رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت16

5
(1)

اون دیگه مثل قبل نبود و یا من اینطور حس میکردم‌…این فکرام نمیذاشت بخوابم…اون کیو دوست داره؟یعنی چطوری میتونم ازش بپرسم؟بخدا قسم میخورم به جانِ ویلیامَم کمکش میکردم اگه میدونستم طرفو دوسش داره!من…فقط میخوام تکلیفم باخودم روشن شه!یکم دیگه با این فکرا درگیر بودم…سرم داشت میترکید…میترسیدم!دلم نمیخواست مسخره‌ی دستش باشم!اینکه با خنده نگام میکرد عذابم میداد برخلاف قبلنا!خوابم نمیبرد…بیدار شدم و یکم آب خوردم…برقای اتاقمو روشن کردم و شروع کردم برنامه ریزی واسه تابستون و بعدش که یکم بهترشدم رفتم و خوابیدم…فرداش باخواهرم رفتیم بیرون و وقتی با برگشتیم سوار بردوچرخه داشت میرفت سمت سرکوچه…آروم سلام کرد و خندید اصلا انگاری فهمیده بود که من به اون طرز نگاهش حساسم و ناراحت میشم که یه جورِ دیگه بود امروز!خواهرم که دیدش ذوق کرد…
الیویا=داداش ویلیام؟
من=اره
الیویا=میرم پیششششششششش
من=وا زده بسرت؟
الیویا=نههههه میرم پیش ویلیاممم
من=باشه تو برو من پشت سرت میام
رفت…ولی رفتا!رفتم نشستم پیش لیزا و مهمون یکی از همسایه‌هامون که بیرون بود!اونو ترجیح میدادم به لیزا…باهاش مشغول صحبت بودم ویلیامم با دوچرخه میومد و میرفت…رفتاراش عوض شده بود یه جور دیگه نگام میکرد…هنوزم کلا چشاش دنبال من بود اما اذیتم نمیکرد…ویلیام داشت از سر کوچه میرفت ته کوچه با دوچرخه که مایکل برگشت…پیاده بود،از کنار من گذشت و نزدیکای خونه خودشون نزدیک ویلیام دستشو گذاشت پشت گرنش و دورش حلقه کرد بعد یکم نوازشش کرد و بغلش کرد و بوسیدش،عجبببب!بعدش رفت تو ویلیامم یکم بعدش رفت…
لیزا=امروز با ویلیام ست کرده بودینا!
من=هااا؟
من اصلا حواسم نبود!اصلا دقت نکردم امروز رو که ببینم ستیم یانه!قبلنا خیلی ست میکردیم
من=ا…اها اره…راست میگی حواسم نبود
لیزا=اره!مطمئنی هنوز دوسش داری؟
من=ازم نپرس لیزا!چون نمیدونم
لیزا=اصلا واست اهمیت داره؟
من=اره…قبلا خیلی واسم اهمیت داشت…ناخودآگاه نگام میرفت سمتش و در حضور مادرم حتی نمیتونستم نگاش نکنم…
اره!چون هنوز به خوبی دستم نیومده بود کجاها باید چطوری رفتار کرد!اما حالا میدونم…
من=با شوق اینکه میبینمش میومدم بیرون تا ببینمش و بیرون بودن یا نبودن اون واسم اهمیت داشت اما حالا نه!ا
لیزا=چی؟یعنی چی؟واست اهمیت نداره؟
من=چراااا…نه!نمیدونم
لیزا=درکت میکنم…تو دیگه دوسش نداری!
من=اره…به گمونم
اههه خدا زندگیم خیلی فیلم شده!اخه تا کی؟ینی کسی میتونه منو درک کنه؟واقعا هست همچین آدمی؟واقعا وضعیت بدیه!منم باتوجه به شناختی که از خودم دارم خیلی خوب میدونم من هیچوقت نمیتونم ویلیام رو فراموش کنم!من بدون ویلیام میمیرم!شکی نیست که میمیرم!خب…فرداش نزدیکای عصر بعدازکلی گشتن تو فضای مجازی بلاخره دل کندم ازش و رفتم بیرون…ویلیامم بود و داشت دوچرخه میروند منم پیش لیزا بودم…ویلیام و ویلون سر کوچه وایساده بودن داشتن حرف میزدن که یهو ویلون داد زد…
ویلون=الیزابتتتتتتتت،الیزابببببت
ویلیام=نه نه هیسسسس
فک کردم اشتباه شنیدم اخه اون اسم منو از کجا میدونست!؟
ویلون=الیزاااابتتت
ویلیام=ویلون وایسا
من=بلهههه
ویلون=میگم تو امسال میشی کلاس دهم یا یازدهم
ویلیام=وی…
دیگه چیزی نگفت و منتظر جواب من شد…جلو رفتم…
من=چیمیگی
ویلون=میگم توکلاس دهمی یا یازدهم
همینطور جلو میرفتم…خوب میشنیدم اتفاقا ولی بهانه ای بود که برم جلو…انگاری با ویلیام بحثشون شده بود که من کلاس چندمم..
.من=یازدهم چطور
جلو رفتم…ویلیام خنده اش گرفت
ویلیام=باشه باشه هیچی نگو ویلون بسه ساکت
ویلون=پس چرا میگی کلاس نهمه
ناخوآگاه خندم گرفت…خدا لعنتت کنه ویلیام…بزور خودمو نگه داشته بودم که نخندم
ویلون=قدت بلنده به نسبت
من=اهوم
من خوب درکش میکردم…واقعا خیلی بده که ازش بزرگترم…چیمیشد اگه…
لیزا پرید وسط
لیزا=تو تاحالا تجدید شدی یه سالی رو دوباره بخونی؟
من=وااا چقدر یه ادم میتونه خنگ باشه
لیزا=نه نه منظورم اینه که تو نیمه دومی
من=اسکل متولد بهارم اونوقت تو میگی نیمه دومی؟
ویلیام همونجا وایساده بود و داشت حرفامونو گوش میداد…خودشو مشغول کرده بود…چشماش انگار یچیزیش شده بود خوب حواسم بود ولی چیزی نگفتم…انگاری یه مرگش بود…
ویلیام=چشمام
من=چیشد؟چشمات چشه؟
ویلیام=حساسیت
خواستم حرف بزنم ولی هیچ حرفی نداشتم…اخه چی میگفتم؟!همینطور پیشمون داشت گوش میداد به حرفامون و خودشو مشغول کرده بود که یهو چندتاکلید از جیبش افتاد برش داشت و گذاشتش تو جیبش یکم مشغول شد و وسایلاشو اورد بیرون و همینکه خواست بزارتش تو جیبش…
لیزا=اون پنجه بوکس بود؟
هول شد سریع گذاشتش تو جیبش…
ویلیام=نههه
لیزا=چرا پنجه بوکس بود منم این رنگیشه دارم
ویلیام=نههههه پنجه بوکس نبود
همینطور چپ چپ داشتم نگاش میکردم،هزار بار گفته بودم ول کن این چیزارو!لیزا که متوجه شد خواست بدترش کنه
لیزا=پنجه بوکس باخودت میبری اینور اونور!!
سریع دررفت کصافت…یکم بعدش به بهانه همسایه کوچولومون که همسن خواهرم الیویا بود اومد سمتمون…هیچی نمیگفت فقط اونجا وایساده بود و دوچرخه‌اشو تکیه داده بود به پاهام…
من=ویلیام امتحانات تموم شدن¿
ویلیام=اره خیلی آسون بودن
من=خوبه خداروشکر
ویلیام=ما روز آخر بچه ها همه کتابارو پاره کردن انداختن دور تو پارک کللل پارک شده بود ورقه های کتاب
من=خودت چی؟توام کتاباتو پاره کردی؟
ویلیام=خببب…ارهه یه چندتاشونو
لیزا=توام مشخصه شیطونی باخودت پنجه بوکس میبری اینور اونور
بله بله تازه کجاشو دیدی!…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x