رمان امیدی برای زندگی

رمان امیدی برای زندگی پارت شصت ودوم

3.3
(67)

با انگشت هایش چهار را نشان داد و تکرار کرد.
_چهار سالش
رنگ نگاهش خشمگین بود اما درمانده…..درمانده تر از آنکه به وصف اید ولی خود دار تر از آن بود که چیزی بروز دهد و به روی خود آورد!
شاهرخ از چهره اش نگاه گرفت…..برای اولین بار در زندگی اش شرمنده شد!
شرمنده سارا…..شرمنده شهریار و شرمنده پروانه!
اما…..اما بیشتر تر از آنها شرمنده مردی بود که حالا رو به رویش ایستاده بود…..سهیل…..سهیلی که اجلش بود!
و مانند عزرائیل منتظر بود تا جانش را بگیرد!
برخلاف انتظار همه که سهیل از عمارت بیرون می‌زند اینبار در کمال ناباوری به طرف پله های عمارت رفت و پایش را محکم روی پله های سنگی کوبید!
فردا قرار بود برای شاهرخ جز سوپرایز آخر هفته سوپرایز دیگری را برایش ترتیب دهد!

ساعتش را دور مچش بست و از ادکلن تلخش روی لباسش پاشید.
خودش را که در آینه نگاه کرد و پوزخندی زد…..اگر کوروش بود قطعا تیکه بارش می‌کرد و میگفت:
“اوه شازده خوتشیپ کردی ندزدنت!”
او حالا رفتار جدیدی از خود نشان می‌داد…یا شاید نه!
رفتار جدید نه! همان رفتار های سابقش! ولی یا بهتر یا بدتر!
پله هارا یکی در میان پایین رفت و به جمع خانواده صدر ملحق شد.
فقط جای شاخ شمشادشان کوروش خالی بود که مزه می‌پراند و همه را می‌خنداند!
و البته جای شخص دیگری….جای بزرگ خانواده ای که کسی جز سارا برایش به چشم نمی آمد خالی بود…..جای شاهرخ!
کاوه و سارا در گوشی پچ پچ میکردند و کتایون برای پسرکش که ۹ یا ۱۰ ماه داشت لقمه هایی کوچک می‌گرفت.
شهرام و کمند هم مشغول صبحانه خودشان بودند.
بدون حرف پشت میز نشست و نگاه کمند به او افتاد…..باز هم رو به رو اش نشسته بود!
به آرامی لب زد:
_سلام صبح بخیر
سری برایش تکان داد و کمی از شیرش را مزه کرد.
_صبح بخیر داداش
_صبح بخیر
کتایون به رفتارش پوزخند زد و لقمه دیگری را سمت دهان بایرام گرفت.
_بیا پسرم باز کن دهنتو
بایرام سر عقب برد، مثل اینکه دیگر سیر شده بود.
_نمیخوری پسرم؟
سرش را به چپ و راست که تکان داد کتایون پیشبندش را باز کرد و دستی روی سرش کشید.
_قربونت بره مامانی عزیزم!
لقمه ای را در دهانش گذاشت….در فکر بود و حواسش از دور و برش پرت!
به پارچه سفید روی میز چشم دوخته بود و افکارش را مرتب می‌کرد که یکدفعه دستش توسط دست ظریفی گرفتار شد.
با اخم سر بلند کرد و کمند را دید.
_سهیل خوبی؟ کجایی؟
چند بار صدات کردم
_هوم؟ خب؟
_ام هیچی فقط دیدیم خیلی توی فکری میخواستم بپرسم چیزی شده؟
دستش را از دست او بیرون کشید.
پوزخندی به چهره‌ی مبهوتش زد و بعد از سر کشیدن لیوان شیرش از پشت میز بلند شد.
_من باید برم خدافظ
عقب گرد کرد و در همان حال لب زد:
_نترسین گوشیم روشنه روی سالنت هم نیست، گم و گور هم نمیشم!
گفتم اطلاع بدم در جریان باشین!
از عمارت بیرون آمد و شماره‌ی مهران را گرفت.
_سلام
……
_ممنون، همچی خوبه؟
……
_خوبه
بهش بد که نگذشته؟
……
_آمادست؟
……
_اوکی یکم دیگه اونجا بمونه بعدا میگم چیکار کنه
همان لحظه سر و کله یکی از نگهبان ها پیدا شد….دستش را به نشانه سکوت بالا برد و به حرف های شخص پشت خط گوش کرد.
……
_بهش بگو جفتک اندازی واسش عوابق داره بهتره ساکت بمونه
قبلا هم گفتم!
……
_ببین من دیگه تأکید نکنم حواست بهش باشه
خودم نمیتونم بیست و چهاری مراقبش باشم که، شما هم به یه دردی بخورین
……
نگاه کوتاهی به مرد مقابلش انداخت و لب زد:
_باشه خدافظ
تلفن را قطع کرد و در جیب شلوارش گذاشت.
سرش را برای آن نگهبان تکان داد.
_خب بگو، کاری داشتی؟
_سهیل خان ببخشید باید یه چیزی بهتون بگم
منتظر نگاهش کرد و او ادامه داد:
_آقا به نظرم باید حواستون به خودتون باشه!
یک تای ابرو اش را بالا داد و دست در جیب شلوارش فرو برد.
_چرا؟ چیزی شده؟
مرد نگران نگاهش کرد.
_آخه اینطوری بهتره چون یه نفر دیشب اومد اینجا
خیلی هم عصبی بود….تهدید می‌کرد میگفت شما رو میکشه میگفت قاتلتون میشه
سهیل خندید و جلو رفت…چند ضربه آرام به شانه اش کوبید.
_حرف مفت میزد بابا….هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
حالا کی بود؟ یاسر؟
سری تکان داد.
_بله آقا، یاسر امجدی
_اوکی، مرسی که گفتی
تو نیاز نیست نگران من باشی حواست به اینجا باشه
_ولی آقا خیلی مطمئن حرف می‌زد، انگاری واقعا قصد جونتونو داشت
لبخند زد.
_قصد اونو که داره ولی نمیزارم کاری کنه
بعدم میثم؟
_جانم آقا؟
_من بلدم چطوری از خودم مراقبت کنم!
واسه اونم قبلا یه فکری کردم
میثم سر پایین انداخت و سکوت کرد.
این مرد را ستایش میکرد چون شده بود پشتیبان زندگی اش!
بی‌رحم بود ولی کار های زیادی برای تک به تکشان انجام داده بود!
سهیل مردی نبود که به آنها بی توجهی کند….همیشه هوایشان را داشت.
حتی دانیال هم یکی از آنها بود!
بود….اما خودش را از چشم سهیل انداخت…..بد انداخت!
او پسری بود که روزی قصد دزدی از سهیل را داشت.
نمی‌خواست کیف قاپ یا دزد شود ولی هزینه های درمان مادرش آنقدر
بالا بود که توانایی برآمدن از آنها را نداشت.
مادرش به عمل نیاز داشت و وقتی به سهیل برخورد او زیر بال و پرش را گرفت.
هزینه های مادرش و عملش را پرداخت کرد.
خانه و زندگی برایش ساخت…..آدمش کرد…..او را کرد آقا دانیال و زیر دست خودش!
ولی او با نامردی تمام جواب محبت هایی را که سهیل به او کرده بود را داد!
قصد جان سارا را کرد…..مدارک شاهرخ را دزدید و تمام این کار هایش خنجری بود که از پشت به سهیل میزد!
آرام لب زد:
_سهیل خان خیلی مراقب خودتون باشید
چشم هایش را کوتاه باز و بسته کرد.
_باشه پسر
من باید برم، مراقب اینجا باش
فعلا خدافظ!
دیگر منتظر واکنش میثم نماند و با قدم هایی بلند از او فاصله گرفت.
قرار بود برود و برای شاهرخ همان سوپرایز را آماده کند!
قرار بود برود…..آن هم پیش تابش!
از آن روزی که دخترش را در رستوران تنها رها کرده بود نه به دیدارشان رفته بود و نه زنگ زده بود و نه پیامی داده بود.
حالا حضوری میرفت تا ملاقاتش کند!
ولی نه مسالمت آمیز!
دیگر نمی‌خواست در جلد سهیلی جنتلمن فرو برود، میخواست خودش باشد….خود خودش!
همان سهیل همیشگی، شاید فقط کمی خشن تر!
سوار ماشینش شد و استارت زد.
از عمارت بیرون آمد و در راه به آخر هفته فکر کرد.
آخر هفته ای که هم دوست داشت برسد و هم دوست نداشت.
دوست داشت چون قرار بود اول شاهد حرص خوردن شاهرخ و بعد عصبانیت و غمش باشد!
غم….چرا؟
ان دیگر آخر هفته مشخص میشد!
دوست هم نداشت چون جشن برگشت دختری بود که روزی عشقش را به او هدیه کرده بود ولی به اجبار شاهرخ رفت و ازدواج کرد!
به مقصد که رسید، ماشین را جلوی شرکت پارک کرد و از آن پیاده شد.
مطمئن بود دختر تابش برایش قیافه می‌گیرد و محلش نمی‌دهد.
اما این چیز ها اصلا برایش اهمیتی نداشت….هیچ از تارا خوشش نمی آمد.
دخترک لوس و فضول!
شخصیت ماهرخ جالب تر از این دخترک بود!
گفت ماهرخ یاد آن چشمان سبز خوش رنگش افتاد و تصاویر وقتی که سوار چرخ و فلک شده بودند در ذهنش تداعی شد.
زمانی که ماهرخ با بی حواسی در آغوشش بود!
از یاد آوری حرکاتش خنده اش گرفت ولی حالا که داشت پله های شرکت را بالا می‌رفت ترجیح داد نخندد و جدی باشد.
منشی با دیدن او از جا برخاست…..نگاهی به او و آن آرایش غلیظش انداخت.
انگاری آمده بود مهمانی نه محل کار!
به سمت اتاق تابش رفت که منشی لب زد:
_ببخشید آقا کجا؟
بدون اینکه برگردد جوابش را داد:
_دارم میرم اتاق رئیست نمیبینی؟
_شرمنده ولی آقای تابش گفتن کسی اجازه ورود به اتاقشو نداره!
_من برای ورود به جایی اجازه نمیگیرم!
اونم از تابش
دخترک اخم کرد.
_شما کی هستین؟ اصلا برای دیدنشون هماهنگ کردین؟
سهیل خندید.
_مگه میخواستم بیام مطب دکتر که باید هماهنگ میکردم؟!
شما بهتره به کارت برسی آقای رئیست خودش منو میشناسه
_نمیشه آقا من باید حتما به ایشون بگم
تلفن سفید رنگی را برداشت و شماره ای را گرفت اما قبل از آن رو به او لب زد:
_اسمتون جناب؟
از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و بی هوا دستگیره در را پایین کشید!
منشی وحشت زده از پشت میز بیرون آمد.
_چیکار میکنی آقا؟
سهیل دستی به موهایش کشید و در را به داخل هول داد.
وارد شدنش هم زمان شد با صدای اعتراض تابش!
_حسینی مگه من نگفتم کسی وارد اتاق نشه؟
بعدم کی هستی تو؟ مگه اینجا طویلست که اینطوری درو باز میکنی!
یک تای ابرو اش را بالا داد و با دیدن صندلی تابش که رو به روی دیوار است پوزخند زد.
منشی سر پایین انداخت و لب زد:
_ببخشید آقای تابش
من هرچی بهشون گفتم گوش نکردن، گفتن شما ایشون رو می‌شناسید
تابش بلند شد تا به او بتوپد ولی چرخیدنش و رو به رو شدنش با سهیل کافی بود تا دهنش را ببندد و گره میان ابرو هایش را باز کند!
چند لحظه شوکه سهیل را نگاه کرد و بعد خطاب به حسینی لب زد:
_برو بیرون
بهت زده سر بالا آورد.
_من؟
اخم کرد و سر به سمتش چرخاند.
_پس کی؟
_عه ب…ببخشید با اجازه
رفت و در را پشت سرش بست….تابش با همان اخم سهیل را نگاه کرد…..انگار بعد از آن جریان عصبی بود.
_سلام جناب صدر
ببخشید فکر نمیکردم شما باشید
سری برایش تکان داد و او باز به پشت میزش بازگشت.
_امری داشتید؟
از مقدمه چینی خوشش نمی آمد….نه وقتی که بدون نقش بازی کردن جلو اش ظاهر شده بود!
_آره….یه چیزی ازت میخوام
تابش جا خورد….از لحن غیر رسمی اش شوکه شد.
قدمی جلو رفت.
_من کارخونتو میخوام تابش
احسان انگاری که به گوش هایش اعتماد نداشته باشد پرسید:
_چی؟
سهیل یک راست رفته بود سر اصل مطلب!
خونسرد روی مبل های چرمی نشست.
_کارخونه!
کارخونه خودت….من میخوامش!
بهت زده به خودش اشاره کرد.
_کا….کارخونه من؟
سری تکان داد.
_ن…نه….من نمیتونم اونو به شما بدم
_نه دیگه….از این حرفا نداشتیم!
من قرار بود چند تا کارخونه ببینم….دیدم و نپسندیدم
البته من از اولم کارخونه خودتو میخواستم، کارام نمایشی بود!
عصبی روی میز کوبید….اینبار مراعات نکرد!
_چی میگی تو؟ کارخونه منو میخوای؟
مگه که تو خواب ببینی، چه خبرتونه شما؟ کم زمین و شرکت و کارخونه دارید؟
اینقدر میخواید چیکار؟ بس نبود از کامرانی و امجدی کندن، حالا نوبت منه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x