رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part8

4.7
(50)

با خستگی نشست توی ماشین حتی حال بستن در را نداشت سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست .
کیان _ بابا کولمو نذاری اونو لازم دارم
هانیه _ تشنمه
مامان _ کیان با این بچه یه لیوان آب بده
بابا _ تموم نشد؟
مامان _ چرا تموم شد کیان چادرمو بیار
کیان _ کجاااست؟
مامان _ رو دسته مبل
با این حجم سروصدا مگر میشد خوابید؟!
چشمانش را باز کرد به دمپایی هایش خیره دو بند از روی پا رد میشد و یک بند هم دور مچ پا پیچیده بود
شلوار ذغالی و مانتو مشکی که رویش کله خرس های سفید داشت
دوربین گوشی اش رو به خودش کرد شال سفیدش را درست کرد و عینک آفتابی اش را زد
کیان _ برای کی میخوای بفرستی ؟ برو کنار برو کنار منم باشم
_ بروو میخوام از خودم بگیرم
وقتی دید تلاشش به نتیجه نمیرسد از صندلی عقب خود را روی سر خواهر آوار کرد
کیان _ بگیر بفهمه یه داداش داری عین عقاب مواظبته این عینکتم بده من بزنم خوشگل شم
_ خیلی پرویی کیان !
کیان _ زودباش بگیر الان راه میافتیم
در ژست های مختلف باهم عکس گرفتند و کلی مسخره بازی در آوردند تا با زنگ خوردن گوشی دیگر تمام شد
_ الو جانم ؟
ملیسا _ بابا کجایین شما ما رسیدیم کیش
_ ما همین الان بابا و مامان نشستن تو ماشین داریم راه میافتیم
ملیسا _ زودباشین دیگه
_ باشه توام قطع کن شارژم رف
ملیسا _ خداحافظ
همینکه گوشی را از گوشش فاصله داد سیاهی چشمانش را گرفت
کیان _ جمع کن چادرتو دیگه همش من باید من برات جمع کنم اه تو کی میخوای بزرگ شی خسته شدم دیگه
_ اووو خیله خب حالا پس فردا زن میگیری باید بیشتر از اینم زحمت بکشی بعدشم من خواهر بزرگتم وظیفته
بابا _ هیس هیس توجه شمارا جلب میکنم به آواز پدر کیمیا بابا یه چی پیدا کن روش بزنی
بعد از تلاش های فراوان ظرفی را خالی کرد و شروع به زدن کرد با کل کشیدن و هوهو کردن پدر را همراهی میکردند .
می خندیدند فارغ از هرگونه غم و غصه
کسی از دور تماشایشان میکرد فکرش این بود
چه خانواده شادی !
و کسی چه میدانست همین خانواده شاد چه شب ها گریه کردند غصه خوردند درد کشیدند اما قوی ماندند درکنارهم مشکلات را حل کردند باهم

با زنگ زدن گوشی پدر جو ماشین آرام گرفت
ملیسا _ ملیسا ملیسا عمو صدامو دارین؟
بابا _ ملیسا به گوشم
آراد _ آ اووو
بابا _ چی میگه اون ؟
ملیسا _ این داره میگه سرعت مجاز رو رفایت کنین بعد اینکه بابام میگه بگازونین تا خونه بی بی گلی خداحافظ
بابا _ باشه خداحافظ
تا از شهر خارج شدند بیدارمانده بود ولی دیگر مقاومت نکرد و خوابید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Bina

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kim Liyana
9 ماه قبل

چرا یاد خانواده خودم افتادم ماهم ستا خواهریم بزرگه و بدبخته منن ههعیییی😂🎧 حالا اگه ما بود از سه سال پیش برنامه رختیم همه جی اوکی کردم اخرشم یکی میگه کار دارم نیستم خیلی ممنون🤡🤡

Kim Liyana
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

وای خیلی بده خواهر داشت پدر ادم رو در میارن بابا همش اصکی میرن من غشار میخورم 😐😂

Kim Liyana
پاسخ به  Narges Banoo
9 ماه قبل

منظورم فشار بود کیبورد……. هعب

لیلا ✍️
9 ماه قبل

چقدر جو خونوادگیشون رو دوست دارم
الان معلوم شد کیان به کی رفته ماشاالله باباش یه گوله نمکه😂

موفق باشی نرگس گلی🙃

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x