رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پنجم

4.8
(17)

به قلم:..Sara…E

سهیل جواب داد:
با اجازتون داریم میریم بالا میزارین؟
مشکوک به یلدا نگاه کرد….چهره اش آشنا بود.
_سهیل رفتی اونجا چه غلطی کردی؟ این دختره کیه؟
_آخ شاهرخ خوب نیست اینطوری حرف میزنیا ایشونم دختر آقای امجدیه نمیشناسی؟
ابرو های شاهرخ از تعجب بالا پریدند
_دختر امجدی اینجا چی میخواد؟
سهیل دستی به پشت گردنش کشید و لب زد:
_حاصل توافقمونه دیگه!
من جون امجدی رو بخشیدم در عوض دخترشو اوردم
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه دختر امجدی مِن بعد مال منه!
ابرو در هم کشید.
_سهیل دختره رو ببرش خود امجدی رو بکشی بهتر از اینکه دخترش اینجا باشه
_نمی‌برم چون دخترش اینجا باشه امجدی بیشتر زجر میکشه!
شاهرخ با عصبانیت فریاد زد:
_سهیل گفتم دختره رو ببرش من اجازه نمیدم اون اینجا باشه!
_اخی چقدرم من به حرفت گوش میدم داری اینجوری داد میزنی
درضمن من به اجازه ی تو احتیاج ندارم، هرکاری دلم بخواد میکنم! اینم بگم اسمش یلداست دختره نیست!
این را گفت و دست یلدا را گرفت و باهم به طبقه ی بالا رفتند.
در اتاقش را باز کرد و اجازه داد اول یلدا وارد اتاق شود.
_اینجا اتاق منه میتونی اینجا باشی من میخوام برم بیمارستان و تا موقعی هم که نیومدم اصلا از اتاق بیرون نمیای فهمیدی؟
یلدا سرش پایین بود و حرف نمیزد
_هی با تو ام
آرام سرش را بالا آورد و به چشم های او نگاه کرد
_بله؟
_شنیدی چی گفتم؟
سری به معنای نفهمیدن تکان داد.
_هان…..چی؟
سهیل دستش را به کمرش زد و پوفی کشید.
_میگم توی اتاق میمونی و بیرون نمیای تا من برگردم باشه؟
_اهوم
_کلید پشت دره وقتی درو بستم قفلش کن
_باشه
دستی به موهای پر پشتش کشید.
_راستی گوشی همراهت هست؟
دخترک اخمی کرد
_گوشیم کجا بود؟ تو همین طوری منو برداشتی با خودت اوردی حتا لباسم ندارم چه برسه به گوشی
بعدم مگه خودت نداری؟
_خوب حالا چرا میخوای آدمو قورت بدی گوشی هم دارم پشت سرته نگاش کن
یلدا چرخید و اولین چیزی که به چشمش خورد تیکه های بزرگ و کوچیک شکسته آباژور بودند و بعد گوشی سیاه رنگ خورد شده
چشم هایش گشاد شدند و زیر لب زمزمه کرد:
_به گوشیتم رحم نداری؟
سهیل پوزخند زد و با تمسخر لب زد:
_شرمنده اما نباید از روانی ها همچین انتظاری داشت!
بدون آنکه سمتش بچرخد جواب داد:
_خوب حالا من اون موقع یه چیزی گفتم چه زود ناراحت میشی
_ناراحت نشدم حرفی که زدی خیلیم راسته پس تو هم سعی کن خیلی جلوی این روانی وحشی زبون درازی نکنی!

پله هایی که بالا آمده بود را دوباره پایین رفت و شاهرخ را صدا زد:
_شاهرخ؟
جوابی نشنید یکدفعه چشمش خورد به سمانه ای که در حال تمیز کردن قاب عکس روی دیوار است.
قدم به سمتش برداشت و لب زد:
_سمانه شاهرخ کجاست؟
او بدون اینکه به طرفش بچرخد جواب داد:
_داخل باغ هستن
سهیل اخم کرد
_ دفعه بعد که دارم باهات حرف میزنم بچرخ و بهم نگاه کن فهمیدی؟
سمانه ایندفعه چرخید و سر به زیر انداخت.
_چشم ببخشید سهیل خان
سهیل سری تکان داد و به باغ عمارت رفت؛ کمی که جلوتر رفت توانست شاهرخ را که به گل های رز سفید رنگ آب می‌دهد را ببیند.
_شاهرخ کاوه عمارته؟
سر چرخاند و نگاهش کرد.
_تو داخل عمارت بودی نرفتی ببینی هست یا نه؟
_نه
_ نمیدونم
از اون موقعی که تو رفتی اونم رفت دیگه نیومد
سهیل با تعجبی که پنهانش کرده بود پرسید:
_یعنی بیمارستان نرفته؟
_گفتم که از موقعی که تو رفتی اونم رفته دیگه نمیدونم کجا
کوتاه خندید
_مارو باش خواهرمونو دادیم دست کی بیمارستان نرفته که هیچ تازه با سارا قهرم میکنه
اخمی کرد و شلنگ را در باغچه رها کرد ولی همینکه خواست برود سهیل صدایش کرد:
_شاهرخ
سر چرخاند
_چیه؟
_گوشیت!
یه لحظه گوشیتو بده زنگ بزنم دانیال آدرسو ازش بگیرم.

درد بدی کل بدنش را فرا گرفته بود، با باز شدن در سرش را چرخاند و کوروش را دید.
_سارا ببین برات چی گرفتم کمپوت آناناس
روی صندلی که نشست سارا لب زد:
_کی آناناس میخوره
_تو
وایسا بازش کنم بهت بدم بخوری
_نمیخوام
_نمیخوام و نمی‌خورم نداریم
_چرا داریم
_هیس ساکت  تمرکزم بهم میخوره نمیبینی دارم بازش میکنم
_موشک که نمیخوای هوا کنی میخوای سر یه کمپوتو باز کنی
_حالا
از آن موقعی که در بیمارستان بود فقط کوروش پیشش بود و هیچکس به او سر نزده بود حتا کاوه!
از کاوه دلخور بود…..آرام و با بغض لب زد:
_کوروش
_ها
_داداشت خیلی بی احساسه
این را گفت و بغضش شکست،کوروش کمپوت را کنار گذاشت و به او که صورتش خیس از اشک شده بود نگاه کرد سارا حق داشت گریه کند کاوه از آن موقع سری به او نزده بود!
نا سلامتی نامزدش بود دیگر….
_نه بابا اینطوریا نیست احتمالا خبر نداشته
_مگه…..مگه تو به سهیل زنگ نزدی خوب اون بهش گفته دیگه
_شایدم نگفته باشه تو از کجا میدونی تازه سهیلم که بهت سر نزده بعد فقط دلت از کاوه پره؟
_داداشمو با اون مقایسه نکن اون حتما رفته دنبال کسی که این بلا رو سرم آورده هیچ شکی ندارم چون میشناسمش ولی کاوه چی؟
کوروش سرش را پایین انداخت او هم مطمئن بود که سهیل رفته است سراغ همان کس!
بینی اش را بالا کشید و لب زد:
_میگم کوروش
_هوم
_میشه منو ببخشی؟
سرش را بالا آورد و حیرت زده پرسید:
_جانم؟واسه چی؟
_من همش بهت میگفتم که مثل کاوه باش اما اون حتا به خودش زحمت نداد به نامزدش یه سر هم بزنه
منو ببخش که اینا رو بهت میگفتم تو از اون موقع بیمارستانی و حواست به من هست
خیلی ببخشید
کوروش لبخندی زد و خواست شیطنت کند.
_ممنونم ولی دیگه فکر نمیکنی واسه بخشیدن دیر شده؟
_اذیتم نکن دارم جدی میگم
_هعی چیکار کنم شیطنتم گل کرده بود میخواستم اذیتت کنم تو هم بد زدی خرابش کردی ولی اشکال نداره من اصلا از دستت ناراحت نشدم
_ممنون
راستی کوروش میشه یه کاری برام بکنی؟
_چیکار؟
_لطفا زنگ بزن به یکی از دوست هام….ماهرخ
میشناسیش که؟
_آره یه چند باری دیدمش
دستی به موهایش کشید
_ولی فقط با کدوم گوشی؟
_گوشی خودم دیگه
بهت زده نگاهش کرد.
_سارا من الان گوشی تورو از کجا بیارم؟یادت رفته تصادف کردی؟
_با گوشی خودت زنگ بزن
_شارژ تموم کرده ولی اگه شماره اش رو حفظی بگو با گوشی یه نفر از همین جا زنگ میزنم
_آره حفظم
_پس حله بگو

در حال تماشا کردن فیلم بودند که تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت، ناشناس بود برای همین آن را کنار گذاشت اما چند لحظه بعد دوباره تلفنش زنگ خورد باز همان شماره ی ناشناس بود.
ماهرو رو به او کرد و لب زد:
_ماهرخ داریم مثلا فیلم گوش میدیم یا گوشیتو بزن روی بی صدا یا جواب بده
_احتمالا اشتباه گرفته
_خوب جواب بده بهش بگو
_نمیخواد خودش بیخیال میشه
ماهرو شانه بالا انداخت و به صفحه ی تلوزیون چشم دوخت؛ بار دیگر که تلفنش زنگ خورد کلافه شد و با عصبانیت جواب داد:
_بله بفرما….چته اینقدر زنگ میزنی؟
_بله؟
خانم ماهرخ پناهی؟
اسم خودش را که شنید اخم هایش باز شدند.
با  تعجب لب زد:
_خودمم شما؟
_من کوروشم، کوروش صدر…..پسر عموی سارا
سارا را که می‌شناخت اما کمی به مغزش فشار آورد تا چهره ی کوروش را به یاد آورد.
_الو؟
پشت خطید؟
چهره ی کوروش که در ذهنش رنگ گرفت خجالت زده لب زد:
_اها بله هستم….وای ببخشید من درست صحبت نکردم
با من کاری داشتید؟
_مهم نیست عه ببینید سارا الان داخل بیمارستانه به من گفت به شما زنگ بزنم
از جایش پرید.
_چی؟ بیمارستان؟!چیزی شده؟
ماهرو که اسم بیمارستان را شنید گوش هایش تیز شدند تا ببیند خواهرش چه می‌گوید
…….
_آره آره الان میام فقط میشه بگید کدوم بیمارستان؟
دستپاچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
خواهرش سر به سمتش چرخاند.
_ماهرخ چت شده چی میخوای؟
_ماهرو یه کاغذ و خودکار…… نه ولش کن نمیخواد، ببخشید شما بگید من ادرسو حفظ میکنم
……..
_خوب باشه من یکم دیگه میام خدافظ
به سمت اتاقش رفت تا اماده شود، ماهرو هم به دنبال او رفت و در میان چهارچوب اتاق ایستاد.
_آبجی چیشده کجا میخوای بری؟ کی بهت زنگ زد؟
مانتو اش را از کمد بیرون آورد.
_ماهرو من یه سر باید برم بیمارستان شاید دیر وقت برگشتم یا اصلا برنگشتم.
_وا چرا ؟مربوط به سارا میشه؟
_آره
_سارا چش شده؟
_تصادف کرده
چشم هایش گشاد شدند.
_ها؟!
_منم باید برم پیشش
از اتاق بیرون آمد و ادامه داد:
میگم میخوای تو هم زنگ بزن به ترانه بگو فرهاد بیاد دنبالت بری خونه ی اونا تا تنها نباشی
چهره در هم فرو برد.
_اوه عمرا من برم پیش اون وقتی فرهاد باشه
ماهرخ خندید
_تو که از فرهاد خوشت میومد میگفتی اگه بهش یه فرصت می‌دادیم شاید بابای خوبی برامون میشد پس چیشد الان خوشت نمیاد وقتی اون خونست بری اونجا؟
_خوب الان میگم اشتباه کردم و ازش خوشم نمیاد
_پس منم درک کن، چطوری میخوای وقتی ازش خوشم نمیاد و حتا حاضر نیستم یک لحظه هم ببینمش برم واسش کار کنم؟
ترانه ماشالا توی انتخاب همه چیز سلیقه ی خوبی داره غیر از انتخاب شوهر!
آدم که کم نبود فرهاد نه یکی دیگه
_حالا
منم مشکلی ندارم تنها باشم تو برو
نگران نگاهش کرد.
_مطمئنی؟
_اره
ماهرخ نفسش را بیرون فرستاد و سری تکان داد
_باشه خواهری پس فعلا
لبخند زد
_خدافظ

کیفش را روی شانه اش جابه جا کرد و وارد بیمارستان شد به سمت پذیرش رفت و از پرستاری که مشغول نوشتن چیزی در لیست رو به رواش بود پرسید:
_سلام خسته نباشید، اتاق خانم سارا صدر کجاست؟
پرستار سرش را بالا آورد و سوالی نگاهش کرد، مثل اینکه متوجه حرفش نشده بود.
_اتاق خانم سارا صدر کجاست؟
او بدون اینکه چیزی بگوید لیست مقابلش را ورق زد و پس از چند ثانیه لب زد:
_باید برید انتهای راهرو دست چپ اتاق شماره ۱۸
_ممنون
هول در را باز کرد، سر کوروش و سارا همزمان به سمتش چرخید.
سارا ارام لب زد:
_ماهرخ اومدی؟
_اره تو خوبی؟چت شده…..چرا تصادف کردی؟
_هعی بگی نگی
ولش کن مهم نیست
…….
خواست حرفی بزند که با شنیدن صدای مردانه ای حرف در دهانش ماسید…..برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، پشت سرش مردی قد بلند با چشم ها و موهای مشکی، هیکلی ورزشکاری و چهره ای نگران ایستاده بود.
ماهرخ به صورتش زل زد و نگاه از صورت او نمی‌گرفت که مرد مقابلش بااخم سر خم کرد و لب زد:
_نمیخوای بری کنار؟
همان لحظه به خودش اند و از جلوی در کنار رفت.
کقدن به جلو گذاشت و بالای سر خواهرش ایستاد…..خواهری که حالا سرش باندپیچی شده بود یکی از دست هایش داخل گچ بود…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x