رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۳

4.9
(16)

بطری نوشابه را سر کشیدم که دستی آن را کشید و ریخت روی لباسم

_ چته روانی؟

سهیل _ نیاوردمت که بخوری بخوابی سه روزه میخوای زر بزنی

_ فکرامو‌ کردم بهتم گفتم که …نوچ

سهیل _ نوچ؟….خیله خب

گوشی را درآورد و جلویم گذاشت
خیره به صفحه موبایل شدم
انگار دوربین مدار بسته بود از جلوی در خانه

_ اینکه چیزی نیس…

پژو پارس سفید بی پلاک چشمم را گرفت
از دور و بری هایم فقط یک نفر چنین ماشینی داشت

اخگر !

اما او را چه به خانه ما ؟

شاید سهیل قصد داشت با نشان دادن فیلم من را بترساند !

حالت خونسردی گرفتم و نگاهش کردم

_ خب ..که چی؟

سهیل _ ببین بچه یکبار دیگه سوالمو میپرسم همکاری میکنی و جرمتو کم میکنی یا نه ؟

_ نه

سهیل _ خیله خب باشه

گوشی را داخل جیبش گذاشت

سهیل _ اگه دقت کرده باشی اخگر سوغاتی واسه بابات می‌برد

اگر منظورش از سوغات مواد بود که اصلا خبر خوبی نبود
پدرم با مواد خودش را خفه می کرد

_ من قصد همکاری ندارم ولم کن برم

سهیل بی توجه به حرفم خارج شد از آشپزخانه

سیاوش که تا آن لحظه مشغول آشپزی بود نگاهی بهم کرد

سیاوش _ تو حالیته الان کجایی؟ بدبخت هم ردتو زدن کس و ناکستو می‌شناسن تو بری ام دوباره برمیگردی

_ اون موقع مجبورم

سیاوش _ الانم مجبوری

_ کی مجبورم کرده؟

سیاوش _ ببین تو از اینجاهم که بری دو یا سه روز دیگه پلیسا میان دستبند بسته میزارنت تو ماشین اما الان یه لطفی در حقت شده که واسه خودتم سود داره

زیر گاز را خاموش کرد و صندلی مقابلم نشست

طوری وانمود می کردم انگار حرف هایش را نمی شنوم

سیاوش _ ببین بازی که تو میخوای ادامه بدی دو سر باخته ینی هم دوستات دستگیر میشن و بدبخت هم خودت
اما …
بازی که اینجاست دو سر بردِ

نگاه بی حوصله ام را بهش دوختم

سیاوش _ تو اطلاعات میدی اونا برد میکنن در عوض برای توام تخفیف میشه اینم میشه یه برد واسه تو

_ در هر صورت منو میگیرن چه فرقی داره ؟

سیاوش _ چقدر میفروختی؟

_ چه سوالایی میپرسی توام

سیاوش _ اگه گرمی باشی که حبس و شلاق و جریمه میخوری اما اگه کیلویی باشه حبس ابد و اعدام میخوره

اعدام!

سیاوش میگفت و من فقط گوش میدادم
کلماتی در ذهنم اکو میشد

شلاق …
حبس…
اعدام…

هرچند اعدام شامل من نمیشد اما یک درصد اگر این اتفاق می افتاد چه ؟

من خیلی به عاقبت بد این کار فکر نکردم تنها دغدغه ام رسیدن به پول زیاد و مهاجرت به دبی بود

نرسیده به هدف شکست خوردم!

_ من آدم فروشی نمیکنم

سیاوش _ یه ساعت چی واست می گم؟ کاوه تو جوونی هنوز نوزده سالته اما اونا هر کدوم چهل پنجاه سالشونه کیفشونو از دنیا کردن دیگه میخوان چه گندی بزنن ؟!

_ ربطی نداره

سیاوش _ احمقِ کودن تو جوونی و اونا پیر یه حرکتی بزن لااقل یه چند وقت حبس شی تموم شه بره خاک برسر

با فریاد و حرص حرف میزد و بعد در مقابل چشمان متعجبم از آشپزخانه بیرون رفت

چرا همه می‌خواستند من را قورت بدهند؟
نمیخواستم…زور بود؟

از گلدان وسط میز شاخه گلی برداشتم
یکی یکی گلبرگ هایش را کندم
شکل درست میکردم و اسم می‌نوشتم با گلبرگ ها

خسته از بیکاری بلند شدم و رفتم سمت در خانه
چند باری دستگیره را پایین کشیدم

قفل بود …

_ سیاوش …سیااااوش

روی مبل نشسته بود بعید بود صدایم را نشنیده باشد!

_ با توام درو باز کن

چیلیک چیلیک تخمه میشکست و با نگاهش میخواست تلویزیون را بشکافد

جلوی تلویزیون ایستادم

سیاوش _ برو کنار

_ باز کن درو

سیاوش _ دست من نیس

_ بده کلیدو

سیاوش _ میگم دست من نیس برو از سهیل بپرس

عمرا پیش سهیل میرفتم
کنار رفتم و کمی نگاه سیاوش کردم

تلویزیون را انداختم
افتاد زمین
شکست و هزار تکه شد

سیاوش ناباور خیره تلویزیون خاکشیر شده بود

با لبخندی پیروزمندانه سمت پله ها رفتم و بعد هم داخل اتاقم
اتاقی که این روز ها صاحب شدم بودم

از اتاقم خودم خیلی بهتر بود
تم تیره ای داشت اما قشنگ بود !
یک مخلوطی از رنگ های مشکی و سفید
همه چیز مشکی بود
رو تختی
کمد
دیوار
فقط سقف سفید بود و در اتاق

رو تخت دراز کشیدم و ملافه را روی سرم کشیدم
من قصد همکاری نداشتم
نگه داشتنم بیخود بود
در همین فکر و خیال بودم که در اتاق با شدت باز شد

صاحب این قدم های زمین لرزان فقط سهیل بود که عین آدم راه نمی رفت

ملافه را برداشت از روی صورتم

بازویم را گرفت و از تخت خارجم کرد

سهیل _ شاخ بازی هاتو بزار کنار وگرنه بدجور کلامون تو هم میره..

_ بره اصلا مهم نیست

سهیل _ اخگر پاشا و ارسلان همه میدونن دزدیده شدی و احتمال نودو نه درصد میدن تورو پلیس گرفته باشه…

_ توام حتما پتروس فداکاری نگهم داشتی تا نکشنم؟

سهیل بی هیچ حرفی نگاهم کرد

_ من نیازی به دلسوزی ندارم به دلسوزی هیچکدومتون دلسوز من خیلی وقته زیر خاکه ..بزار برم

سهیل _ برو

از اینکه انقدر صریح گفت برو تعجب کردم
واقعا میگفت؟

سهیل _ برو دیگه زود باش

دستم را بالا آورد و کلید را کف دستم گذاشت

سویشرتم را برداشتم و نگاهی مشکوک به سهیل انداختم

از اتاق بیرون زدم و پله هارا پایین آمدم

به در خانه رسیدم
کلید انداختم
باز شد !

کلید را روی در گذاشتم و در آمدم

واقعا بروم؟

سویشرت را تنم کردم
محوطه بزرگ و سرسبزی داشتند
مسیر مستقیم تا در حیاط را رفتم

در را که باز کردم
با دیدن منظره پیش رویم دهانم وا ماند
_ برگاااامممم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

نرگس جان دیگه عکس نفرست لطفاً سایت شلوغ میشه، از اون طرفم نمیشه هر بار عکس روی جلد رو تغییر داد❤

Fateme
5 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ بود
کاش کاوه به خودش بیاد و دست از لجبازی برداره

آلباتروس
5 ماه قبل

یعنی چی دید؟
خیلی این پسره باحاله و رمانت طنزه. خدا قوت دختر😂😂

لیلا ✍️
5 ماه قبل

واقعاً قشنگ نوشتی دختر، دلم برای کاوه بیچاره میسوزه😞

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی.

کاوه هم گناه داره هم یکم شخصیت تخسی داره
در کل دلم نمی‌خواد براش اتفاق بدی بیفته

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

وای اونجاش که گف دلسوزم زیر خاکه قلبم ترک خورد🥲
خسته نباشی خیلی قشنگه رمانتت

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x