رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت پانزده

4.8
(4)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پونزده
《آریانا》
زیر دست این تیدا خانم داشتم جون میدادم…آخه دختر تو با من چیکار داری؟!من رو دیوونه کرده.از زمانی که فهمید امشب دارم میرم پیش آراز و خواهرش دو ساعت لباس برام ست کرده و حالا هم که افتاده به جون صورتم…
بعد از یک ساعت بالاخره دست از سرم بر داشت…
_واااییی آریانا ساعت رو ببین زود باش برو الان دیر میشه!
_مگه تو میذاری آخه؟!
سریع لباسام رو پوشیدم.
توی راه یه دسته گل هم گرفتم…
جلوی در ایستادم و زنگ رو فشردم…
رزا در رو باز کرد و با لبخند به استقبالم اومد
_سلام؛خوش اومدی!
گل رو به سمتش گرفتم
_سلام رزا جون؛ممنونم.
سمت پذیرایی راهنمایی ام کرد…
بنده ی خدا خبر نداشت که من قبلا اینجا بودم و با این خونه آشنایی دارم…
_بشین جونم از خودت پذیرایی کن.من الان برمی‌گردم.
و سمت آشپزخونه رفت
پس این آراز کجاست؟!از وقتی که اومدم خبری ازش نیست…
فکر میکردم اینجا میبینمش…
رزا با سینی چای از آشپزخونه اومد…
تعارف کرد و فنجون چای رو برداشتم.
روی مبل رو به روی من نشست…
_خب آریانا خانم!تعریف کن ببینم.
_چی بگم؟
_از خودت،کار،زندگی،علاقه ات…هرچی که دوست داری؛راستش خیلی خوشحالم از اینکه یه دوست جدید به دوست هام اضافه شد.
چییی؟؟؟!از خودم بگم؟از زندگیم؟؟!!
چی باید بگم آخه من؟!چطور باید به این دختری که با مهربونی نگاهم میکنه و رفتارش مثل یه دوسته،داستان زندگی ام رو بگم؟!
چیزهایی که اجازه ی گفتنش رو داشتم میگفتم…
با خنده شروع کردم
_همونطور که میدونی من آریانام…فامیلیم آژنده…اوممم دیگه…آها!با رفیق صمیمیم که مثل خواهرم میمونه همخونه ام؛اسمش تیداس…
شونه هام رو بالا انداختم و ادامه دادم
_دیگه چی باید بگم؟!
لبخند ملیحی زد…
_خب آریانا جون؛حالا بگو ببینم با داداشم چطور آشنا شدی ها؟!
کمی جلو اومد و با کنجکاوی ادامه داد
_بین شما چیزی هست؟
یا خداااا!!!نهه نباید چیزی می‌فهمید…باید می پیچوندم…اما چطوری؟!
_اومم میدونی نمیتونم بگم همکار اما سر یه سری مسائلی که به کار مربوط میشه آشنا شدیم…نه نه!بین ما چیزی نیست…
سرش رو تکون داد اما حالتش طوری بود که انگار یه چیزی مطمئن نبود…
شاید با چیزایی که اون روز دیده باور نمیکنه که من و آراز با هم رابطه ندارم.اما عیبی نداره؛چون اگر بیشتر از این بخوام به این که چیزی بین ما نیست تاکید کنم؛میفهمه که دروغه و یه اتفاق هایی این وسط افتاده.
صدای پایی توجه هر دومون رو جلب کرد…
یا خود خدا این که آرازهه!بالا تنه اش لخت بود و با شلوارک و موهای خیس اومده بود اینجا…
رزا هینی کشید و منم نگاهم رو از بدنش گرفتم و روم رو اون ور کردم…
متوجه حضورمون نشده بود…
_میگم رزا این……
حرفش با دیدن من و رزا که جلوش نشستیم نیمه تموم موند…
اولش با چشم های گرد شده نگاه کرد و بعد خیلی سریع راهش رو کشید و رفت طبقه ی بالا…
رزا دستش رو از روی دهنش برداشت…
میخواستم از خنده بمیرم و با هزار زور جلوی خودم رو گرفتم…
رزا بلند شد و رفت آشپزخونه…
دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و طوری که کسی نفهمه بی صدا خندم رو خالی کردم…
حدودا نیم ساعتی گذشته بود که صداش از آشپزخونه اومد
_آریانا عزیزم!من اگه برم غذام میسوزه…خواستم خواهش کنم اگه میشه بری بالا موبایلم رو برام بیاری…ببخشیدا!
_نه این چه حرفیه الان میرم.
بلند شدم و رفتم بالا که دستم از پشت کشیده شد به سمت اتاق…
_واایی آراز این چه عادتیه که تو داری آخه؟؟؟
بی توجه به حرفم گفت
_چشمات رو ببند و دستت رو بده به من.
چی؟؟؟چرا؟!
_نه نمی‌بندم برای چی؟؟!
_میگم ببند دیگه خودم میبندما!
چشمام رو با اکراه بستم
این میخواد چیکار کنه؟!
دستم رو توی دستش گرفت.
انگار هوا عوض شد…
کجا برد من رو؟!
_باز کن!
چشمام رو باز کردم…
واااییی خدا چی میبینم؟!داخل تراس بودیم.یه میز کوچیک با گل های رز سفید رنگ روش و یه تلسکوپ هم کنارش…
جوری از دیدن تلسکوپ ذوق کردم که هر کسی میدید می‌فهمید…
سرم رو سمتش برگردوندم
_چ…چرا این کار رو کردی آراز؟!
لبخند ملیحی زد…
_اون روز گفتی ستاره ها رو دوست داری؛منم گفتم شاید دلت بخواد بهتر ببینی…
ادامه داد
_خوشت اومد؟!
یعنی یه خاطر من اینجوری کرده؟!یادش مونده که ستاره ها رو دوست دارم؟!!
منم لبخندی زدم…
_آره!خوشم اومد…
نگاه رضایتمندانه ای کرد و گفت
_خب؛حالا بریم ببینیم.
رفتیم پشت تلسکوپ…
تنظیمش کردم و تماشا کردم…
وای که چقدر برام زیبا و جذاب بودن…
کار آراز در کنار این که عجیب بود برام ارزشمند و قشنگ بود…
_واای ببین چی دیدم…
آخخخخخ!حس کردم سرم مثل هندوانه ترکید…
سر آراز به سرم خورده بود…
_خوبی؟
سری تکون دادم…
روی میز یه جعبه بود که برش داشت و بازش کرد…
یه گردنبند با یه سنگ بنفش به شکل قلب…چقدر خوشگل بود!!!
_این رو یه هدیه حساب کن.
متعجب بهش خیره شدم و گفتم
_این…این مال منه؟!
_اوهوم.
_خیلی قشنگه آراز!
لبخند زد
_میخوام بندازمش گردنت.میشه؟
زمزمه کردم
_آره!
معطل نکرد و دستش رو روی شونه هام گذاشت گه گردنبند رو ببنده…
تماس دستش باهام احساس مور مور شدن بهم میداد…
گردنبند رو بست…
نگاهمون به هم گره خورد…
صورتش رو جلو آورد و لبش رو روی لبم گذاشت…
مقابله ای نمیکردم و ناخواسته من هم دستم رو روی شونش گذاشتم…
بالاخره جدا شد…
نمیتونم بگم حسی نداشتم؛یه چیزی ته دلم بود که با این کاری که برام انجام داد بیشتر شد…
چشماش میخندیدن…
با صدای رزا ولم کرد…
_بچه ها!شام حاضره.
اول اون رفت پایین…
من هم سعی کردم کمی به خودم بیام و بعد رفتم…
شام رو در کمال سکوت و آرامش خوردیم…
یه کم دیگه موندم و بعد هم از هم خداحافظی کردیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

چه راحت همو بوسیدن انگار واسه آریانا عادی بود !! الان اگه رزا این دو رو با هم تو این وضع میدید بیچاره کپ میکرد …

که همکارین با هم😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Newsha
9 ماه قبل

یعنی تو این رمان رو نمی‌نویسی؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Newsha
9 ماه قبل

آهان خب ایده‌اش از یکتاعه ،پس یعنی خودت میتونی به عنوان نویسنده یه چیزایی رو حذف یا اضافه کنی درسته ؟

تارا فرهادی
9 ماه قبل

عالی بود نیوشا جون😘❤️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

جووون چه بوسه ای🤣
عالی بود نیوشا گلی❤️

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x