رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۱۲

4.6
(21)

موتوری برگشت و آنها از ترس عقب کشیدند تا سد راهش نباشند

جلویشان ایستاد

کاسکت را برداشت

ریحانه _ رهام!

رهام _ هیچی ندارین که این کیفا واسه چی تونه؟

عاطفه انگار خیالش راحت شده بود دست روی قلبش گذاشت

عاطفه _ وای قلبم رفت کف پام

اما او طلبکارانه فقط رهام را نظاره میکرد
رهام که نگاهش را دید سری به معنای چیه تکان داد

_ هیچی

رهام _ زود برو خونه

ریحانه _ به تو چه

رهام _ میزنم تو دهنتا

ریحانه _ برو گمشو خیر سرت ازت بزرگترم

رهام _ برو بابا

و گاز موتور را گرفت و رفت

برگشتند تا به خانه هایشان بروند
طول مسیر هم عاطفه و ریحانه دست از آنالیز مردم برنداشتند

عاطفه _ نگا کن دختره رو انگار از جنگ اومده اون چه شلواریه!

ریحانه _ شاید مد شده تو شلوار دختر عمو منو ندیدی این راه می‌رفت یا می نشست گفت الان نخاش پاره میشه

_ باز شما دوتا جاری شدین

از لقبی که داده بود خندیدند و بعد به جایی اشاره کرد
باهم از خیابان رد شدند و رفتند داخل مغازه لوازم آرایشی

گوشی اش زنگ خورد
از جیبش درآورد و آیکون سبز را کشید

_ جانم؟

مامان _ زود بیا بریم دنبال این تحفه

_ ها؟

مامان _ آقا ارمیا تماس گرفتن که دارن قدم رنجه میکنن

_ وای نه !

مامان _ وای آره حالام زود بیا

_ باشه باشه اومدم

قطع کرد و گوشی را در جیبش گذاشت

_ من باید برم

عاطفه که در حال ديدن گیره های مو بود
ریحانه ام که انگار چیزی پسندش نشد

عاطفه _ وایستا باهم میریم

_ نه عجله دارم خداحافظ

و از مغازه بیرون زد

عاطفه و ریحانه دنبالش دویدند و خودشان را به او رساندند

اول به خانه ریحانه رسیدند و بعد هم با عاطفه رفتند سمت خانه خودشان

در را باز کرد

مادرش حاضر و آماده در حیاط بود
گوشی هم کنار گوشش گذاشته و آرمان را صدا میکرد

_ چیشد؟

مامان _ تحفه نشسته ترمینال نمیاد

_ وا!

عاطفه _ چقدر فیس و افاده میاد که چی مثلا؟

مامان _ زنگ زده بیاین دنبالم من نمیام

_ بابا کو؟

مامان _ نمیدونه میترسم بهش بگم

_ همچین دلم میخواد تمام اینکاراشو بزارم کف دست دختره…

مادرش گوشی را از کنار گوش پایین آورد و داخل کیفش گذاشت

آرمان از خانه بیرون آمد و شروع کرد بستن بند کفشش

مامان _ دختره عروس شده

آنقدر خشک شده نگاه مادر کرد که آب چشم خشک شد
عاطفه هم دست کمی از او نداشت

_ دختره عروس شد؟

آرمان _ نمی بینی چه روانی ای شده !

پس این همه عصبانیتش بخاطر عروس شدن آن دختر بود
حاصل عشق برادرش شد همین بیست و خورده ای ماه سربازی

با بوق زدن اسنپ از خانه خارج شدند
آرمان جلو نشست
خودش و مادرش و عاطفه عقب نشستند

کل مسیر را فقط از پنجره به بیرون خیره شد جز چند باری که عاطفه خواست لباس های جدیدش را نشانش بدهد
گاهی فکر می کرد کاش رشته عاطفه را میرفت
اما ذوق میخواست
حوصله دوخت و دوز و اندازه گیری و… را نداشت

با رسیدنشان به ترمینال از ماشین پیاده شدند

شماره ارمیا را گرفت

ارمیا _ ها؟

_ سلام کجایی؟

ارمیا _ هنوز نرسیدم

چند ثانیه سکوت کرد

_ ارمیا ما ترمینالیم کجا نشستی؟

ارمیا _ گفتم هنوز نرسیدم

_ باشه

قطع کرد و رو به مادرش کرد

_ اینکه هنوز نرسیده

مادرش هم انگار از دنیا بریده بود روی صندلی نشست
کافی بود کلمه ای حرف بزنند تا دق و دلی اش را خالی کند

آرمان بی تفاوت برای خودش می‌گشت

عاطفه کنار مادرش نشست و سعی کرد آرامش کند

گوشی اش دوباره زنگ خورد

_ بله؟

ارمیا _ تو چرا اومدی؟

_ نیام؟

ارمیا _ شاید من دلم نخواد تورو ببینم واس چی اومدی؟

دلش شکست
نگاهی به افراد توی سالن انداخت
هیچ نگفت

_ باشه الان میرم

ارمیا _ لازم نکرده از اول نباید میومدی

عشقش عروسی کرده بود
چرا با او بداخلاقی میکرد ؟!

چشم میچرخاند و بعد از یک ساعت ارمیا را دید
با همان لباس سربازی اش
موهایش بلند شده بود و تقریبا تا ابروهایش بود

اندام ورزشکاری داشت که باعث شده بود لباس سربازی خیلی به تنش بنشیند

فقط او داشت نگاهش میکرد
ارمیا روی یکی از صندلی ها نشست
انگار باید هواپیما شخصی برایش تدارک می دیدند !

حرکت کرد سمتش و جلویش ایستاد
ارمیا سر بالا آورده و نگاهی انداخت

ارمیا _ عه؟سلام جوووجه

توقع این رفتار را نداشت

بلند شد و درآغوشش گرفت
داشت له میشد

_ عزیزم لهم کردی

انگار از خر شیطون پایین آمده بود

باهم ساک و چمدان هارا برداشتند و سمت مادر و عاطفه رفتند

در بین راه آرمان خود را از پشت روی کول ارمیا انداخت که نزدیک هر دو با مخ روی زمین بیافتند

مادرش هم خوشحال شد که پسرش آن اخلاق خرکی اش را فراموش کرده

ماشین گرفتند و مقصد خانه بود اما ارمیا نزدیک مغازه پدر پیاده شد

رسیدند خانه و با آرمان چمدان و ساک را بالا بردند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
پاسخ به  Narges banoo
4 ماه قبل

چون چند تا عکس واسه رمانات فرستادی گاهی ادمین‌ها اشتباه می‌کنند، ببینم می‌تونم عوضش کنم یا نه❤

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges banoo
4 ماه قبل

نه اصلاً، عکس‌هات تو سایت موجوده نیازی نیست😍

لیلا ✍️
4 ماه قبل

پس بالاخره آقا ارمیا قدم رنجه کردن اومدن😂 چه خون به جگرشون هم می‌کنه ناجنس، خداقوت نرگس جان فقط یه سوال: رمان در موردِ آتوساست دیگه درسته؟

Fateme
4 ماه قبل

اووه چه فیس و افاده ای
ولی نمیدونم چرا ازش خوشم اومد
خسته نباشییی

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی
از الان بگم من کراشم ارمیا است🤩

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

ارمیاااا روت کراشم داشمم🥺😂
خسته نباشی نرگسی

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x