رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿17و𝒑𝒂𝒓𝒕16✿

5
(6)

════════════════
قلب دخترک ب تپش افتاد!ب یاد نمی آورد تابحال

انقدر خوشحال بوده باشد!باصدای والریارشته افکارش پاره شد:

والریا-راستی…این دستبندم مال ویانه!بیا میخوای میدمش ب تو

تاخواست آن را ازدستش بگیرد،ارلین دستبند را

ازدستان والریا قاپید و بادو ازآنها دور شد و از دور با

صدای بلند رو ب آنها گفت:

ارلین-مال خودمه نمیدمش ب کسی

ساتیا دنبالش راه افتاد و سعی کرد دستبند را از

دستش بیرون بیاورد اما مگر میشد؟

ساتیا-این دستبند مال منه بدش ب من!

ارلین-کی گفته ماله توئه؟والریا دوست صمیمی منه و

اونو میده ب من نه تو!

والریا-ارلین من اونو دادم ب ساتیا نه تو!

ارلین-من دوست صمیمی توام!تواونو میدی ب من

حق انتخابم نداری،منم در ازاش یکی دیگه میدم

بهت،ساتیا ک چیزی از دستش بیرون نمیاد پس
میدیش ب من!

ساتیا-میخوایش چیکار؟بعدشم مگه زوریه والی اونو داده ب من!

ارلین-هرچی نباشه مال ویانه ک دخترخاله سورنه ینی

چی میخوایش چیکار،این واسه من ارزشمنده!

ساتیا-خب تو چیکار ب سورن داری؟

ارلین-دوسش دارم اونم منو دوس داره!

ساتیا-چی میگی واسه خودت؟بدش ب من اونو

ارلین-شرط دارم!

ساتیا-چه شرطی؟

ارلین-در ازاش بهم گردنبند و گوشواره هات و اون

عروسک خرسیه رو میخوام!

ساتیا ک ازاین همه پررویی دخترک مات مانده بود با

تعجب خیره‌ی ارلین شد،ازوقتی ک مادر گردنبند و

گوشواره های ستاره‌ای شکلِ نقره را برایش خریده

بود،ارلین گیرداده بود ک از آنها خوشش آمده و باید

آنها را ب او بدهد،اما ساتیا بارها ب او گفته بود ک

هدیه‌ی مادرش است و دخترکِ نفهم درکش

نمیکرد،عروسکِ خرسی ک خاله‌اش برای تولد4سالگی

ساتیا ب او هدیه داده بود و هنوز هم نگهش داشته

بود را هم دیده و آن را پسندیده بود و بارها تلاش

کرده بود عروسک را ازساتیا بگیرد و چندباری هم

خواسته بود آن را بدزدد اما موفق نشده بود!باصدای

والریا دخترک ب خود آمد…

والریا-دستبندو بده ب ساتیا

ارلین-شرطو گفتم!

ساتیا-خودتم خوب میدونی ک اونا هدیه‌ان!واسه من باارزشن

ارلین اما باکمال پررویی رو ب والریا کرد و ادامه داد:

ارلین-پس تو باید واسم دستبند و گردنبند بخری اونم با سلیقه خودم

والریا پوفی کشید و ناچار لب زد:

والریا-باشه!فقط اونو بده ب ساتیا

دخترک ک دید ب خواسته‌اش رسیده دستبند را

سمت ساتیا گرفت و بالحنی ک سعی می‌کرد مهربان

باشد و ساتیا را تحت تاثیر قرار دهد بالبخندی ملیح آرام پچ زد:

ارلین-بیا مال تو،خیلی برام باارزشتر از همه‌ی اون

چیزایی ک گفتم هست!ولی چون دوست دارم میدمش ب تو

ساتیا با چشم غره‌ای آن را از دستش قاپید و دستبند

را در دستش انداخت!دستبندی ک قرار بود سالها

وفاداریِ ساتیا را ب رُخ بِکِشد!

ارلین-فردا برام دستبندرو میگیری!دیربشه دستبندو تو

دستای ساتیا خراب میکنم!

روزها پشت سرهم می‌گذشتند و ساتیا هنوز دستبند

را ازدستش بیرون نمی آورد!چند روز بعد آرتیا از

دخترک معذرت خواهی کرد و گفت این حرفش فقط

شوخی بوده و هیچ چیزی نیست ک ازاومخفی کرده

باشند و ساتیا درجواب گفت من چیزی را میخواستم

ک آن را فهمیدم،ازطریق کسی ک سورت خیلی خوب

اورا می‌شناسد!باهمه اصرار های آرتیا،ساتیا چیزی

ازاین موضوع ب آرتیا نگفت و سکوت

کرد،گذشت…یک شب ک سورن،دانا،ساتیا و

خواهرکوچکش ستا بیرون بودند سورن بعدازکمی

درددل اتفاقی گفت ک فردا میرود اما ساتیا نپرسید

کجا!ب همین دلیل ازروی کنجکاوی از والریا خواست

تاازاو بپرسد ک کجا میرود!خودش هم ک مادرش

صدایش کرده بود رفت تا ب کارهای خانه برسد تا

مهمان ها بیایند،از طرفی خوشحال بود چون امشب

پسردایی‌اش دیان ک از دوستان سورن بود می‌آمد!

زیاد نگذشت ک زنگ خانه ب صدا درآمد…دخترک

خیال کرد مهمان‌هایشان هستند اما بادیدن والریا

استرس ب جانش افتاد!خواست سمت در برود اما

سایدا مانعش شد!

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

(اعتراف میکنم این رمان،داستانِ زندگی خودمه🙂)

(نظراتتون رو حتما بگین بهم✨️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
داستان زندگی خودته!
خیلی جالب شد که❤️

saeid ..
5 ماه قبل

رمان خیلی قشنگی هستش و به خصوص که حالا می‌دونم از روی واقعیت نوشته شده بیشتر برام جذاب هستش

دوست دارم ادامه اش رو هم سری بخونم
خسته نباشی

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

حمایتتت🧡

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

خیلی وقته فرستادم پس چرا تایید نمیشههه الان هزار تا پارت دیگه میاد بعدش🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

خسته نباشی ایلی جون
از الان که گفتی واقعیته بیشتر مشتاقم برای ادامه ش❤❤

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x