رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت پنجاه و یک

3.4
(374)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پنجاه و یک
《راوی》

از اداره ی آگاهی بیرون آمد و سمت خانه روانه شد…

طبق آخرین صحبت هایش با سرهنگ،متوجه شد که چند نفر از کسانی که برای صمدی کار می‌کردند دستگیر شدند و چیزهایی اعتراف کردند…

چیزهایی که می توانستند قدم بزرگی برای رسیدن به شخص صمدی باشند…

به پس گرفتن دخترها چیزی نمانده بود…
دل در دلش نبود برای دیدن تیدا…

مدتی بود که به چیمه خانم سپرده بود که آسو را کمی برای فهمیدن ماجرا آماده کند…

گفتن همچین خبری به شدت دشوار بود.‌..
حتی زمانی که خبر را به خود چیمه خانم داد،اولش باور نمی‌کرد و وقتی هم که فهمید در شوک بزرگی فرو رفت…چه برسد که بخواهند به آسو بگویند…بگویند دخترت زنده هست!دختری که حتی نگذاشتند یک بار او را بغل بگیری و یک دل سیر نگاهش کنی…یا حتی یادگار خواهرت؛که فکر میکردی در تصادف خاکستر شده‌…

تلاش کرد افکار مزاحم را از سرش بیرون کند و تمرکزش را بگذارد برای امروز…

دیگر نباید پنهان میکرد…باید می گفت…

×××××××××
روی صندلی آشپزخانه نشست…

از درگیری های ذهنی اش رهایی نداشت…

چند ماه بود که کابوس هایش برگشته بودند‌‌‌…

کابوس شبی که جانش رفت…

خاطرات تلخ گذشته برایش زنده شده بود…

هر شب که سرش را روی بالشت می‌گذاشت چیزهایی جدیدی را به یاد می آورد.‌..

انگار تردیدی در قلبش لانه کرده بود…
تردیدی که خودش آگاه نبود از چه چیزی نشات می گیرد…

اما ته دلش آرام نبود…

با شنیدن صدای مادرش که اسمش را صدا زد به خودش آمد…

روبرویش نشست و به صورتش خیره شد…

پیرزن با همان لهجه ی شیرینش صحبت می‌کرد…

لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست‌…

اگر وجود کامران و مادرش نبود،بعد از آن اتفاق خودش هم می مرد…

مادرش انگار حالش را متوجه شده بود…
_باز خواب دیدی؟

نمی‌توانست چیزی را از او پنهان کند…همیشه خودش زودتر از هر کسی میفهمید‌…

آرام سرش را تکان داد…

دستش را روی دست آسو گذاشت…

از کجا باید شروع میکرد فقط خدا می دانست…

مطمئن بود کامران هم هول می شد و نمی‌توانست درست خبر را به او بدهد…

باید خودش دست به کار می شد…

_طاقت ندارم اینجوری ببینمت آسو…

کمی مکث کرد و با آرامش ادامه داد

_مادر که باشی،همه ی فکر و ذکرت میشه بچه ات…حاضری خدا هر چی بلا هست سر تو بیاره،ولی یه تار مو از سر اون کم نشه!

کاش او هم الان مادر بود…بزرگ شدن عزیزش را می‌دید…

چیمه خانم لیوان آبی برایش ریخت و روبرویش گذاشت…

حس می کرد میخواهد چیزی به او بگوید اما طفره می رود…

_مادر جان چیزی رو از من پنهان میکنی؟

از جایش بلند شد‌‌‌…
انگار که نمی شد بگوید‌‌‌…
بر زبانش نمی‌چرخید…

_سلام!

هر دو،برای استقبال از آشپزخانه بیرون آمدند…

آسو لبخند کمرنگی زد
_خسته نباشی.

کیسه های خرید را از دست کامران گرفت و به آشپزخانه برد…

از بیرون صدای پچ پچ مادر و شوهرش را می شنید‌‌‌‌…

هر چقدر فکر می‌کرد نمیفهمید…

چرا رفتار هایشان این روزها انقدر عجیب و مشکوک شده بود؟!

در صحبت های روزانه شان حرف های بی سر و ته و غیرمستقیم می زدند و او منظور آنها رو متوجه نمی شد‌…

زیادی فشار رویش قرار گرفته بود…

باید امروز ته و توی این ماجرا را در می آورد…

سینی چای را برداشت و بیرون رفت…

روی مبل کنارشان نشست‌‌‌…

کامران لبخندی زد و با محبت گفت
_حالت چطوره خانم؟!

چشمانش ناخودآگاه اشکبار شدند‌‌‌‌…

_به خدا من دیگه خسته شدم!

به مادرش اشاره کرد
_معنی حرف های امروزت چی بود مامان؟!

از جا بلند شد و با دلخوری گفت
_چی هست که شما به من نمیگید؟!

مادرش تلاش در آرام کردنش داشت…
او را کنار خودش نشاند…

حس میکرد هر چقدر جلو تر می رفتند، این طوفان هم بیشتر دست و پایشان را می‌گرفت…

کامران دست همسرش را فشرد و لحظه ای چشمانش را بست…

به چیمه خانم اشاره ای کرد…

ثانیه ای بعد تصویری روبرویش قرار گرفت…

اخم هایش در هم رفتند و مات،غرق تماشا شد.‌..

دو دختر کنار هم…
یکی چشم و ابرو مشکی و زیبا‌‌‌…

او رو یاد خواهرش می انداخت.‌..شباهت عجیبی به چهره ی آرزو داشت…

دیگری هم…

موهای فر خرمایی اش روی نیمی از صورتش افتاده بودند…

در نیم دیگر صورتش چشم سبزش عجیب دلربایی میکرد‌…

کمی من و من کرد و با تعجب پرسید
_این چیه؟!

کامران نفس عمیقی کشید…
لحنش را آرام کرد…
دست آسو را نوازش کرد…

چقدر دست سرنوشت آنها را بازی داده بود…
روزگار تلخی ها را به پای آنها ریخت…
حالا،درست زمانی که سالها از روزهای تاریک میگذشت…

به هم می رسیدند…

جایی دوباره یکدیگر را می‌دیدند…

_آسو جان!قربونت برم…

گنگ نگاه می‌کرد…

_از روزی که…
روزی که تیدا رفت زندگی برام سیاه شد…
تو دیگه مثل قبل نشدی…نتونستم یک ثانیه ببینم چشمات میخنده…مثل قدیم خوشحال و سرزنده باشی‌…

اسم تیدا دلش را لرزاند…
این عکس…این یادآوری گذشته…
نمی‌توانست هندل کند…
ذهنش به هم ریخت…

مکث طولانی ای کرد و ادامه داد

_دیر شد…میدونم خیلی دیر شد…ولی حالا خدا به ما یه فرصت دیگه داده؛یه فرصت دیگه که بتونیم روشناییمون رو پیدا کنیم…

چرا درست حرفش را نمیزد؟!
چرا نمی‌گفت اصل ماجرا را و از این برزخ نجاتش نمیداد؟!

صدای مادرش را کنار گوشش شنید‌‌…

_دخترم…خدا رو شکر کنیم…هزار مرتبه شکر…
آریانا و تیدا زنده هستن!

با گریه در آغوشش کشید
_دخترت زنده اس!

بدون هیچ حرف و حرکتی خیره به روبرویش بود…
قدرت واکنش نشان دادن را نداشت…

چکیدن قطره قطره اشک از چشمش رو حس میکرد…

دختر او؟!آنها اسم دختر او را آوردند؟!یا او اشتباه شنید؟!

نفس نفس زد‌‌‌…
گیج و منگ بود…

صدای نگران شان گوشهایش را پر کرد…
××××××××
نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید و امتیاز یادتون نره🥰
حدس هاتون رو در مورد آینده بنویسید برام😁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 374

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
56 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
6 ماه قبل

اولییین کامنت
اولین امتیاز
اولین بازديد کنندههه😁

saeid ..
6 ماه قبل

بالاخره تایید شد🥺

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

عب نداره ناراحت نشو

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

بالاخره پارت جدید اومد…مرسی عزیزم .💖💖💜💜

saeid ..
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود نیوشا جان خسته نباشی
کاش فردا هم پارت بدی🥺

تارا فرهادی
6 ماه قبل

وااااای بلخره آسو فهمید🥺🥺😭
خسته نباشی نیوشی 🙂❤️😍
واسه دیر تایید شدن هم ناراحت نباش زیادم عقب نرفتا این پارت

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

خیلی خوب بود نویسنده عزیز 💐 موفق باشی

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

خیلی وقته رمانت رودیگه نمیخونم ولی این پارتوخوندم عالی بود خسته نباشی عزیزم امیدوارم موفق باشی

نازنین
نازنین
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

نه عزیزم مهم نیست گفتم که فراموش کردم عزیزم کینه ای نیستم ازآدمای کینه ای هم بدم میاد😉

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

عالی و بلند🙃😍

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

کلا رفتیااااا🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

کلا نرفتم که🤥😁

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

والا من که نمیبینم واسم کامنت بزاری🥺
راستی تانسو‌ هم نیست 🤦🏻‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

ضحی دلم برات یه‌ ذره شده بی معرفت🥺😔

نازنین
نازنین
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

توهم هنوز بیداری؟

تارا فرهادی
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

آره عزیزم تا ساعت دو نیم بیدار بودم ولی به سایت سر نزدم دیگه🙃

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط تارا فرهادی
saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

شما که جغد تشریف داری 😂🤦🏻‍♀️
الان باز زود خوابیدی قبلا فک کنم تا صبح بیدار بودی

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

چرااا همه به من میگن جغددد🤣🤣🤣
ولی باورت میشه عااااشق جغدم 🥺😍😍😍😍

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

چون تا صبح بیداری 😂
پس از خیال راحت بهت میگم جغد🤣🤦🏻‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  تارا فرهادی
6 ماه قبل

من خیلی نمیام سایت دیگه😁
اکثرا موقع هایی که میام براتون کامنت میذارم🤣.

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

چلا آخه بی ملفت🥺🥺

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

همشون خیلی گناه دارن🤕🥺
عالی بود نیوشییییی🤍🥰✨️
فردا هم پارت بده لفطا🥺🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

😃
قربونت نیوشییی🥰
🥺🤕😥

Fateme
6 ماه قبل

ای خداااا بالاخره فهمید
چقدر قشنگ تر بود این پارت🥲♥️

لیلا ✍️
6 ماه قبل

بسیار عالی خدا رو شکر که بهش حقیقت رو گفتن امیدوارم هر چه زودتر تیدا و آریانا هم موضوع رو بفهمند😊

sety ღ
6 ماه قبل

قهر نکن نیوش رمانت نرفت صفحه بعد🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

ستیییییییییی🤣🤣😡😡
دیشب کجا بودییییی تو ده ساعت منتظرت موندیم 🤦🏻‍♀️
امروز دیگه سر ساعت ۲ بیااااد خب؟!

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

اون موقع احتمالا آرایشگاهم اگه بشه میام

باورتون نمیشه اگه بگم من تازه دیروز تونستم لباس بخرم🤣🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
دیشبم حنا بندون بود انقدر رقصیدم پاهام درد میکنه🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

میشه ساعت ۱۲ بیایی حداقل؟

پس حسابی خوش گذشته😁

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

لهم له🤣🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

ستی جون میتونی تایید کنی الان بفرستم؟

sety ღ
6 ماه قبل

عاااالی بود نیوش گلی😘❤️

دلم برا آسو سوختش🥲🥲🥲

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

جواب منو بده😡😡🤣
هستی من پارتم رو بفرستم و خیالم راحت بشه

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

آره بفرس🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

پس وایستا دارم می‌فرستم تا به سرنوشت دیروز دچار نشم😂

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

ببخشید واقعا🤦‍♀️🤦‍♀️
دیروز روز افتضاحی بود برام🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

نه بابا خواهش
مگه امروز نمیخوای بری عروسی؟
یا هستی کلا

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

چرا امشبه عروسی
الان بیکارم
از یکی دو ساعته دیگه بدو بدوهام شروع میشه دوباره🤣🤣🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
میکاپ و شینیون و لباس پوشیدن و..‌.🤣🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

از الان شروع کن تا کمتر عجله کنی 🤣

دکمه بازگشت به بالا
56
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x