خدا چقدر جای رهای من خالیه.

لب میگزم و شرمنده سر پایین می اندازم:شرمنده ام خاله.تقصیر من شد
.
_نگو اینجوری دورت بگردم مقصر تو نبودی…خدا نگذره از اون دوتا بی همه چیز…نفرین یه مادر پشتشونه.

نفس عمیقی میکشم.کمی در کنار یکدیگر مینشینیم و درنهایت قبل از آمدن آقا میثم به خانه برمی‌گردم.

اینبار بدون حرف زدن با مادرم به سمت اتاق میروم و خود را روی زمین می اندازم و چشم می‌بندم و میخوابم.

در میانه های شب متوجه میشوم که مادرم پتویی رویم می اندازد اما از شدت خستگی قدرت پاسخگویی و تشکر را ندارم.

…..
_چشماش یکم درشت تر بود.ته ریشم داشت.
_این خوبه؟
_آره دقیقا.
برای چهره نگاری آماده ام.چهره ی آن مردی که آن شب دیده بودم را مو به مو توضیح میدادم
.
_ببین شبیهشه؟
به چهره اش نگاه کردم دقیقا خودش بود:خود خودشه.
سرهنگ حسینی گفت:بعد از اینکه پیداش کردی. سو پیشینه اش رو پیدا کن آدرس همه چی رو میخوام همه چی.

کمی بعد صدایش بلند شد:آقا پیداش کردم….سجاد خرمی.جرم زیاد داشته،دزدی خفت گیری کیف قاپی.
دوسال پیش آزاد شده بود از اون دیگه زندان نرفته.
آدرس و محل کارشم الان براتون درمیارم.
_زود باش زود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

طفلک مامان رها چه غمی داره.

داستان بابای هاله هم نگفتی چیه!

امیدوارم که رها پیدا بشه. خسته نباشی عزیزم

Narges Banoo
5 ماه قبل

الهی بترکی سجاد خرمی محو بشی از روی زمین این چه کاری بووووود😐😐😐
نکنه سجاد دوس پسر رها باشه ازین دوس پسرا که تو کار قاچاق انسانن؟

لیلا ✍️
5 ماه قبل

قشنگ بود قلمت مانا فاطمه جان👌🏻 امیدوارم زودتر رها پیداش بشه

saeid ..
5 ماه قبل

واقعا کنجکاو هستم بدونم چه بلایی سرش اومده
فکر میکنم رها قراره بمیره!
نمی‌دونم

عالی بود خسته نباشی نویسنده جان

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط saeid ..
نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

دست و پنجت طلا فاطمه جون خسته ,🌹🌹نباشی عزیزم ❤️ منتظر پارتهای بعدی هستم

sety ღ
5 ماه قبل

برخلاف بقیه که منتظرن رها پیدا شه و اینا من منتظرم ببینم هاله قراره عاشق کی بشه🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

حیف شد🥲
رمان بدون عشق و عاشقی مزه نداره🥲🤦‍♀️😂

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

داستان جنایی شداا😂بیصبرانه منتظر پارت بعدم
خسته نباشیینن
حماییتتت❤

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x